پردگی
جنگل سرسبز در حریق خزان سوخت
خیره بر او چشم خون گرفتۀ خورشید.
دامن شب از غبار سوخته پُر شد
مرغ شب از آشیانه پر زد و نالید.
جنگل آتشگرفته از نفس افتاد
وآنهمه رنگ و ترانه گشت فراموش.
ابر سیه خیمه زد، گرفته و سنگین،
بر سر ویرانههای جنگل خاموش.
اما، شبها که جز ستاره کسی نیست،
زمزمهای در میان جنگل خفته است.
خاک نفس میکشد هنوز، تو گویی
در نفسش بوی باغهای شکفته است.
سینۀ این خاک خشک سوخته حاصل
بستر بس حویبارهای روان است.
در دل گستردهاش، چو ابر گرانبار،
اشک زلال هزار چشمه نهان است.
پر ز عطش، ریشههای زندۀ سرکش
چنگ فرو میبرند در جگر خاک.
قلب زمین میزند ز جنبش رُستن
با تپش پُر شتاب خون طربناک.
در دل هر دانهای ز شوق شکفتن
رفص دلاویز ناز میشود آغاز.
گویی در باغ آفتابی جانش
آمده ناگه هزار مرغ به پرواز.
راهگشایان بذرهای نهانی
گر شده از زیر سنگ، ره بگشایند
نازکجانان سبزپوش بهاری
رقصان رقصان ز خاک و خاره برآیند.
جوشش آن رنگ و بو که در تن ساقه است،
تا نشود گل، ز کار باز نماند.
شیرۀ خورشید در رگش به تکاپوست
تا که چو رنگینکمان شکوفه فشاند.
اینک، ای باغبان، شکوه شکفتن!
ساقه جوانه زد و جوانه ترک خورد.
شاخۀ خشکی که در تمام زمستان
زندگیش را نهفته داشت، گل آورد.
تهران، تیر 1340
هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)
جنگل سرسبز در حریق خزان سوخت
خیره بر او چشم خون گرفتۀ خورشید.
دامن شب از غبار سوخته پُر شد
مرغ شب از آشیانه پر زد و نالید.
جنگل آتشگرفته از نفس افتاد
وآنهمه رنگ و ترانه گشت فراموش.
ابر سیه خیمه زد، گرفته و سنگین،
بر سر ویرانههای جنگل خاموش.
اما، شبها که جز ستاره کسی نیست،
زمزمهای در میان جنگل خفته است.
خاک نفس میکشد هنوز، تو گویی
در نفسش بوی باغهای شکفته است.
سینۀ این خاک خشک سوخته حاصل
بستر بس حویبارهای روان است.
در دل گستردهاش، چو ابر گرانبار،
اشک زلال هزار چشمه نهان است.
پر ز عطش، ریشههای زندۀ سرکش
چنگ فرو میبرند در جگر خاک.
قلب زمین میزند ز جنبش رُستن
با تپش پُر شتاب خون طربناک.
در دل هر دانهای ز شوق شکفتن
رفص دلاویز ناز میشود آغاز.
گویی در باغ آفتابی جانش
آمده ناگه هزار مرغ به پرواز.
راهگشایان بذرهای نهانی
گر شده از زیر سنگ، ره بگشایند
نازکجانان سبزپوش بهاری
رقصان رقصان ز خاک و خاره برآیند.
جوشش آن رنگ و بو که در تن ساقه است،
تا نشود گل، ز کار باز نماند.
شیرۀ خورشید در رگش به تکاپوست
تا که چو رنگینکمان شکوفه فشاند.
اینک، ای باغبان، شکوه شکفتن!
ساقه جوانه زد و جوانه ترک خورد.
شاخۀ خشکی که در تمام زمستان
زندگیش را نهفته داشت، گل آورد.
تهران، تیر 1340
هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)
__________________