baroon
متخصص بخش ادبیات
من هنوزم سفر از عشق ندانم نتوانم...
با تو گفتم حذر از عشق ندانم، نتوانم
و تو گفتی من از این شهر سفر خواهم کرد
عاقبت هم رفتی!
و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا!
تو سفر کردی از این شهر ولی ای گل خوبم! جانم!
من هنوزم حذر از عشق ندانم، نتوانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
روزها طی شد و رفت
تو که رفتی منِ دل خسته ی پاک
با همه درد در این شهر غریب
باز عاشق ماندم
همه فکرم همه ذکرم
آرزوهای دل در به در و خسته ز هجرم
وصل و دیدار تو بود
تا که باز از نفست
روح در من بدمد
زنده باشم با تو
ولی افسوس نشد!
ماه ها هم طی شد
بارها قصه ی آن٬ کوچه مهتاب مشیری خواندم
باورم شد که جهان٬ عشق، امید
سست و بی بنیان است
ولی انگار که عشقت، یادت٬
هیچ فکر سفر از این دل و این سینه نداشت
راستی محرم دل! کوچه ی خاطره های تو و من یادت هست؟
کوچه ای مثل همان٬ کوچه مهتاب مشیری؛ کوچه ی مهر و صفا
کوچه پنجره ها، پای آن تیر چراغ؛
وه چه شب هایی بود!
خنده ها می کردیم
قصه ها می گفتیم
از امید، عشق و محبت که در آن نزدیکی
در صمیمیت و پاکی فضا جاری بود
و سخن از دل ما که به دریا زده بود
حیف از آن همه امّید دراز!
حیف از آن همه امّید دراز!
در خیالم با خودم می گفتم
کوچه مهتاب مشیری شعریست!
عشق برتر باشد
و به این صحبت کوتاه خیالم خوش بود
ولی افسوس که دیگر رفتی
رفتنی بی پایان
بی عطوفت٬ بی مهر
و در این قصّه ی تلخ٬ باز من ماندم و من!
دیگر امروز گذشت
هرچه بود آخر شد
ولی از عادت این دل
دل تنها٬ دل مرده؛
شب، شبی روشن و مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشته
زیر لب می خواندم:
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...