
آدمهای معمولی گاهی کارهای بزرگ میکنند، گاه فکرهای بزرگ دارند و گاهی دلشان آنقدر بزرگ است که تمامی دنیای خودشان و دنیای اطرافیانشان در آن جا میشود. شاید خودشان هم باور نکنند که سنگینی بار خیلیها را به دوش کشیدهاند اما این کار را کرده اند و این برایشان همان چیزی است که من و تو به آن میگوییم، مفهوم زندگی. همان چیزی که من و تو با همین تحصیلات مثلاً بالا در شهر بزرگ خودمان هنوز دنبالش میگردیم و گاه رنج پیدا نکردنش عذابمان میدهد....عذابمان میدهد چون کنارمان هست و نمیبینیم اما «حلیمه» میبیند- با همان چشمی که من و تو هم داریم- اما نمیبینیم! «حلیمه سیار» بانوی ترشی فروش محمود آبادی که جلوی در بازار الغدیر در لابلای شیشههای ترشی نشسته است، حال و احوال زندگی را بهتر از ما میپرسد. با او که حرف می زنم، تازه میفهمم چقدر پنجره رو به دنیای او بزرگ تر از پنجره نگاه ماست.25 سال است ترشی فروش است و 5 بچه را با همین کار به سامان رسانده است. هر صبح میآید، گاری ترشیهایش را میآورد اول بازار و بساط ترشی را پهن میکند و شب که می شود، شیشهها را با وسواس میچیند وسط گاری و میرود خانه و فردا دوباره... روز از نو ... روزی از نو. آنچه پیش رو دارید، گپ و گفت من است با خانم حلیمه سیاری که در همین فرصت اندک هم کلامی با او، چیزهای ارزشمندی ازش آموختم. باور حلیمه این است که خوشبختی یعنی تن خودت و خانواده ات سالم باشد، یعنی صبح توان بیدار شدن و کارکردن و شب پای رفتن به خانه را داشته باشی.
***
بچهها که کوچک بودند برای بازار آمدن و کار کردن مشکل نداشتی؟
چرا گاهی با خودم میآوردمشان بازار. گاهی میماندند خانه پیش پدرشان.اما سخت نگیری، زندگی میگذرد. خودشان بزرگ شدند، دیگر!
اینجا را دوست داری؟
خیلی...
حاضری اینجا را به عنوان جایی که در آن بزرگ شدهای رها کنی و بروی جایی مانند تهران که امکاناتش بیشتر است یا مشهد که شهر زیارتی است؟
نه. هر کسی باید جایی زندگی کند که دلش خوش است. من اینجا دلم خوش است... همین جایی که در جوانی در شالیزارهایش برنج کاشتم...همین جا سر بازار که اول هر صبح مینشینم و ترشی میفروشم. همین جا را که بچه هایم نزدیکم هستند و میتوانم از احوالشان با خبر شوم. اگر دلت خوش نباشد توی کاخ هم که زندگی کنی، دلت خوش نمیشود.
اینها را که میگوید طوری حرف میزند انگار ته دنیا همین جاست. انگار تمامی زیباییهای دنیا جمع شده میان شیشههای رنگارنگ کنارش یا خاطرات دخترانه جوانی اش که میان شالیزارها میدوید و وقتی به خانه بر میگشت لباسهایش از عطر برنج پر شده بود.
خوشبختی را برایم تعریف میکنی؟
خوشبختی یعنی تن خودت و خانوادهات سالم باشد. یعنی صبح توان بیدار شدن و کارکردن و شب پای رفتن به خانه را داشته باشی.
اگر چند روز همه وقتت مال خودت باشد، چه میکنی؟
خوش میگذرانم.می روم سفر یا شاید زیارت.
در تنهاییهایت به چه فکر میکنی؟
به این که الان جان کار کردن دارم، پیر که شدم وضعم چه میشود؟ به این که چه بلایی سرم میآید و چگونه باید اموراتم را بگذرانم. بیمه که نیستم من هم روزی از پا میافتم. سالها برای بچههایم مادری کردم اما از آنها انتظار ندارم زیر شانههای مرا بگیرند. خودشان مشکل دارند و دنبال مشکلات زندگی خودشان هستند.
بچهها شیرینی زندگی هستند در زندگی یک زن ترشی فروش! یعنی پس از خدا امیدت به آنها نیست؟
بچهها الان شیرینی زندگیام هستند اما زمانی نااهل و ترشی زندگیام بودند. خدا را شکرحالاسرگرم خانوادههای خودشان هستند. پسرها کارگر روز مزدند. زندگی سخت است باید به مشکلات خودشان برسند.دخترها هم که عروس مردمند.
از شیرینی زندگیت بگو.
همین که میبینم بچهها سر به راه شدهاند ...همین که میبینم خوش هستند، زندگی برایم شیرین میشود و خوشحالم و شاد.
قدس آنلاین