در میان 10 سالی که از مرگ احمد شاملو میگذرد، سالی که گذشت پرحادثه ترین سال برای خانه سفید دهکده بود. اتفاق هایی در سال 87 پیرامون شاملو، خانه و اموالش افتاد که شاید اگر خود شاملو هم میبود اظهار شگفتی میکرد. در آخرین اتفاقی که در ماه های پایانی سال افتاد، سیاوش شاملو فرزند ارشد احمد شاملو بخشی از وسایل خانه شاملو را با خود برد. البته او آنها را در یک مزایده خریده بود. اما ماجرا از کجا شروع شد؟ آیدا شرح میدهد؛ «در خرداد 1380 فهرست کاملی از وسایل خانه به تفکیک هدیه ها، امانت ها و شخصی ها تهیه کردم و به سیاوش شاملو دادم تا برای آنها از مراجع رسمیشماره ثبت بگیرد.»آیدا پرهیز دارد از بیان ماجراهای مزایده و بردن پیپ، آخرین سیگار، موهای چیده شده، کراوات ها، خودکار و مداد، زیرسیگاری و... اما در میان هیاهوی بادی که در نیمروز دهکده در شومینه میپیچد گفت وگو از شعر آغاز میشود و هر بار به خلوت خانه میرسد تا اینکه آیدا زبان باز کند که؛ «نمیتوانم خوشحال نباشم که سیاوش لوازم را خریده چون ممکن بود به دست غریبه بیفتد. چه خوب که پسر شاملو آنها را خرید. مهم تشکیل موزه است. حالا چه من تاسیس کنم چه او.» به گفته وکلای آیدا سال 84 طی اقامه دعوی مبنی بر تقسیم ترکه بین وراث، خواهان سیاوش شاملو اصالتاً و وکالتاً از سوی سامان و ساقی و خوانده خانم آیدا و سیروس شاملو پرونده گشوده شد. این دعوی در پاییز همان سال به ثبت رسید و دادنامه صادر شد. آیدا سرکیسیان در دادگاه حاضر نشد اما از آنجایی که اخطاریه ها به شخص ایشان ابلاغ شده بود، رای حضوری صادر شد. پیش از صدور رای، طبق رویه کارشناسان دادگستری آمدند و برای لوازم قیمت سمساری تعیین کردند. پس از صدور دادنامه، اجرائیه صادر و ابلاغ و آگهی مزایده هم صادر شد. برنامه مزایده لوازم شخصی شاملو در اجرای احکام دادگستری کرج توسط دادورز شماره پنج با حضور دادستان برگزار شد تا سیاوش شاملو (فرزند ارشد شاملو) تمامی اجناس را با قیمت 550 میلیون تومان بخرد. در این مزایده سیاوش شاملو، مصطفی ظهوری (به وکالت از سوی آیدا) و شخصی دیگر حضور داشتند. مبلغ پایه برای کل لوازم توسط کارشناسان دادگستری 52 میلیون تومان تعیین شده بود. این مزایده با اعتراض وکلای آیدا باطل شد و کار به مزایده های دوم و سوم کشیده شد و در نهایت در مزایده سوم بار دیگر سیاوش شاملو بود که اموال پدرش را این بار با قیمت 326 میلیون تومان خرید. سیاوش در واپسین روزهای دی ماه سال گذشته تمام اموالی را که خریده بود از خانه شاملو در کرج خارج کرد.