• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان كوتاه + ترجمه فارسی

rahnama

پدر ایران انجمن
پسر بازیگوش
Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Friday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, "Why are you late today, Peter
"My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons," Peter answered
?""To the headmaster?" his mother said. "Why did she send you to him
"Because she asked a question in the class; Peter said, "and none of the children gave her the answer except me."
His mother was angry. "But why did the teacher send you to the headmaster then? Why didn"t she send all the other stupid children?" she asked Peter
."Because her question was, "Who put glue on my chair?"
Peter said
پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون می‌رفت. او
همیشه پیاده به آن جا می‌رفت و بر می‌گشت، و همیشه به موقع برمی‌گشت، اما
جمعه‌ی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود،‌ و وقتی او (پیتر)
را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟
پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس مرا به پیش مدیر فرستاد.
مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو را پیش او فرستاد؟
پیتر گفت: برای اینکه او در کلاس یک سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به
سوال او جواب نداد.
مادرش عصبانی بود و از پیتر پرسید: در آن صورت چرا تو را پیش مدیر فرستاد؟
چرا بقیه‌ی بچه‌های احمق رو نفرستاد؟
پیتر گفت: برای اینکه سوالش این بود «چه کسی روی صندلی من چسب گذاشته؟
 

پیوست ها

  • RQXyny88Vl.jpg
    RQXyny88Vl.jpg
    22.2 کیلوبایت · بازدیدها: 0

rahnama

پدر ایران انجمن
Mr Robinson never went to a dentist, because he was afraid:'
but then his teeth began hurting a lot, and he went to a dentist. The dentist did a lot of work in his mouth for a long
time. On the last day Mr Robinson said to him, 'How much is
all this work going to cost?' The dentist said, 'Twenty-five
pounds,' but he did not ask him for the money.
After a month Mr Robinson phoned the dentist and said,
'You haven't asked me for any money for your work last month.'
'Oh,' the dentist answered, 'I never ask a gentleman for
money.'
'Then how do you live?' Mr Robinson asked.
'Most gentlemen pay me quickly,' the dentist said, 'but some
don't. I wait for my money for two months, and then I say,
"That man isn't a gentleman," and then I ask him for my
money
آقاي رابينسون هرگز به دندان‌پزشكي نرفته بود، براي اينكه مي‌ترسيد.
اما بعد دندانش شروع به درد كرد، و به دندان‌پزشكي رفت. دندان‌پزشك بر روي
دهان او وقت زيادي گذاشت و كلي كار كرد. در آخرين روز دكتر رابينسون به او
گفت: هزينه‌ي تمام اين كارها چقدر مي‌شود؟ دندان‌پزشك گفت: بيست و پنج پوند. اما
از او درخواست پول نكرد.
بعد از يك ماه آقاي رابينسون به دندان‌پزشك زنگ زد و گفت: ماه گذشته شما از من
تقاضاي هيچ پولي براي كارتان نكرديد.
دندان‌پزشك پاسخ داد: آه، من هرگز از انسان‌هاي نجيب تقاضاي پول نمي‌كنم.
آقاي رابينسون پرسيد: پس چگونه‌ زندگي مي‌كنيد.
دندان‌پزشك گفت: بيشتر انسان‌هاي شريف به سرعت پول مرا مي‌دهند، اما بعضي‌ها
نه. من براي پولم دو ماه صبر مي‌كنم، و بعد مي‌گويم «وي مرد شريفي نيست» و
بعد از وي پولم را مي‌خواهم.
 
آخرین ویرایش:

rahnama

پدر ایران انجمن
تلفن

Mrs Harris lives in a small village. Her husband is dead, but
she has one son. He is twenty-one,
and his name is Geoff. He worked in the shop in the village
and lived with his mother, but then he got work in a town
and went and lived there. Its name was Greensea. It was
quite a long way from his mother's village, and she was not
happy about this, but Geoff said, 'There isn't any good work
for me in the country, Mother, and I can get a lot of money
in Greensea and send you some every week.'
Mrs Harris was very angry last Sunday. She got in a train
and went to her son's house in Grcensea. Then she said to
him, 'Geoff, why do you never phone me?'
Geoff laughed. 'But, Mother,' he said, 'you haven't got a
phone.'
'No,' she answered, 'I haven't, but you've got one!'

