چرا؟
سلام.خیلی ها ازم می پرسن چرا با این سن کمت این همه غم داری؟ می خواید بدونید؟ باشه میگم اما بخدا اگه جیگرش رو ندارید نخونید...بخدا اگه بخونید داغون میشید.من داغون شدم...کاش همش یه خواب بود یه خواب بد...اما واقعیت داره...میدونید من کیم؟ من دوست صمیمی رضا مقدسی هستم از داداش بهش نزدیک تر بودم اون ازم خواست بیام اینجا اون چند وقت میشه که مرده...یه دفتر خاطرات داشت دادش بهم گفت یه سری حرف دارم که باید همه بفهمن...اون مرد حالا باید به خواستش عمل کنم.تمام لباسهاشو من میپوشم تمام وسایلش رو دادن به من حتی گوشیش رو...دیشب اومد به خوابم ازم خواست برم سراغ دفتر خاطراتش بهم گفت صفحه ی 125 یه تجربه ی تلخ دارم برو همه جا پخشش کن فکر میکردم دارم یه خواب چرت و پت میخونم اما نمیدونم چرا رفتم سراغ دفتر...اره تمام نشونی که داده بود درست بود حالا اومدم به قولی که بهش دادم عمل کنم...به خدا قسم این داستان تلخ حقیقت داره...فقط گوش کنین...از مدیریت خواهش میکنم این موضوع رو مهم بکنه تا بشه یه درس بزرگ برا بقیه ی دختر ها...خواهش میکنم!!!
سلام.این داستان رو یکی از دوستام ازم خواسته بنویسمش.یه همچین چیزی...
به قول خودم من انجامدادم تو انجام نده...تو رو بخدا انجام نده...اونی که انجام داد داغون شده همه چیز از یه روز گرم تابستون شروع شد به تاریخ 2 تیرماه 1387.خیلی هوا گرم بود.من و مامان برای خرید رفیم بیرون و ساعت 12 و خورده ای بود دقیقا یادم نیست ولی یادمه خیلی خسته بودم یه پراید نقره ای رنگ به قول خودش لطف کرد و مارو سوار کرد.مارو تا در خونمون آورد مامان بهش 500 تومان داد مامانم رفت بهم گفت باقی پول رو بگیر و بیا،وقتی اون راننده بقیه ی پول رو داد داخل پول ها شمارش رو هم گذاشته بود،منم خر شدم و گرفتمش...
دو الی سه هفته ای گذشت،منم اون کارت رو گذاشته بودم تو کیفم نمیدونم یکدفعه چی شد هوس کردم بهش زنگ بزنم...از اینجا همه ی بدبختیم شروع شد...اول ها خیلی قشنگ حرف میزد،خامش شده بودم،احساس میکردم جز اون دیگه هیچ کس رو دوست ندارم و از این جور حرفهای مسخره و چرت که دختر ها رو از جامد به مایع تبدیل میکنه...
چندماه گذشت...هر روز رابطمون صمیمیتر میشد...حرفامون قشنگتر میشد...نگاهامون عوش میشد اما همه چیز یکطرفه بود و من ساده نمیفهمیدم...رابطمون صمیمی تر میشد تا خودشو بهم نزدیکتر بکنه حرفامون قشنگتر میشد تا بیشتر خامم بکنه...من اونو یه همراه همیشگی میدیدم اما اونمنو به چشم یک سادهکه باهاش بازی بکنه،بازی که شاید به از دست دادنجونش تموم شه...
نشون میداد خیلی دوستم داره؛منم باورم شده بود،خلاصه رگ خوابم رفته بود توی دستش...تا اینکه یه روز زمستونی که خیلی هوا قشنگ بود...هوا صاف پر از برف...برفهای سفید و قشنگ...
به اسرار اون رفتیم خونشون،هیچکس خونشون نبود،تنهای تنها بود،ته تهای دلم شروع کرد به لرزش...ترس تمام بدنم رو گرفته بود،خودم رنگ پریدگیم رو میدیدم...یه بدن سرد،یه خونه ی خالی،سکوت،تنهایی،سادگی،فک ر های دیونه کننده...
دلشوره،استرس،اضطراب وتمام چیزهایی که یه دختر که تو شرایطش قرار بگیره مرگ خودش رو میبینه...هر فکری به سرش میزنه...من از اون روز تا الان هر شب دارم مرگ خودم رو میبینم...بهم گفت برم تو اتاق لباسمو عوض کنم،منم آخه هر چی فکر میکردم دلیلی برا عوض کردن لباساش نمیدیدم...حرکاتش عجیب بود...عادی نبود...هنوز که میفتم یاد اون روز موهای بدنم سیخ میشه سر درد میگیرم و میشینم تا صبح گریه میکنم...خیلی سخت بود...اره بهم =کرد...دیگه دختر نبودم...دیگه نخندیدم... من فقط دنبال محبت میگشتم ولی...
