پاسخ : ((چ))
چرا وقتی می-روی
همه جا تاریک می شود؟
انگار از اول مرده بودم
و ترسیده بودم
و تو هم نبودی …
نه اینکه گریه کنم، نه
فقط دارم تعریف می-کنم چرا بغض کرده بودم
و آرام نمی-گرفتم.
چه آرزوی دل-انگيزی-ست!
نوشتن افسانه-ای عاشقانه
بر پوست تنت
و خواندن آن
برای تو …
چه آرزوی شورانگيزی--ست!
تملّک قيمتی-ترين کتاب خطی جهان
ورق ورق کردنش،
دست به آن کشيدن،
و همين نوازش ساده
که زير نگاهم لبخند بزنی …
چه افسانه-ی قشنگی
به تنت می-نويسم
بانوی من!
چه قشنگ به تنت افسانه می-خوانم
سراسيمه آمدن
و دستپاچه بوسيدن
با تو
زير نگاهت افسون -شدن
با من.
می-دانی؟
حتا صدای قلبم هم نمی-آمد
انگار همه-اش را برای نفس-هات شمرده باشم
حالا تمام شده بود …
نه اینکه ترسیده باشم، نه
فقط می-خواستم بگويم چرا نصف شب پاشدم
و رفتم زیر تخت خوابیدم که خدا مرا
بی تو نبیند …
عباس معروفی