
امروز که زمین و آسمان می گرید
از بهر غریب سامرا می گرید
جا دارد اگر كه شیعه خون گریه کند
چون مهدی صاحب الزمان می گرید

دل را شراره غم تو پُر شرار کرد
داغ تو قلب خسته دلان، داغدار کرد
اى سرو بوستان ولا از غم تو چرخ
جارى ز دیده اشک چو ابر بهار کرد
با کشتن تو قاتلت اى هادى امم
خود را به نزد ختم رسل شرمسار کرد
هرگز ندیده دیده تاریخ تا کنون
چون قاتل تو کو ستم بى شمار کرد
دشمن فکند گوشه زندان ز راه کین
هر کس ز مِهر، دوستیت اختیار کرد
رویش سیاه باد که آن خصم بد منش
روز زمانه تیرهتر از شام تار کرد
در ماتم تو چاک گریبان خویش را
فرزند داغدار تو با حال زار کرد
بر تربت تو مادر پهلو شکستهات
اشک از بصر چو گوهر غلطان نثار کرد
اى شمع برفروخته عشق، اهل دل
طوف حریم پاک تو پروانهوار کرد
باشد گداى خاک نشینت کسى که او
خود را مقیم درگهت اى شهریار کرد
هر کس غلام کوى تو گردید بى گمان
بر صاحبان تاج و نگین افتخار کرد
از لطف خویش «حافظى» دل شکسته را
یزدان به سفره کرمت ریزه خوار کرد


غروب سامرا
گویی غروب نابهنگام «سامرا» فرا رسیده است!
نگرانی از نبض لحظه ها می بارد.
تشویشی سنگین، بر شهر حکمفرماست.
غروب نابهنگام سامرا فرا رسیده است
و آسمان به میهمان تازه خود خوش آمد می گوید؛
میهمانی که غرق در هاله سبز شهادت،
آرام و مطمئن، به سمت عرش الهی گام برمی دارد،
میهمانی که از قامت دلارای علوی اش،
عطر حضرت رسول صلی الله علیه و آله می آید؛
عطر مدینه، عطر غربت غریبانه سامرّا!
آه، چه کردند سیاه جامگان
با این هدیه الهی، با این بهار سبزپوش جاودانه!
چه کردند با یادگار رسول الله صلی الله علیه و آله ؛
یادگاری که چلچراغ هدایت فرا راه گم کردگان حقیقت بود
و متوسلین آستانش به رستگاری دست می یازیدند.
چه آزمون دشواری داشت این آیینه شکوه خداوند:
آنجا که «شیرها» با تمام درندگی، رام حریم حرمت نامش گشتند.
آنجا که «تیرها» به برکت دست هایش به پرواز درآمدند.
آنجا که «شعرها» برابر قامت آسمانی اش، قافیه باختند.
آنجا که دیوارهای «سامرا» نتوانست مانع از
انعکاس پرتو جمال علوی اش در جهان شود.
و آخرین آزمون، چه آزمونی تلخ، امّا شیرین بود؛
به شیرینی شهادت، به شیرینی وصال!
... و چقدر مظلوم، چقدر غریب،
چقدر نابهنگام، دل به عروج واپسین سپرد!
گویی غروب نابهنگام «سامرا» فرا رسیده است!
نگرانی از نبض لحظه ها می بارد.
تشویشی سنگین، بر شهر حکمفرماست.
غروب نابهنگام سامرا فرا رسیده است
و آسمان به میهمان تازه خود خوش آمد می گوید؛
میهمانی که غرق در هاله سبز شهادت،
آرام و مطمئن، به سمت عرش الهی گام برمی دارد،
میهمانی که از قامت دلارای علوی اش،
عطر حضرت رسول صلی الله علیه و آله می آید؛
عطر مدینه، عطر غربت غریبانه سامرّا!
آه، چه کردند سیاه جامگان
با این هدیه الهی، با این بهار سبزپوش جاودانه!
چه کردند با یادگار رسول الله صلی الله علیه و آله ؛
یادگاری که چلچراغ هدایت فرا راه گم کردگان حقیقت بود
و متوسلین آستانش به رستگاری دست می یازیدند.
چه آزمون دشواری داشت این آیینه شکوه خداوند:
آنجا که «شیرها» با تمام درندگی، رام حریم حرمت نامش گشتند.
آنجا که «تیرها» به برکت دست هایش به پرواز درآمدند.
آنجا که «شعرها» برابر قامت آسمانی اش، قافیه باختند.
آنجا که دیوارهای «سامرا» نتوانست مانع از
انعکاس پرتو جمال علوی اش در جهان شود.
و آخرین آزمون، چه آزمونی تلخ، امّا شیرین بود؛
به شیرینی شهادت، به شیرینی وصال!
... و چقدر مظلوم، چقدر غریب،
چقدر نابهنگام، دل به عروج واپسین سپرد!

