این داستان را نوشتم. ویرایش هنوز نشده . عزیزانی که ذوقی در این کار دارند آخر داستان را تکمیل کنند.بقول معروف هم فال است و هم تماشا.
نوشته : هوشنگ قربانیان
تقدیر
من در خانواده بسیار ثروتمندی زندگی میکنم پدرم کارخانه دار بزرگی است و بیشتر تولیداتش را صادر میکند و برندش را در بیشتر کشورها می شناسند. تولیدات کارخانه ما مواد عذائی است. تک فرزند خانواده هستم و برادر و خواهری ندارم.مادرم هم پزشک است و در بیمارستانی که پدرم ساخته سرپرستی آنجا را بر عهده داشته و ویزیت هم میکند.رابطه من با پدر و مادرم به حدی خوب است که همه تعجب میکنند. آخرهای هفته یعنی هر پنجشنبه و جمعه به شمال می رویم.در ایزدشهر ویلای بسیار بزرگ و شیکی داریم که دوبلکس است.و دارای امکانات بسیار زیاد ,سونا - چکوزی - استخر - میز پینگ پنگ - میز بیلیارد است.ما این دو روز را واقعا با هم لذت می بریم. من سال سوم رشته مهندسی صنایع غذائی هستم و تصمیم دارم وقتی فارغ التحصیل شدم در کارخانه پدرم مشغول بکار شوم. دوستی دارم بنام علی که هم رشته و هم کلاسی هستیم.همیشه با هم هستیم و همدیگر را خوب درک میکنیم. اکثرا فکر میکنند ما برادر هستیم.شباهتهائی نیزاز نظر ظاهری هم با هم داریم. علی در روستای .... واقع در شهر .... دنیا آمده بود و عمو و چند فامیلش هنور در آن روستا زندگی میکرد ند. علی پدر و مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست داده و از نظر مالی وضعیت چندان خوبی ندارد و هفته ای دو روز با حسابداران شرکت کارهای کمک حسابداری را انجام می دهد و پدرم هم خوب به او می رسد. ناگفته نماند بحدی خوب و دوست داشتنی است که پدر و مادرم مثل فرزند خود به او نگاه میکنند.تنها در آپارتمان کوچکی که پدرم در اختیار او گداشته بود زندگی میکرد.به عناوین مختلف به او کمک مالی میکرد . از طرف شرکت ماشین پژو 405 را به علی سپرده بود.از سال اول دانشکده ما با هم آشنا شده و کم کم دوستی ما عمیق شد و چون خانواده ام او را دوست داشتند این دوستی محکم و محکم تر شد.یکماه قبل تولد علی بود و مراسم جشن تولدش را در خانه ما برگزار کردیم. فقط خودمان بودیم و کسی را دعوت نکرده بودیم.کادوی روز تولد علی از طرف پدرم دادن سند آپارتمانی بود که علی در آنجا زندگی میکرد و مادرم هم برایش یک خودرو سوزکی ویتارای مشکی که من هم آن مدلش را داشتم برایش خرید. علی اپدرم را بغل کرده و از خوشحالی گریه میکرد. شب خوبی بود.
مادرم هم بی اختیار شروع به گریه کرد.روز شیرینی بود خیلی خوش گذشت. علی شمع تولدش را فوت کرد و سپس کیک را برید. زحمت تقسیم کردن کیک را مادرم کشید.علی مجددا من و بابا را بوسید و با نگاهی حاکی از حق شناسی از مامانم تشکر کرد.