خانم هريس در روستاي كوچكي زندگي مي‌كند. شوهرش مرده است، اما يك پسر دارد. او (پسرش) بيست و يك ساله است و نامش جف است. او در يك فروشگاه در داخل روستا كار و با مادرش زندگي مي‌كرد، اما پس از آن در شهر كاري به دست آورد و رفت و در آنجا زندگي مي‌كرد. نام آن (شهر) گرين‌سي بود. آنجا كاملا از روستاي مادرش دور بود. و او (مادرش) از اين وضع خوشحال نبود، اما جف
مي‌گفت: مادر، در روستا كار خوبي براي من وجود ندارد، و من مي‌توانم پول خوبي در گرين‌سي به دست بياورم و مقداري از آن را هر هفته براي شما بفرستم.
يكشنبه‌ي قبل خانم هريس خيلي عصباني بود. او سوار قطار شد و به سمت خانه‌ي پسرش در گرين‌سي رفت. سپس به او گفت: جف، چرا تو هرگز به من زنگ نمي‌زني؟
جف خنديد و گفت: اما مادر، شما كه تلفن نداريد.
او (مادرش) پاسخ داد: نه، من ندارم، اما تو كه داري!.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
قورباغه

A group of frogs were traveling through the woods, and two
of them fell into a deep pit When the other frogs saw how
deep the pit was, they told the two frogs that they were as
good as dead The two frogs ignored the comments and
tried to jump up out of the pit with all their migh The other
frogs kept telling them to stop, that they were as good as
dead Finally, one of the frogs took heed to what the other
frogs were saying and gave up. He fell down and died The
other frog continued to jump as hard as he could. Once
again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and
just die He jumped even harder and finally made it out When
he got out, the other frogs said, "Did you not hear us?" The
frog explained to them that he was deaf. He thought they
were encouraging him the entire time.
This story teaches two lessons
There is power of life and death in the tongue An
encouraging word to someone who is down can lift them up
and help them make it through the day
A destructive word to someone who is down can be what it
takes to kill them
So, be careful of what you say
گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند. دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند. سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد. قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد. او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او
فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.
این داستان دو درس به ما می آموزد:1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند.
2- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود.
پس مراقب آنجه می گویی باش.
 

پیوست ها

  • tumblr_lfpwb6t8Zk1qfgaamo1_400_large.jpg
    tumblr_lfpwb6t8Zk1qfgaamo1_400_large.jpg
    39.3 کیلوبایت · بازدیدها: 0
  • 4566883-b.jpg
    4566883-b.jpg
    26.2 کیلوبایت · بازدیدها: 1