حالا خانه شاملو از درخت و خنجر و خاطره خالی است. سردیس شاملو در گوشه اتاق نشیمن دیگر به چشم نمیخورد. تابلوی نقاشی ایران درودی. برخی کتابها و عکسها. این خانه هرچند آیدا انکار کند اما شباهتی به آن خانه که سرتاسرش بوی شاملو را میداد، ندارد. پنداری تنها چیزی که از بامداد شعر ایران در این خانه باقی مانده، صدای جاودانه اوست. آیدا هنوز به خانه جدید عادت نکرده است. این را میشد از لابه لای حرف هایش به راحتی فهمید. اما به گفته خودش او با چیزهای دیگری هم خانه و هم خون است؛ «موطن آدمی در قلب کسانی است که دوستش میدارند.» به بهانه همین اتفاق هاست که در خانه شاملو نشسته ام تا با ریتا سرکیسیان (آیدا شاملو) گفت وگو کنم. آیدا میگوید؛«حرف های مهم تری برای گفتن هست.» او خاطراتی را مرور میکند که تاکنون بر زبان نیاورده است. باد در دستگاه ضبط صدا هم زوزه میکشد و کار را برای پیاده کردن و تنظیم گفت وگو سخت میکند. آیدا حرف میزند؛چیزهایی هست که گفته نمیشود مگر آنگاه که اشاره یی به آن شود و بازگویی اش لازم شود. هیچ دیالوگی بین من و سیاوش رد و بدل نشد. همه چیزهایی را که به مزایده گذاشته و در مزایده خریده بود، برد. هنوز نمیدانم کی هستم و کجایم. بنابراین هیچ کاری نمیکنم. فعلاً شاملو را گم کرده ام و دارم سعی میکنم پیدایش کنم.
بین اشیایی که اینجا بود به کدام یک دلبستگی بیشتری داشتید که دیگر الان اینجا نیست؟
چیزهایی که سال هاست در سینه دارم جابه جا نمیشود، کرد. پی خودم میگردم. شاید نوعی رهایی است، معلق، بی انتها.
چرا؟
دریچه یی در آن بالا بسته شده. تا باز شود زمان میبرد. ارتباطم با همه چیز قطع شده اما سعی دارم دوباره برقرار شود.
چه برنامه یی برای موزه شاملو در خانه شاملو دارید؟
تا به حال دوستداران شاملو که میآمدند فضای زندگی و خانه یی را که در آن میزیست و مینوشت میدیدند البته آن موقع چیزهایی که برای موزه ضروری نیست فضا را تنگ کرده بود، حالا فضای بیشتری در اختیار داریم. روزی شاملو گفت همه چیز را رها کن یک کاروان بخر بزن بریم هر جا که شد.
شاملو تعلق خاطری به نگهداری اشیا نداشته است؟ انگار آیدا این موضوع را به خود یادآوری میکند.
مدام این اواخر این را میگفت. به ویژه از سال های 72 و 73. هرگز مقصدی تعیین نکرد. برایش مهم نبود. میگفت برویم بالاخره به جایی میرسیم. هر جا که باشد. دوست داشت جاهای حیرت انگیز و دیدنی ایران را کشف کنیم.
آخرین سفری که رفتید کی بود؟
سال 1993 که به سوئد دعوت شد. البته احمد ایران را خیلی دوست داشت. از بم حیرت زده شده بود. میخواست سمت خاش و زاهدان و جاهایی که بزرگ شده بود برود. جنوب را دیده بودیم اما سمت سیستان و بلوچستان نرفتیم. ترکمن ها را هم خیلی دوست داشت. اشتیاق سفر داشت. میگفت در ایران در مناطقی دریاچه هایی هست که فکرش را هم نمیتوان کرد. حیرت میکنی. ناگهان در ماهان گنبد عظیم فیروزه یی شاه نعمت الله ولی و گنبد عظیم فیروزه یی سلطانیه را در دل کویر میبینی که عظمت و وحدت و آرامش عجیبی به آدم میدهد.
حال شاملو برای سفر مساعد بود؟
من از خدا میخواستم مدام در سفر باشیم. اما شرایط مناسب نبود و چیزهایی بود که مانع میشد.