من محیط روستا را زیاد دوست دارم.صبح زودش که بتوان گشتی بزنم و بعداز ازظهرش. بارها علی من را دعوت کرده بود که زمانی که در روستا است سری بهش بزنم.وقت نمیکردم.آنروز که علی مجددا اصرار کرد به او گفتم سعی میکنم در این چند روزه سری بهش بزنم.خوشحال شد. دوشنبه صبح لوازم ساده ای چون زیرانداز- پتو و فلاکس چای را برداشتم و در صندوق عقب ماشین گذاشتم. حرکت کردم . از شهر ما تا روستا حدود 4 ساعت بود.بیشتر کوهستانی و زمین سبز بود. نیمه های بهار بود .هوای لطیفی داشت .به منطقه ای رسیدم که آبشار زیبائی از کوه سرازیر بود و خانواده ها در کنار آبشار زیرانداز پهن کرده و نشسته و مشغول خوردن میوه و چائی بودند. عده ای هم با هم گپ می زدند.ماشین را گوشه ای پارک کردم و زیرانداز را کناری انداختم ورفتم زیر آب آبشار دست و صورتم را شستم.و فلاکس چای را آوردم.و نشستم. یک چائی برای خودم ریختم.بعد از کمی استراحت , وسایل را جمع کرده و راه
افتادم. بقیه جاده پرپیچ و خم بود و رو طرف آن درختان زیبا. به هر طرف نگاه میکردم سبزه بود و درخت . مزارع همه زیبا و کلبه های کنار آن انسان را به وجد می آورد. پرندگان زیبا در این مزارع مشغول خوردن دانه بودند. قسمتی از جاده با گلهای سفید پوشیده شد ه بود. کناری ایستادم و دوربین عکس برداری را حاضر کرده و چند عکس از گلهای سفید و طبیعت زیبای کنار حاده گرفتم.
به روستا رسیدم. یک طرف کوه بلندی بود که روستا در زیر آن قرار داشت.کلبه های زیبا که سقفشان از سفال بود. طرف دیگر تپه زیبا و سرسبزی قرار داشت که بچه ها داشتند درآنجا بازی میکردند. و خانمهائی که دور هم نشسته و سبزی پاک میکردند. لکه ابر کوچکی در آسمان دیده می شد.علی به استقبالم آمد . هر دو همدیگر ر ا بغل کرده و از دیدن هم خیلی خوشحال شدیم. باتفاق ایشان منزل عمویش رفتیم. پیرمرد مو سفید و صورت بسیار زیبا و نورانی. من را بغل کرد و بوسید و گفت علی خیلی از شما و خانواده تان تعریف میکرد و من تعجب میکنم این همه با هم دوست هستید چرا تا الان شما را به روستا دعوت نکرده است.زن عمویش هم آمد و کلی خوش آمدگوئی کرد.منزل بزرگی بود که تراس زیبائی داشت و تراس را فرش کرده و چند پشتی را به دیوار تکیه داده بودند. در حیاط درختان میوه خصوصا پرتقال و نارنگی به چشم می خورد.ما در تراس نشستیم و علی بلند شد رفت چائی آورد. زن عمویش هم سینی پر از میوه جلو ما گذاشت.شروع به صحبت کردیم. از اینکه در روستا هستم احساس خوشحالی میکردم. به هر طرف که نگاه میکردم حس من این بود که انگار قبلا اینجا را دیده بودم. به هر حال شام را هم در همان تراس خوردیم. شب برای حواب یکی از اطاقها را برای خواب من در نظر گرفتند . پس از گفتن شب بخیر به اطاقی که راهنمائیم کرده بود رفتم. اطاق کوچک و تمیزی بود چند قطعه عکس به دیوار آویزان بود.عکسها را نگاه میکردم و یک لحظه خشکم زد. عکس زن و مردی که هر کدام یک بچه را در بغل داشتند توجه من را جلب کرد. لنگه این عکس را ما هم در آلبوم داشتیم.هروقت از پدر و مادرم در مورد عکس می پرسیدم جواب می دادند یکی از دوستان قدیمی ما است.سریع بیرون آمدم و علی را صدا کردم. علی دستپاچه وارد شد و قیافه بسیار نگرانی داشت و فکر میکرد مشکلی برایم پیش آمده. وقتی وارد شد عکس را به او نشان دادم. پرسیدم این عکس مربوط به چه کسی است. گفت پدر و مادرم و یکی از بچه ها من هستم و یکی هم برادرم است.بعد از تصادف و فوت پدر مادرم دیگر خبری از برادرم پیدا نکردیم. عمویم می گفت همه جا را گشتیم ولی نتوانستیم پیدایش کنم به پاسگاه هم خبر دادیم ولی پیدایش نکردند.من نشستم و شروع به گریه کردم.