rahnama

پدر ایران انجمن
قورباغه سخنگو يا شاهزاده خانم زيبا

An older gentleman was playing a round of golf. Suddenly
his ball sliced and landed in a shallow pond. As he was
attempting to retrieve the ball he discovered a frog that, to
his great surprise, started to speak! "Kiss me, and I will
change into a beautiful princess, and I will be yours for a
week." He picked up the frog and placed it in his pocket.
As he continued to play golf, the frog repeated its message.
"Kiss me, and I will change into a beautiful princess, and I
will be yours for a whole month!" The man continued to play
his golf game and once again the frog spoke out. "Kiss me,
and I will change into a beautiful princess, and I will be
yours for a whole year!" Finally, the old man turned to the
frog and exclaimed, "At my age, I’d rather have a talking
frog !"
پيرمردي، در حال بازي كردن گلف بود. ناگهان توپش به خارج از زمين و داخل بركه‌ي كم‌آبي رفت. همانطور كه در حال براي پيدا كردن مجدد توپ تلاش مي‌كرد با نهايت تعجب متوجه شد كه يك قورباغه شروع به حرف زدن كرد: مرا ببوس، و من به شاهزاده‌ي زيبا تبديل شوم، و براي يك هفته براي شما خواهم بود. او قورباغه را برداشت و در جيبش گذاشت.
همانطور كه داشت به بازي گلف ادامه مي‌داد، قورباغه همين پيغام را تكرار كرد «مرا ببوس، و من به شاهزاده‌ي زيبا تبديل شوم، و براي يك ماه براي شما خواهم بود». آن مرد همچنان به بازي گلفش ادامه داد و يك بار ديگر قورباغه گفت: مرا ببوس، و من به شاهزاده‌ي زيبا تبديل شوم، و براي يك سال براي شما خواهم بود.
سرانجام، پيرمرد رو به قورباغه كرد و بانگ زد:‌ با اين سن، ترجیح مي‌دم يه قورباغه سخنگو داشته باشم.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
نسخه

Prescription
A woman accompanied her husband to the doctor's office.
After the check-up, the doctor took the wife aside and said,
"If you don't do the following, your husband will surely die."
"1-Each morning, makes him a healthy breakfast and sends
him off to work in a good mood."
"2-At lunchtime, make him a warm, nutritious meal and put
him in a good form of mind before he goes back to work."
"3-For dinner, make an especially nice meal and don't
burden him with household chores."
At home, the husband asked his wife what the doctor had
told her. "You're going to die." She replied.
نسخه
خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه؛ دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.
1- هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.
2- هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید.
3- برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه كمك نکند.
در خانه، شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفت: او (خانم) گفت: شما خواهید مرد.
 

rahnama

پدر ایران انجمن
گاو چران

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolen.
He went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. "Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? " he yelled
with surprising forcefulness. No one answered. "Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I dun in Texas! And I don’t like to have to do what I dun in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go... what happened in Texas?”
The cowboy turned back and said, “I had to walk home.”

گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد. بدبختانه، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند. وقتی او (گاوچران) نوشیدنی‌اش را تمام کرد، متوجه شد که اسبش دزدیده شده است.
او به کافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد. او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد: «کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟!» کسی پاسخی نداد. «بسیار خوب، من یک آب جو دیگه میخورم، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت، و اسبش به سرجایش برگشته بود. اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت. کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید: هی رفیق قبل از اینکه بری بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم برم خونه
 

rahnama

پدر ایران انجمن
اجل

A 45 year old woman had a heart attack and was taken to the hospital. While on the operating table she had a near death experience. Seeing God she asked "Is my time up?" God said, "No, you have another 43 years, 2 months and 8 days to live.
"Upon recovery, the woman decided to stay in the hospital and have a Face-lift, liposuction, breast implants and a tummy tuck. She even had someone come in and change her hair colour and brighten her teeth!
Since she had so much more time to live, she figured she might as well make the most of it. After her last operation, she was released from the hospital.
While crossing the street on her way home, she was killed by an ambulance. Arriving in front of God, she demanded, "I thought you said I had another 43 years? Why didn't you pull me from out of the path of the ambulance?"
God replied: "I didn't recognize you .

یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم . او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!.
از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگي داشت از اين رو او تصميم گرفت كه بتواند بيشترين استفاده را از اين موقعيت (زندگي) ببرد.بعد از خرين عملش او از بيمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد :من شمارو تشخیص ندادم!!!"
 