چه چیزهایی؟
دارو، درمانش، نیاز به مراقبت های بیمارستانی، گرفتگی عروق گردن، گرفتگی عروق پا، دیابت و فشار خون سخت نگران کننده بود. البته اینها را به خود احمد نمیگفتم. فیش های کتاب کوچه و کارهای مانده اش را بهانه میکردم. نمیتوانستم بیماری اش را نادیده بگیرم. از سال 1374 خواب راحت نداشتیم. چندبار حال او سخت وخیم شد. پزشکان گرامیبا تلاش زیاد به دشواری توانستند او را به شرایط بهتری بازگردانند. طاقت فرسا بود. بیشتر تحت فشار سخت روحی قرار داشتیم.
کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود/ انسان با نخستین درد/ - در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد- / من با نخستین نگاهً تو آغاز شدم.» عاشقانه یی به نام «آیدا در آینه». نخستین باری که شاملو این شعر را برایتان خواند به یاد میآورید؟
امکان دارد به یاد نداشته باشم؟ «آیدا در آینه» را که نوشت در خانه خیابان ویلا با مادر و خواهرهایش زندگی میکرد. یک روز 11 صبح رفتم خانه شان، خودش خانه نبود. رفتم به اتاقش. تختش گوشه اتاق بود و کنار آن میزی گذاشته بود. روی تخت نشستم و آیدا در آینه را روی دیوار دیدم، با خطی زیبا، با مداد و بدون قلم خوردگی، مرتب روی گچ دیوار سپید نوشته شده بود. حیران شده بودم. ناگهان آمد تو دید دارم شعرش را میخوانم.
واکنش شاملو در آن لحظه چه بود؟غآیدا با حرارت به این سوال پاسخ میدهد.ف
گفت دیشب یکهو بیدار شدم و خواستم شعر بنویسم کاغذ دم دستم نبود روی دیوار نوشتم.
بعد از آن روز هیچ وقت به آن خانه رفته اید؟ آیا آن شعر هنوز هم روی دیوار است؟
بعد از آنکه ازدواج کردیم و مادرشان هم از آنجا رفتند، دیگر توی آن خانه نرفته ام. فقط از جلوش رد شدهام. از سرنوشت آن دیوار هم خبری ندارم. اما افسوس میخورم که چرا آن تکه از گچ دیوار را برنداشتم. میشد دیوار را با کاه گلش کند و جایش را به سادگی پر کرد. اتفاق عجیبی بود که هنوز ذهنم را درگیر میکند. کل ماجرای «آیدا در آینه» غریب بود. اول از من خواست بخوانم اما خودش با آن صدای بی نظیرش برایم خواند؛ لبانت به ظرافت شعر... چاپ که شد یک کلمه هم از شعر عوض نشد. بعد، از من میپرسند شاملو را چگونه دوست داشتی.
شاملو را چگونه دوست داشتید؟
(میخندد) او اصلاً به آدم فرصت نمیداد. فرصت نفس کشیدن... 40 سال زندگی در فضایی معلق. پاهایم در تمام مدت زندگی با او روی زمین نبود. مدام در میدان مغناطیسی جاذبه او به این سو و آن سو کشیده میشدم. پس از رفتنش یکهو خودم را روی زمین یافتم، رهاشده؛ تجربه یی نو، زندگی جدید و سخت بدون شاملو.
شاعر همه آن شعرهایی را که برای آیدا میسرود در دفتر جداگانه مینوشت ؟
فکرش را هم نمیتوانم بکنم. با آن همه کار و دغدغه و مجله و... شعرهایش را دفتر به دفتر با آن خط زیبایش برایم مینوشت. به او میگفتم اینها که چاپ خواهد شد. اما با تمام شوق آنها را مینوشت. با تنظیم و دقت ویژه خودش.
آن دست نوشته ها را هنوز هم دارید؟
البته. تصمیم به چاپشان هم دارم. اما نیاز به دقت فراوان دارد. شاملو یا کاری را نمیکرد یا با نهایت دقت و درستی انجام میداد. این روزها من در مرحله اول به سر میبرم.