خودم هم مات مانده و به عکس زل زده بودم. علی با وحشت من را نگاه میکرد و عمویش هم نگران شد و وارد اطاق شد. ما را با آن وضع دید شدیدا نگران شد. از من علت ناراحتی را پرسیدند و من قادر به صحبت نبودم. عمویش زنش را صدا زد و دستور یک لیوان آب داد. با زور چند جرعه آب خوردم و باز عکس را نگاه میکردم. علی خواهش کرد اگر مسئله ای هست به او بگویم. و من جریان عکسی که مشابه همین عکس است و در آلبوم ما است به او گفتم. کنارم نشست و گفت : یعنی پدر و مادرت گفتند این عکس دوست قدیمی ما است؟ و من جواب دادم. بله. علی مجددا پرسید یعنی پدر و مادرت , پدر و مادرم را می شناختند؟ من با سر جواب مثیت دادم.همه گیج شده بودیم . علی گفت آخر پدر و مادر شما و پدر و مادر من چه نسبتی می توانند داشته باشند و اصلا دوستی اینان از کجا بود؟من جوابی نداشتم .من یکدفعه سرم را بالا برده و به عمو و زن عمو و علی نگاهی کردم و گفتم واقعا علی جریان چیست؟آنها هم جوابی نداشتند.من طاقت ماندن نداشتم. به علی گفتم من بر میگردم . این عکس را هم با خودم می برم و بعدا پس خواهم داد. عمو و زن عموی علی اصرار کردند تازه رسیدی شب بمان و فردا برو.من نمی توانستم بمانم. وسایلم را جمع کردم و علی هم حاضر شد تا با من برگردد. من زودتر از علی راه افتادم. در راه تمام حواسم به عکس بود. فکرهای تو مغزم بود.میخواستم بدانم موضوع چیست. ساعت 4 صبح به تهران رسیدم و در را باز کرده و داخل خانه شدم. با ورود من و روشن شدن چراغها پدر و مادرم هم بیدار شده و سراسیمه به هال آمدند.خیلی تعجب کردند و با نگاهی عجیب من را نگاه میکردند.من آلبومها را آوردم و در میان تعجب آنان آن قطعه عکس را بیرون کشیدم. و پرسیدم پدر این عکس کیست؟ من چند بار سئوال کردم ولی هر بار جواب درستی بمن ندادید.پدرم گفت یکی از دوستان قدیمی است. من عکسی را که از دهات آورده بودم کنار آن عکس قرار دادم و ناگهان هر دو با دیدن آن عکس بهم نگاهی کرده و نشستند. مادرم گفت محسن این عکس را از کجا آورده ای؟ گفتم عکس پدر و مادر علی است و این هم عکس کوچکی های او است و این بچه هم برادرش است که در تصادف رانندگی این برادر گم شده و تا کنون هم خبری از او پیدا
نکردند.عکس را از من گرفتند و دونفری نگاهش کردند.در این موقع زنگ خانه زده شد . پدرم دکمه در را زد .علی بود. علی هم سراسیمه وارد شد و سئوال من را تکرار کرد و گفت عمو ترا به خدا بفرمائید پدر و مادر من را از کجا می شناختید. مادرم روی کاناپه بیحال افتاده بود.پدرم هم به لکنت زبان افتاده بود. من سرم گیج می رفت و حس میکردم الان زمین میخورم.جواب نمی دادند. مادرم گریه میکرد و پدرم اشک در چشمش حلقه زده بود. قدرت جواب دادن را نداشتند.من و علی به آن دو نگاه میکردیم. منتظر بودیم یکنفر از آنان جواب دهد.