rahnama

پدر ایران انجمن
ماهیگیری

A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out
my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."
The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?
He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
You'll love the answer...
The wife replied, "I did. They're in your fishing box
....."
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
جواب زن خیلی جالب بود...
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم
 

melika

متخصص بخش زبان انگلیسی
داستان كوتاه + ترجمه

A 45 year old woman had a heart attack and was taken to the hospital. While on the operating table she had a near death experience . Seeing God she asked : "Is my time up?" God said, "No, you have another 43 years, 2 months and 8 days to live
"Upon recovery, the woman decided to stay in the hospital and have a Face-lift, liposuction, breast implants and a tummy tuck. She even had someone come in and change her hair colour and brighten her teeth! Since she had so much more time to live, she figured she might as well make the most of it. After her last operation, she was released from the hospital
While crossing the street on her way home, she was killed by an ambulance. Arriving in front of God, she demanded, "I thought you said I had another 43 years? Why didn't you pull me from out of the path of the ambulance"
God replied: "I didn't recognize you .



یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد کشیدن پوست صورت-تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن)-عمل سینه هاو جمع و جور کردن شکم . او حالا کسی رو نداشت که بیاد و موهاشو رنگ کنه و دندوناشو سفید کنه !!.
از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگي داشت از اين رو او تصميم گرفت كه بتواند بيشترين استفاده را از اين موقعيت (زندگي) ببرد.بعد از آخرين عملش او از بيمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید:: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد :من شمارو تشخیص ندادم!!!
 

rahnama

پدر ایران انجمن
داستان کوتاه با ترجمه:
A man checked into a hotel. There was a computer in his room* so he decided to send an e-mail to his wife. However* he accidentally typed a wrong e-mail address* and without realizing his error he sent the e-mail.
Meanwhile….Somewhere in Houston * a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail* expecting condolence messages from relatives and friends.After reading the first message* she fainted. The widow’s son rushed into the room* found his mother on the floor* and saw the computer screen which read:
To: My Loving Wife
Subject: I’ve Reached
Date: 2 May 2006
I know you’re surprised to hear from me. They have computers here* and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW!
Your loving hubby.
مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.
با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:
به: همسر دوست داشتنی ام
موضوع: من رسیدم
تاریخ: دوم می 2006
میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز
آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا




.​
 

rahnama

پدر ایران انجمن
General Pershing was a famous American officer. He was in the American army, and
fought in Europe in the First World War.
After he died, some people in his home town wanted to remember him, so they' put

up a big statue of him on a horse.
There was a school near the statue, and some of the boys passed it every day on their

way to school and again on their way home. After a few months some of them began
to say, 'Good morning, Pershing', whenever they passed the statue, and soon all the
boys at the school were doing this.
One Saturday one of the smallest of these boys was walking to the shops with his

mother when he passed the statue. He said, 'Good morning, Pershing' to it, but then
he stopped and said to his mother, 'I like Pershing very much, Ma, but who's that
funny man on his back?'
ژنرال پرشينگ يكي از يكي از افسرهاي مشهور آمريكا بود. او در ارتش آمريكا بود، و در جنگ جهاني اول در اروپا جنگيد.
بعد از مرگ او، بعضي از مردم زادگاهش مي‌خواستند ياد او را گرامي بدارند، بنابراين آن‌ها مجسمه‌ي بزرگي از او كه بر
روي اسبي قرار داشت ساختند.
يك مدرسه در نزديكي مجسمه قرار داشت، و بعضي از پسربچه‌ها هر روز در مسير مدرسه و برگشت به خانه از كنار آن

مي‌گذشتند. بعد از چند ماه بعضي از آن‌ها هر وقت كه از كنار مجسمه مي‌گذشتند شروع به گفتن «صبح‌ به خير پرشينگ»
كردند، و به زودي همه‌ي پسرهاي مدرسه اين كار (سلام كردن به مجسمه) را انجام مي‌داند.
در يك روز شنبه يكي از كوچكترين اين پسرها با مادرش به فروشگاه مي‌رفت. وقتي كه از كنار مجسمه گذشت گفت: صبح به
خير پرشينگ، اما ايستاد و به مادرش گفت: مامان، من پرشينگ را خيلي دوست دارم، اما آن مرد خنده‌دار كه بر پشتش سواره كيه؟
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
Although poor, the little boy made a living by selling things on the streets to be able to go on with his education.
It was midnight and he hadn"t been able to sell anything all day. The little boy was hungry. He didn"t know what to do . . .