«آخرین عید نوروز با شاملو» را به خاطر میآورید؟
دی ماه 78 که رعد ساعت سه نیمه شب سر درخت صنوبر ما را از هم پاشاند، اثر بدی روی شاملو گذاشت. چیزی نگفت و منتظر ماند. شب عید بود که داشتم سبزی پلو با ماهی، یکی از غذاهای مورد علاقه شاملو را درست میکردم. برنج را آبکش کرده بودم و سبزی هم آماده بود. ماهی را هم آماده کرده بودم لای کاغذ فویل گذاشته بودم. ناگهان سر از بیمارستان درآوردیم. چند روز بعد که شاملو حالش کمیبهتر شد آمدم سری به خانه بزنم. در را که باز کردم بوی وحشتناکی خانه را پر کرده بود. ماهی و برنج را توی یخچال گذاشته بودم اما یادم رفته بود در یخچال را ببندم. همه چیز فاسد شده بود.
و نخستین عید؟
ما 14 فروردین 41 همدیگر را برای اولین بار دیدیم. پس تا عید بعدی یک سال مانده بود. البته مناسبت ها زیاد مهم نیست. لحظه ها و حس ها در هر موقعیتی مهم تر است.
از او میخواهم از نخستین گفت وگوی خود با شاملو بگوید؛ هنوز هم به آن بالکن فکر میکنید؟ بالکنی که به حیاط خانه شاملو مشرف بود؟
دو سه ماه اول فقط همدیگر را نگاه میکردیم. روزی در حیاط خانه بود و من در بالکن. آمد جلو پرسید؛ «اسمت آیداست؟» هیچ وقت یادم نمیرود. یک لحظه حس کردم آنچنان دارد به سمت دلم هجوم میآورد که فکر کردم دارم از پشت میافتم.
جواب شما چه بود؟
شوکه شدم. کمیخودم را گرفتم و گفتم «شاید،». دوست نداشتم حرفی رد و بدل شود. مشتاق آن لحظه های خاموش آکنده از حس بودم.
[پیش از آنکه بخواهم پرسش بعدی را طرح کنم، آیدا شاملو از شب های شعر شاملو میگوید.]
روزی شاملو برای شب شعری به انجمن ایران و امریکا که در خیابان پارک بود و حالا به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تبدیل شده، دعوت شد. در حیاط انجمن نیمکت های چوبی به تعداد خیلی زیاد چیده بودند. پشت تریبون هم قالیچه زیبایی آویخته بودند. گرم ترین و عجیب ترین شب شعر شاملو بود.
چرا؟
چون حس شاملو و حاضران یکی شده بود. گاه باهم یک صدا میشدند و شعرهایش را میخواندند. فضای گرمیبود و هر کسی از هر گوشه شعری درخواست میکرد. ارتباط خوبی میان شاملو و حضار برقرار شده بود. شاملو هم خیلی سر شوق آمده بود.
شب شعر لس آنجلس پس از آن سخنرانی تاریخی چطور؟
سال 1990 بود. البته فضای شب شعر دانشگاه یو سی ال ای لس آنجلس هم عجیب بود. آن شب خیلی ها در مراسم گریستند. آن شب شعر مدتی پس از سخنرانی معروف «نگرانی های من» (که نام اصلی اش است؛ حقیقت چقدر آسیب پذیر است،) برگزار میشد. پس از آن سخنرانی کسانی به عمد منظور شاملو را دیگرگونه نقل کردند و آن سخنرانی را توهین به فردوسی دانستند تا حقیقت سخن شاملو لوث شود، شایع شد که شعبان جعفری دستور دارد شاملو را در لس آنجلس با کارد بزند. بعضی از دوستان تماس گرفتند و گفتند جو خراب است، مبادا بیایید، میخواهند شاملو را کارد بزنند.