از دوست داشتنم رکب خوردم...بدجور بهم پشت پا زد...بهش گفتم از ته قلبم دوستت دارم ولی اون حتی نصف حس دوست داشتن رو نسبت به من نداشت...خیلی پست بودخیلی،تا عمر دارم نفرینش میکنم...زیدگیم رو،آیندم رو،همه چیزم رو نابود کرد...
شکستم...خورد شدم،امیدوارم خور بشه...
به اطر اینکه به خانوادم نگه هر چی میخواست بهش میدادم که دهن نجسش رو ببنده اما هر دفعه بوی گنده دهنش بیشتر و بیشتر بیشترمیشد...
از زندگی کردن خسته شدم...هر شب خوابم شده بود کابوس اینکه بابام بفهمه،داداشم بفهمه...مامانم بفهمه...هر شب مرگ ودم رو میزارم جلو خودم و به خودم میگم نوش جونت ولی بخدا تقاص دوست داشتن این نبود،بخدا خیانت نکردم ولی خیانت دیدم. آخه کی گفته خیانت از خیانت میاد؟
خلاصه فهمیدم اون کسی رو تو ایران نداره،اون خونه خالی فقط اون روز خالی نبود اون خونه هر روز خال بود که بعد از اون جریان عوضش کرد،به قول خودمون دستش تو این کار بود این کار تفریحش نبود این کار شغلش بود...به جال یکی دوتا گوشی 15 گوشی با خطهای مختلف داشت،یکی پس از دیگری زنگ میخورد.میگفت اینها خطهای شرکتمه و میپیچوندم...هنوز که هنوزه دارم بهش باج میدم...داره بازیم میده منه ساده رو داره بازی میده،البته ساده بودم ازم یه گرگ ساخت...فقط میدونم 2 سال از پر ارزشترین لحظه های عمرم حروم شد...
یه نصیحتبه خواهر های خودم میکنم: تورو خدا خام حرف این پسرهای خیابونی نشید...تورو خدا...
تجربه ی سختی بود،تا عمر دارم باید باهاش بسازم... دوست داشتن واقعا مقدسه الکی اونو کثیف نکنید...هرکس لیاقت دوست داشتن رو نداره...دوست داشتن گرونه،ارزون نفروشینش...
حالا به قول خودم من انجام دادم ولی تورو خدا کسی انجام نده...2ساله که دارم داغون میشم...لحظه به لحظه بیشتر داغون میشم...
یه سفر عزیز در ره دارم تو رو خدا واسم دعا کنین تو این سفر بخشیده بشم...من اون آدم اول نمیشم اون آدم اون سالم بود...دلش پاک بود...بی غل و غش بود...اطرافش شلوغ بود...شاد بود...بدون مشکل اعصاب...بدون اینکه قرص مصرف بکنه...
دلم خیلی پره اگه بخوام بگم دیگه نای خوندن واست نمیمون...خیلی بی کس شدم...واقعا معنی نا امیدی رو میفهمم...
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذ دنیاست،بخند
آدمک خر نشی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند...
این تمام اون نامه بود...دخترک رو میشناسم بهش قول دادم کمکش بکنم.بهش قول دادم انتقام بگیرم...بهش قول دادم از این مرداب بکشمش بیرون...بخدا راننده رو پیدا میکنم.بخدا میکشمش.اون بهم گفت نه نباید برم سراغش میترسه آبروش بره،بهش گفتم اون داره 1000 تا دختر رو مثل تو نابود میکنه باید یکی جلوشو بگیره.گشتم دنبالش فعلا از ایران رفته ولی بر میگرده تا دوباره باج بگیره حالا نوبت غریبست که بهش باج بده.غریبه آتیش گرفته.غریبه دیگه خاموش نمیشه.غریبه قول داده دیگه نخنده...غریبه قول داده انتقام بگیره...
اون دختر میاد ایتها میخونه باهاش حرف بزنید بگید که آخر دنیا نیست...بهش بگید غریبه پیشش میمونه...بهش بگید غریبه رو حرفش میمونه.تورو خدا شما بهش بگید...
---------------
این مطلب را در انجمنی دیدم و چون بنظرم خوب بود عینا کپی پست کردم (البته اسمی در این واقعیت نیست).