جواب نداشتند و من حس کردم مسئله مهم تر از آنست که فکر میکردم. علی هم با چشمان اشک آلود آنها را نگاه میکرد و بعضی وقتها بمن نگاه کرده و حالت این را داشت که علی تو بگو موضوع چیست؟
پدرو مادرم جواب نداشتند و فقط گریه میکردند.احساس عجیبی داشتم از یک طرف می خواستم بدانم موضوع چبست و از طرفی دلم کباب شده بود وقتی می دیدم پدر و مادرم گریه میکنند.در نهایت من گفتم اگر موضوع را مطرح نکنید باور کنید من می روم و دیگر بر نمی گردم.خود را آماده رفتن کردم که پدرم بلند شد و نگاهی بمن و نگاهی به علی کرد.چشمانش پر اشک بود و زیر لب زمزمزمه میکرد: میدانستم این خوشحالی دوامی ندارد. سپس شروع به صحبت کرد. در سال .... من و همسرم با خودرو از جاده شمال و یک راه فرعی بطرف تهران برمیگشتیم. پیکانی دیدیم که وسط جاده تصادف شدیدی کرده بود . به دور و بر نگاه کردیم از ماشینی که با ان پیکان تصادف کرده بود خبری نبود. من پیاده شدم و جلو رفتم با جسد یک مرد و زن و کودک یکساله ای روبرو شدم.فکر کردم آن کودک هم فوت شده چون صدائی از او شنیده نمی شد. از شدت ناراحتی و ترس تمام بدنم می لرزید. ناگهان صدای گریه کودکی در صندلی عقب بگوشم رسید. فقط آن کودک سالم بود. جاده بسیار خلوت بود و هیچ ماشینی دیده نمی شد. من و همسرم که بچه دار نمی
شدیم وسوسه شدیم که این کودک را بر داریم و از محل بگریزیم.فکر میکردیم با داشتن این فرزند جای خالی بچه را برای ما میگیردو ضمنا حس میکردیم کودک بعد از این حادثه ممکن است به پرورشگاه سپرده شود.شدیدا وسوسه شدیم. سریع بچه را به همسرم دادم و سوار شدم و از محل فرار کردیم.این عکس هم با چند عکس روی داشبورد بود و معلوم بود تازه گرفته شده است برداشتم.اینک با توجه به صحبتهای علی جان معلوم شد که شما برادران دوقلوی همان خدا بیامرز هستید.
پدرم دیگر نتوانست ادامه دهد و شروع به گریستن کرد.ادامه داد این مدت سعی کردم کسی متوجه این مسئله نشود و ترا چون فرزند خود بزرگ کردیم.اینک ما مقصر جدائی شما دو برادر هستیم.من و علی با چشمان اشکبار همدیگر را بغل کردیم و می بوسیدیم. مادرم از ناراحتی بیهوش شده بود. پدرم دستپاچه شده بود.
سپس هر دو نشسته و نمی دانستیم چه عکس العملی از خود نشان دهیم. این مدت واقعا این زن و مرد چون فرزند خود از من نگهداری کرده و تمام ثروتشان را در اختیار من قرار داده بودند.نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم. نیاز به زمان داشتم.چکار می توانستم بکنم.
.......................
نوشته : هوشنگ قربانیان
تقدیر
من در خانواده بسیار ثروتمندی زندگی میکنم پدرم کارخانه دار بزرگی است و بیشتر تولیداتش را صادر میکند و برندش را در بیشتر کشورها می شناسند. تولیدات کارخانه ما مواد عذائی است. تک فرزند خانواده هستم و برادر و خواهری ندارم.مادرم هم پزشک است و در بیمارستانی که پدرم ساخته سرپرستی آنجا را بر عهده داشته و ویزیت هم میکند.رابطه من با پدر و مادرم به حدی خوب است که همه تعجب میکنند. آخرهای هفته یعنی هر پنجشنبه و جمعه به شمال می رویم.در ایزدشهر ویلای بسیار بزرگ و شیکی داریم که دوبلکس است.و دارای امکانات بسیار زیاد ,سونا - چکوزی - استخر - میز پینگ پنگ - میز بیلیارد است.ما این دو روز را واقعا با هم لذت می بریم. من سال سوم رشته مهندسی صنایع غذائی هستم و تصمیم دارم وقتی فارغ التحصیل شدم در کارخانه پدرم مشغول بکار شوم. دوستی دارم بنام علی که هم رشته و هم کلاسی هستیم.همیشه با هم هستیم و همدیگر را خوب درک میکنیم. اکثرا فکر میکنند ما برادر هستیم.شباهتهائی نیزاز نظر ظاهری هم با هم داریم. علی در روستای .... واقع در شهر .... دنیا آمده بود و عمو و چند فامیلش هنور در آن روستا زندگی میکرد ند. علی پدر و مادرش را در یک سانحه رانندگی از دست داده و از نظر مالی وضعیت چندان خوبی ندارد و هفته ای دو روز با حسابداران شرکت کارهای کمک حسابداری را انجام می دهد و پدرم هم خوب به او می رسد. ناگفته نماند بحدی خوب و دوست داشتنی است که پدر و مادرم مثل فرزند خود به او نگاه میکنند.تنها در آپارتمان کوچکی که پدرم در اختیار او گداشته بود زندگی میکرد.به عناوین مختلف به او کمک مالی میکرد . از طرف شرکت ماشین پژو 405 را به علی سپرده بود.از سال اول دانشکده ما با هم آشنا شده و کم کم دوستی ما عمیق شد و چون خانواده ام او را دوست داشتند این دوستی محکم و محکم تر شد.یکماه قبل تولد علی بود و مراسم جشن تولدش را در خانه ما برگزار کردیم. فقط خودمان بودیم و کسی را دعوت نکرده بودیم.کادوی روز تولد علی از طرف پدرم دادن سند آپارتمانی بود که علی در آنجا زندگی میکرد و مادرم هم برایش یک خودرو سوزکی ویتارای مشکی که من هم آن مدلش را داشتم برایش خرید. علی اپدرم را بغل کرده و از خوشحالی گریه میکرد. شب خوبی بود.