واکنش شما و شاملو چگونه بود؟
شاملو نظاره میکرد. اما من در پاسخ آنها گفتم هیچ کس در دنیا نیست که شاملو را کارد بزند. لجباز هم که بودم و اصرار داشتم که برویم. خلاصه با ماشین آمدند ما را تا سالن دانشگاه ببرند. شاملو هم که لجبازتر از من بود. نزدیک دانشگاه که شدیم راننده به اصرار شاملو توقف کرد و شاملو برای چاق سلامتی با مردم میان جمعیت رفت. اما چون راه زیادی تا سالن باقی بود و شاملو به خاطر درد پا نمیتوانست زیاد راه برود، دوباره سوار ماشین شدیم و به سمت سالن رفتیم.
[نیازی به پرسش نیست، آیدا با اشتیاق به حرف زدن درباره شاعر عاشقانه ها و شبانه ها ادامه میدهد.]
پر از انرژی بود، گرم و پرحرارت. گاه بهش میگفتم آتشفشان. از خودش حرارت ساطع میکرد. گاه احساس میکردم مقابل این همه انرژی و حرارت دارم میسوزم. گاه ازش دور میشدم. انرژی اش را به اطرافیان نیز منتقل میکرد. هنوز که هنوز است این انرژی در سرتاسر خانه سیلان دارد.
و ارتباط شاملو با دیگر شاعرها ؟
کتاب شعرهای لورکا در تمام این سال ها، در بدترین و بهترین حالت های روحی، در عاشقانه ترین لحظه ها همدم او بود.
شاعرهای ایرانی؟ با کدام یک عجین تر بود؟
ارتباط عجیب تری با حافظ داشت. حافظ و لورکا یاران و همدمان همیشگی شاملو بودند.
به خلوت خانه شاملو برگردیم، چرا واکنشی نشان ندادید؟ مگر وسایلی که از خانه برده شد، میراث شاملو نبودند؟
به عمد هیچ کاری نکردیم. بگذارید مردم قضاوت کنند. قصد داریم همه اتفاق هایی را که افتاده در دوسیه هایی جمع آوری کنیم تا برای آیندگان بماند. آنها هم تقصیری ندارند. وقتی کینه در دل آدم جا خوش کند نمیتوان کاری کرد. «در حیرتم از گفت وگویی عبث با باد، که همه چیز را در هم آشفته است و سخنی بی حاصل با خاک، که پیوسته میپاید و واژه های خود را میخورد.» این را از قول پاز گفتم. البته نباید یک طرفه قضاوت کنیم. بالاخره هر کس دلیل های خاص خودش را دارد. همیشه باید به تمام شرایط که ماجرا را به جاهای ناخوشایند میکشاند، توجه کرد. ما که نمیدانیم چه اتفاق هایی افتاده است. اگر سیاوش احساس میکند با احداث موزه احساس بهتری خواهد داشت من نیز خوشحال خواهم شد. من از روز اول هم همین را گفتم. به هر حال مهم این است که یادگارها حفظ شود. چه اینجا چه جای دیگر. تازه اگر دو جا یادگارهایی از شاملو باشد که چه بهتر.
[و گفت وگو ها با نقل قولی از یک نویسنده و متفکر به آخر میرسد.]
امیلی دیکنسون گفته؛
بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت
به نسبتی سخت و لرزآور به میزان آن وجد
بهای هر ساعت د لپذیر را با سختی دلگزای سال ها...
انسان بدون رنج انسان نمیتواند باشد. راستی، هرگز هیچ کس نتوانست رنجی را که در عمق جان شاملو بود بیرون بکشد. همواره آن را در سکوت با خود داشت...
[میرود و پشت کامپیوترش مینشیند. یکی از شعرهای شاملو را دم دست گذاشته است. صدای بامداد در خانه میپیچد. این بار رساتر از همیشه ها. باد میانه به هم زن و پرهیاهو دست از تلاش میکشد ، شاید آهنگ خانه یی دیگر کرده است. پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم از دیگران شکوه آغاز میکنم...]
منبع:fardanews.com