چرا هر چیزی را باید خود تجربه کنیم و از تجربیات و واقعیتهائی که هر روزمی بینیم و می شنویم پند نمیگیریم(این جواب من بود در آن تایپیک)
سلام.خیلی ها ازم می پرسن چرا با این سن کمت این همه غم داری؟ می خواید بدونید؟ باشه میگم اما بخدا اگه جیگرش رو ندارید نخونید...بخدا اگه بخونید داغون میشید.من داغون شدم...کاش همش یه خواب بود یه خواب بد...اما واقعیت داره...میدونید من کیم؟ من دوست صمیمی رضا مقدسی هستم از داداش بهش نزدیک تر بودم اون ازم خواست بیام اینجا اون چند وقت میشه که مرده...یه دفتر خاطرات داشت دادش بهم گفت یه سری حرف دارم که باید همه بفهمن...اون مرد حالا باید به خواستش عمل کنم.تمام لباسهاشو من میپوشم تمام وسایلش رو دادن به من حتی گوشیش رو...دیشب اومد به خوابم ازم خواست برم سراغ دفتر خاطراتش بهم گفت صفحه ی 125 یه تجربه ی تلخ دارم برو همه جا پخشش کن فکر میکردم دارم یه خواب چرت و پت میخونم اما نمیدونم چرا رفتم سراغ دفتر...اره تمام نشونی که داده بود درست بود حالا اومدم به قولی که بهش دادم عمل کنم...به خدا قسم این داستان تلخ حقیقت داره...فقط گوش کنین...از مدیریت خواهش میکنم این موضوع رو مهم بکنه تا بشه یه درس بزرگ برا بقیه ی دختر ها...خواهش میکنم!!!
سلام.این داستان رو یکی از دوستام ازم خواسته بنویسمش.یه همچین چیزی...
به قول خودم من انجامدادم تو انجام نده...تو رو بخدا انجام نده...اونی که انجام داد داغون شده همه چیز از یه روز گرم تابستون شروع شد به تاریخ 2 تیرماه 1387.خیلی هوا گرم بود.من و مامان برای خرید رفیم بیرون و ساعت 12 و خورده ای بود دقیقا یادم نیست ولی یادمه خیلی خسته بودم یه پراید نقره ای رنگ به قول خودش لطف کرد و مارو سوار کرد.مارو تا در خونمون آورد مامان بهش 500 تومان داد مامانم رفت بهم گفت باقی پول رو بگیر و بیا،وقتی اون راننده بقیه ی پول رو داد داخل پول ها شمارش رو هم گذاشته بود،منم خر شدم و گرفتمش...
دو الی سه هفته ای گذشت،منم اون کارت رو گذاشته بودم تو کیفم نمیدونم یکدفعه چی شد هوس کردم بهش زنگ بزنم...از اینجا همه ی بدبختیم شروع شد...اول ها خیلی قشنگ حرف میزد،خامش شده بودم،احساس میکردم جز اون دیگه هیچ کس رو دوست ندارم و از این جور حرفهای مسخره و چرت که دختر ها رو از جامد به مایع تبدیل میکنه...
چندماه گذشت...هر روز رابطمون صمیمیتر میشد...حرفامون قشنگتر میشد...نگاهامون عوش میشد اما همه چیز یکطرفه بود و من ساده نمیفهمیدم...رابطمون صمیمی تر میشد تا خودشو بهم نزدیکتر بکنه حرفامون قشنگتر میشد تا بیشتر خامم بکنه...من اونو یه همراه همیشگی میدیدم اما اونمنو به چشم یک سادهکه باهاش بازی بکنه،بازی که شاید به از دست دادنجونش تموم شه...
نشون میداد خیلی دوستم داره؛منم باورم شده بود،خلاصه رگ خوابم رفته بود توی دستش...تا اینکه یه روز زمستونی که خیلی هوا قشنگ بود...هوا صاف پر از برف...برفهای سفید و قشنگ...
به اسرار اون رفتیم خونشون،هیچکس خونشون نبود،تنهای تنها بود،ته تهای دلم شروع کرد به لرزش...ترس تمام بدنم رو گرفته بود،خودم رنگ پریدگیم رو میدیدم...یه بدن سرد،یه خونه ی خالی،سکوت،تنهایی،سادگی،فک ر های دیونه کننده...
دلشوره،استرس،اضطراب وتمام چیزهایی که یه دختر که تو شرایطش قرار بگیره مرگ خودش رو میبینه...هر فکری به سرش میزنه...من از اون روز تا الان هر شب دارم مرگ خودم رو میبینم...بهم گفت برم تو اتاق لباسمو عوض کنم،منم آخه هر چی فکر میکردم دلیلی برا عوض کردن لباساش نمیدیدم...حرکاتش عجیب بود...عادی نبود...هنوز که میفتم یاد اون روز موهای بدنم سیخ میشه سر درد میگیرم و میشینم تا صبح گریه میکنم...خیلی سخت بود...اره بهم =کرد...دیگه دختر نبودم...دیگه نخندیدم... من فقط دنبال محبت میگشتم ولی...