مادرم هم بی اختیار شروع به گریه کرد.روز شیرینی بود خیلی خوش گذشت. علی شمع تولدش را فوت کرد و سپس کیک را برید. زحمت تقسیم کردن کیک را مادرم کشید.علی مجددا من و بابا را بوسید و با نگاهی حاکی از حق شناسی از مامانم تشکر کرد.
من محیط روستا را زیاد دوست دارم.صبح زودش که بتوان گشتی بزنم و بعداز ازظهرش. بارها علی من را دعوت کرده بود که زمانی که در روستا است سری بهش بزنم.وقت نمیکردم.آنروز که علی مجددا اصرار کرد به او گفتم سعی میکنم در این چند روزه سری بهش بزنم.خوشحال شد. دوشنبه صبح لوازم ساده ای چون زیرانداز- پتو و فلاکس چای را برداشتم و در صندوق عقب ماشین گذاشتم. حرکت کردم . از شهر ما تا روستا حدود 4 ساعت بود.بیشتر کوهستانی و زمین سبز بود. نیمه های بهار بود .هوای لطیفی داشت .به منطقه ای رسیدم که آبشار زیبائی از کوه سرازیر بود و خانواده ها در کنار آبشار زیرانداز پهن کرده و نشسته و مشغول خوردن میوه و چائی بودند. عده ای هم با هم گپ می زدند.ماشین را گوشه ای پارک کردم و زیرانداز را کناری انداختم ورفتم زیر آب آبشار دست و صورتم را شستم.و فلاکس چای را آوردم.و نشستم. یک چائی برای خودم ریختم.بعد از کمی استراحت , وسایل را جمع کرده و راه
افتادم. بقیه جاده پرپیچ و خم بود و رو طرف آن درختان زیبا. به هر طرف نگاه میکردم سبزه بود و درخت . مزارع همه زیبا و کلبه های کنار آن انسان را به وجد می آورد. پرندگان زیبا در این مزارع مشغول خوردن دانه بودند. قسمتی از جاده با گلهای سفید پوشیده شد ه بود. کناری ایستادم و دوربین عکس برداری را حاضر کرده و چند عکس از گلهای سفید و طبیعت زیبای کنار حاده گرفتم.
