وقتی برای پرسش و پاسخ نیستبگذار این لحظات آخرکه چشم برای باز ماندن التماس می کندتو را خوب نظاره کنمبگذار دستانی که تا دمی دیگر سرما جادویش می کندتو را خوب از نوازش احاطه کند ...وقتی می روم کوچه ها را سیاه نکنبگذار همان بوی بهار را داشته باشندنمی خواهم کسی بداند که به دیار باقی کوچ کرده اممی خواهم همان زندگی باشدهمان شورهمان امیدمی خواهم هر کسی که از کوچه ما راهیستخنده برلبش گوارای وجود باشدو قلبش احاطه از شادی...آنجا که می روم دل آسوده باشخدا با من استچه سفید باشم چه سیاهخدا رهایم نمی کند ...روز وداع خانه خالی می کنمبه دنبالم نیا و کسی به همراهت زنجیر نکنمی خواهم آسوده به اوج برومبر من نهبر خودت فاتحه بخوانمن که رفته امآنکه مانده است تویی و بندگان مخلص خدا...