از دوست داشتنم رکب خوردم...بدجور بهم پشت پا زد...بهش گفتم از ته قلبم دوستت دارم ولی اون حتی نصف حس دوست داشتن رو نسبت به من نداشت...خیلی پست بودخیلی،تا عمر دارم نفرینش میکنم...زیدگیم رو،آیندم رو،همه چیزم رو نابود کرد...
شکستم...خورد شدم،امیدوارم خور بشه...
به اطر اینکه به خانوادم نگه هر چی میخواست بهش میدادم که دهن نجسش رو ببنده اما هر دفعه بوی گنده دهنش بیشتر و بیشتر بیشترمیشد...
از زندگی کردن خسته شدم...هر شب خوابم شده بود کابوس اینکه بابام بفهمه،داداشم بفهمه...مامانم بفهمه...هر شب مرگ ودم رو میزارم جلو خودم و به خودم میگم نوش جونت ولی بخدا تقاص دوست داشتن این نبود،بخدا خیانت نکردم ولی خیانت دیدم. آخه کی گفته خیانت از خیانت میاد؟
خلاصه فهمیدم اون کسی رو تو ایران نداره،اون خونه خالی فقط اون روز خالی نبود اون خونه هر روز خال بود که بعد از اون جریان عوضش کرد،به قول خودمون دستش تو این کار بود این کار تفریحش نبود این کار شغلش بود...به جال یکی دوتا گوشی 15 گوشی با خطهای مختلف داشت،یکی پس از دیگری زنگ میخورد.میگفت اینها خطهای شرکتمه و میپیچوندم...هنوز که هنوزه دارم بهش باج میدم...داره بازیم میده منه ساده رو داره بازی میده،البته ساده بودم ازم یه گرگ ساخت...فقط میدونم 2 سال از پر ارزشترین لحظه های عمرم حروم شد...
یه نصیحتبه خواهر های خودم میکنم: تورو خدا خام حرف این پسرهای خیابونی نشید...تورو خدا...
تجربه ی سختی بود،تا عمر دارم باید باهاش بسازم... دوست داشتن واقعا مقدسه الکی اونو کثیف نکنید...هرکس لیاقت دوست داشتن رو نداره...دوست داشتن گرونه،ارزون نفروشینش...
حالا به قول خودم من انجام دادم ولی تورو خدا کسی انجام نده...2ساله که دارم داغون میشم...لحظه به لحظه بیشتر داغون میشم...
یه سفر عزیز در ره دارم تو رو خدا واسم دعا کنین تو این سفر بخشیده بشم...من اون آدم اول نمیشم اون آدم اون سالم بود...دلش پاک بود...بی غل و غش بود...اطرافش شلوغ بود...شاد بود...بدون مشکل اعصاب...بدون اینکه قرص مصرف بکنه...
دلم خیلی پره اگه بخوام بگم دیگه نای خوندن واست نمیمون...خیلی بی کس شدم...واقعا معنی نا امیدی رو میفهمم...
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذ دنیاست،بخند
آدمک خر نشی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند...
این تمام اون نامه بود...دخترک رو میشناسم بهش قول دادم کمکش بکنم.بهش قول دادم انتقام بگیرم...بهش قول دادم از این مرداب بکشمش بیرون...بخدا راننده رو پیدا میکنم.بخدا میکشمش.اون بهم گفت نه نباید برم سراغش میترسه آبروش بره،بهش گفتم اون داره 1000 تا دختر رو مثل تو نابود میکنه باید یکی جلوشو بگیره.گشتم دنبالش فعلا از ایران رفته ولی بر میگرده تا دوباره باج بگیره حالا نوبت غریبست که بهش باج بده.غریبه آتیش گرفته.غریبه دیگه خاموش نمیشه.غریبه قول داده دیگه نخنده...غریبه قول داده انتقام بگیره...
اون دختر میاد ایتها میخونه باهاش حرف بزنید بگید که آخر دنیا نیست...بهش بگید غریبه پیشش میمونه...بهش بگید غریبه رو حرفش میمونه.تورو خدا شما بهش بگید...
---------------
این مطلب را در انجمنی دیدم و چون بنظرم خوب بود عینا کپی پست کردم (البته اسمی در این واقعیت نیست).
چرا هر چیزی را باید خود تجربه کنیم و از تجربیات و واقعیتهائی که هر روزمی بینیم و می شنویم پند نمیگیریم(این جواب من بود در آن تایپیک)