به روستا رسیدم. یک طرف کوه بلندی بود که روستا در زیر آن قرار داشت.کلبه های زیبا که سقفشان از سفال بود. طرف دیگر تپه زیبا و سرسبزی قرار داشت که بچه ها داشتند درآنجا بازی میکردند. و خانمهائی که دور هم نشسته و سبزی پاک میکردند. لکه ابر کوچکی در آسمان دیده می شد.علی به استقبالم آمد . هر دو همدیگر ر ا بغل کرده و از دیدن هم خیلی خوشحال شدیم. باتفاق ایشان منزل عمویش رفتیم. پیرمرد مو سفید و صورت بسیار زیبا و نورانی. من را بغل کرد و بوسید و گفت علی خیلی از شما و خانواده تان تعریف میکرد و من تعجب میکنم این همه با هم دوست هستید چرا تا الان شما را به روستا دعوت نکرده است.زن عمویش هم آمد و کلی خوش آمدگوئی کرد.منزل بزرگی بود که تراس زیبائی داشت و تراس را فرش کرده و چند پشتی را به دیوار تکیه داده بودند. در حیاط درختان میوه خصوصا پرتقال و نارنگی به چشم می خورد.ما در تراس نشستیم و علی بلند شد رفت چائی آورد. زن عمویش هم سینی پر از میوه جلو ما گذاشت.شروع به صحبت کردیم. از اینکه در روستا هستم احساس خوشحالی میکردم. به هر طرف که نگاه میکردم حس من این بود که انگار قبلا اینجا را دیده بودم. به هر حال شام را هم در همان تراس خوردیم. شب برای حواب یکی از اطاقها را برای خواب من در نظر گرفتند . پس از گفتن شب بخیر به اطاقی که راهنمائیم کرده بود رفتم. اطاق کوچک و تمیزی بود چند قطعه عکس به دیوار آویزان بود.عکسها را نگاه میکردم و یک لحظه خشکم زد. عکس زن و مردی که هر کدام یک بچه را در بغل داشتند توجه من را جلب کرد. لنگه این عکس را ما هم در آلبوم داشتیم.هروقت از پدر و مادرم در مورد عکس می پرسیدم جواب می دادند یکی از دوستان قدیمی ما است.سریع بیرون آمدم و علی را صدا کردم. علی دستپاچه وارد شد و قیافه بسیار نگرانی داشت و فکر میکرد مشکلی برایم پیش آمده. وقتی وارد شد عکس را به او نشان دادم. پرسیدم این عکس مربوط به چه کسی است. گفت پدر و مادرم و یکی از بچه ها من هستم و یکی هم برادرم است.بعد از تصادف و فوت پدر مادرم دیگر خبری از برادرم پیدا نکردیم. عمویم می گفت همه جا را گشتیم ولی نتوانستیم پیدایش کنم به پاسگاه هم خبر دادیم ولی پیدایش نکردند.من نشستم و شروع به گریه کردم.
خودم هم مات مانده و به عکس زل زده بودم. علی با وحشت من را نگاه میکرد و عمویش هم نگران شد و وارد اطاق شد. ما را با آن وضع دید شدیدا نگران شد. از من علت ناراحتی را پرسیدند و من قادر به صحبت نبودم. عمویش زنش را صدا زد و دستور یک لیوان آب داد. با زور چند جرعه آب خوردم و باز عکس را نگاه میکردم. علی خواهش کرد اگر مسئله ای هست به او بگویم. و من جریان عکسی که مشابه همین عکس است و در آلبوم ما است به او گفتم. کنارم نشست و گفت : یعنی پدر و مادرت گفتند این عکس دوست قدیمی ما است؟ و من جواب دادم. بله. علی مجددا پرسید یعنی پدر و مادرت , پدر و مادرم را می شناختند؟ من با سر جواب مثیت دادم.همه گیج شده بودیم . علی گفت آخر پدر و مادر شما و پدر و مادر من چه نسبتی می توانند داشته باشند و اصلا دوستی اینان از کجا بود؟من جوابی نداشتم .من یکدفعه سرم را بالا برده و به عمو و زن عمو و علی نگاهی کردم و گفتم واقعا علی جریان چیست؟آنها هم جوابی نداشتند.من طاقت ماندن نداشتم. به علی گفتم من بر میگردم . این عکس را هم با خودم می برم و بعدا پس خواهم داد. عمو و زن عموی علی اصرار کردند تازه رسیدی شب بمان و فردا برو.من نمی توانستم بمانم. وسایلم را جمع کردم و علی هم حاضر شد تا با من برگردد. من زودتر از علی راه افتادم. در راه تمام حواسم به عکس بود. فکرهای تو مغزم بود.میخواستم بدانم موضوع چیست. ساعت 4 صبح به تهران رسیدم و در را باز کرده و داخل خانه شدم. با ورود من و روشن شدن چراغها پدر و مادرم هم بیدار شده و سراسیمه به هال آمدند.خیلی تعجب کردند و با نگاهی عجیب من را نگاه میکردند.من آلبومها را آوردم و در میان تعجب آنان آن قطعه عکس را بیرون کشیدم. و پرسیدم پدر این عکس کیست؟ من چند بار سئوال کردم ولی هر بار جواب درستی بمن ندادید.پدرم گفت یکی از دوستان قدیمی است. من عکسی را که از دهات آورده بودم کنار آن عکس قرار دادم و ناگهان هر دو با دیدن آن عکس بهم نگاهی کرده و نشستند. مادرم گفت محسن این عکس را از کجا آورده ای؟ گفتم عکس پدر و مادر علی است و این هم عکس کوچکی های او است و این بچه هم برادرش است که در تصادف رانندگی این برادر گم شده و تا کنون هم خبری از او پیدا
نکردند.عکس را از من گرفتند و دونفری نگاهش کردند.در این موقع زنگ خانه زده شد . پدرم دکمه در را زد .علی بود. علی هم سراسیمه وارد شد و سئوال من را تکرار کرد و گفت عمو ترا به خدا بفرمائید پدر و مادر من را از کجا می شناختید. مادرم روی کاناپه بیحال افتاده بود.پدرم هم به لکنت زبان افتاده بود. من سرم گیج می رفت و حس میکردم الان زمین میخورم.جواب نمی دادند. مادرم گریه میکرد و پدرم اشک در چشمش حلقه زده بود. قدرت جواب دادن را نداشتند.من و علی به آن دو نگاه میکردیم. منتظر بودیم یکنفر از آنان جواب دهد.
