• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

شعری زیبا درمورد سال تحصیلی

ahmadfononi

معاونت انجمن
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها را خط بزن
 

Mahdi Askari

مدير فنی
بسیار هم عالی :دست:

نمیدونم چرا ولی یهووووو یاد اول دبستان افتادم
یک معلم خانم مسن داشتیم
فک کنم 70 سال داشت:فکر:
همیشه میترسیدیم سر کلاسش جیک نمیزدیم:خنده1:
تا سه سال هم میخواستن ما رو تنبیه کنن میگفتن ساکت باش و گرنه میگیم خانم فلانی بیاد:خنده2:
 

Miss zahra

متخصص بخش تکنولوژی
زیباااااااااااااااااااااااااااست:دست::دست::دست::دست::دست::دست:
ممنون برا اولین بار از پستتون کلی خوشحال شدم:giggle:
:گل::گل::گل:
هی:98: یادش بخیر:98:
کجایی جوونی:giggle:
 

saipa

New member
نمي دانستم.
هيچ چيز نميدانستم
و نمي دانستم که نمي دانم،
اما تو مي دانستي و مي توانستي
و همين بس بود که دستهايم را بگيري
و در کلاس مهربانيت بنشاني
و نخستين حرفهايم را برايم هجي کني.
ازآن به بعد در کلاس تو
- که به اندازه همه خوبي ها وسعت داشت-
مي نشستم و از پنجره نگاهت
آسماني را مي ديدم که آرزوهايم را
چون خورشيدي روشن در بر گرفته بود.
چه خوب بودي تو. چه ساده،چقدر مهربان!
و من در چشمهايت مهري مي ديدم
که بوي دامن مادر را مي داد،
وقتي که ريحان مي چيد
و بوي دستهاي پدر را،
وقتي که خسته از کار بر مي گشت،
وضو مي گرفت، و در گوشه ايوان نماز مي خواند.
آن قمري قشنگ
که هميشه پشت پنجره مي نشست
و خبرهاي خوب کلاس را براي مادرها مي برد
هنوز هست!
و آن کلاغ پير که خبر چين بديها بود.
من از کتاب چه مي فهميدم!؟
من از شعر،چه مي دانستم؟
من داستان نديده بودم!
من خاطره نچشيده بودم!
من با همه اينها
در کلاس تو دوست شدم
و با تو در کلاس مهرباني.
يادت هست نوشتي : ابر ... باران باريد!
نوشتي:آب ... سيراب شدم!
نوشتي:بهار... درخت ها برخاستند!
نوشتي:رود ... درياها موج برداشتند!
و من فهميدم که دانستن آغاز توانستن است.
افسوس نماندي
تا برگهاي دفتر خاطراتم را بخواني
حرفهايم را بشنوي
و غلط هاي ديکته زندگيم را درست بنويسي.
هنوز در خاطره آن روزم
که همبازي کودکي هايم شدي
تا از پله هاي نوجواني بالا بيايم
و جواني ام را به تماشا بنشينم.
هنوز حرفهايت پرده هاي دلم را مي نوازد
و صدايت در کلاس خيالم مي پيچد:
"آن مرد،با اسب آمد.
آن مرد در باران آمد."
هنوز چشم انتظار آن روزم
که آن مرد با اسب بيايد
و در باران اشکهايم،تن بشويد
و راه چون تو شدن را، به من بگويد
اي معلم خوبي ها.....
 
بالا