جواب نداشتند و من حس کردم مسئله مهم تر از آنست که فکر میکردم. علی هم با چشمان اشک آلود آنها را نگاه میکرد و بعضی وقتها بمن نگاه کرده و حالت این را داشت که علی تو بگو موضوع چیست؟
پدرو مادرم جواب نداشتند و فقط گریه میکردند.احساس عجیبی داشتم از یک طرف می خواستم بدانم موضوع چبست و از طرفی دلم کباب شده بود وقتی می دیدم پدر و مادرم گریه میکنند.در نهایت من گفتم اگر موضوع را مطرح نکنید باور کنید من می روم و دیگر بر نمی گردم.خود را آماده رفتن کردم که پدرم بلند شد و نگاهی بمن و نگاهی به علی کرد.چشمانش پر اشک بود و زیر لب زمزمزمه میکرد: میدانستم این خوشحالی دوامی ندارد. سپس شروع به صحبت کرد. در سال .... من و همسرم با خودرو از جاده شمال و یک راه فرعی بطرف تهران برمیگشتیم. پیکانی دیدیم که وسط جاده تصادف شدیدی کرده بود . به دور و بر نگاه کردیم از ماشینی که با ان پیکان تصادف کرده بود خبری نبود. من پیاده شدم و جلو رفتم با جسد یک مرد و زن و کودک یکساله ای روبرو شدم.فکر کردم آن کودک هم فوت شده چون صدائی از او شنیده نمی شد. از شدت ناراحتی و ترس تمام بدنم می لرزید. ناگهان صدای گریه کودکی در صندلی عقب بگوشم رسید. فقط آن کودک سالم بود. جاده بسیار خلوت بود و هیچ ماشینی دیده نمی شد. من و همسرم که بچه دار نمی
شدیم وسوسه شدیم که این کودک را بر داریم و از محل بگریزیم.فکر میکردیم با داشتن این فرزند جای خالی بچه را برای ما میگیردو ضمنا حس میکردیم کودک بعد از این حادثه ممکن است به پرورشگاه سپرده شود.شدیدا وسوسه شدیم. سریع بچه را به همسرم دادم و سوار شدم و از محل فرار کردیم.این عکس هم با چند عکس روی داشبورد بود و معلوم بود تازه گرفته شده است برداشتم.اینک با توجه به صحبتهای علی جان معلوم شد که شما برادران دوقلوی همان خدا بیامرز هستید.
پدرم دیگر نتوانست ادامه دهد و شروع به گریستن کرد.ادامه داد این مدت سعی کردم کسی متوجه این مسئله نشود و ترا چون فرزند خود بزرگ کردیم.اینک ما مقصر جدائی شما دو برادر هستیم.من و علی با چشمان اشکبار همدیگر را بغل کردیم و می بوسیدیم. مادرم از ناراحتی بیهوش شده بود. پدرم دستپاچه شده بود.
سپس هر دو نشسته و نمی دانستیم چه عکس العملی از خود نشان دهیم. این مدت واقعا این زن و مرد چون فرزند خود از من نگهداری کرده و تمام ثروتشان را در اختیار من قرار داده بودند.نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم. نیاز به زمان داشتم.چکار می توانستم بکنم.
.......................