پسرک با این که فقیر بود از راه دست فروشی امرار معاش می‌‎کرد تا بتواند برای ادامه تحصیل خود پول جمع کند.
آخر شب فرا رسیده بود و او هیچ نفروخته بود، به شدت گرسته بود و نمی دانست چگونه خود را سیر کند.


Finally starving and desperate. He went to a shop and knocked to ask for some bread in exchange foe a few coins that were now left for him.
But when the door opened unexpectedly he mumbled: "excuse me ma"am, can I have some water?"


فشار گرسنگی او را بی طاقت کرده بود. ناچار زنگ مغازه ای را زد و منتظر ماند تا با اندک پولی که برایش مانده بود تکه نانی بخرد.
ولی همین که صاحب مغازه در را باز کرد، پسر از روی دستپاچگی گفت: ببخشید خانم، آب دارید؟


The woman understood that he was hungry. She went inside and come back with a glass of warm milk.
The little boy drank it immediately in one breath.
He put his hand in his pocket, embarrassed, and asked: "How much?"


زن فهمید که پسر گرسنه است.داخل مغازه رفت و با یک لیوان شیر گرم برگشت.
پسر از روی گرسنگی فوراً شیر را تا ته سر کشید و دست در جیبش کرد و گفت: خانم پولش چقدر می شود؟


The young woman patted on the hand on the head and said:
"God has taught us not to ask anything in return for our good deeds!"


زن جوان دستی بر سر پسرک کشید، لبخندی زد و گفت:
خدا به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم پول درخواست نکنیم!

The little boy thanked her and walked away, but he never forgot that day . . .
As the years passed by, the boy managed to go to the capital and enter the medical school.
In only a few years time he became popular to be the best heart specialist in the city.


پسرک تشکر کرد و رفت. اما این خاطره هیچ گاه از ذهنش پاک نشد . . .
سالها گذشت و آن پسر برای ادامه تحصیل به پایتخت رفت و توانست در دانشگاه در رشته پزشکی قبول شود و چند سال بعد مشهورترین متخصص قلب پایتخت شد.



One day as he was setting in his office, they contacted him from the emergency department and asked for his help.


یک روز که در اتاق خود نشسته بود، از بخش اورژانس با او تماس گرفتند و درخواست کمک کردند.

Recognizing the patient immediately, he ordered them to hospitalize her and prepare the operating room.
During 24 hours of fatal surgery on her heart, the doctor managed to save the old woman from certain death.


او به محض روبرو شدن با بیمار او را شناخت، فوراً دستور داد او را بستری و اتاق عمل را آماده کنند.
طی 24 ساعت او چند عمل جراحی حیاتی بر روی قلبپیرزن انجام داد و توانست او را از مرگ حتمی نجات دهد.


When they put the envelope which held the bill for her treatments as she was being dismissed, the old woman felt a great sorrow. She has spent all her money on the past charges for her treatments and nothing was left for her now. But when she opened the envelope, in astonishment she saw that it read:
"God has taught us not to ask anything in return for our good deeds!"

روزی که زمان ترک بیمارستان فرا رسید و پاکت صورتحساب را مقابل پیرزن قرار دادند، او ناراحت بود، چون سالها تمام پولهایش را خرج بیماری خود کرده بود و دیگر پولی نداشت. اما وقتی پاکت را باز کرد، با کمال حیرت صورتحساب خود را خواند که نوشته بود:
خدا به ما یاد داده بابت محبتی که می کنیم پول درخواست نکنیم!
 

eliza

متخصص بخش
Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but they often lost clothes

It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their gloves in the pockets of their coats

Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are these?', but no one answered

Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him

'Yes, miss,' he answered, 'but those can't be mine. I've lost mine'


خانم ويليامز يك معلم بود، و سي كودك در كلاسش بودند. آنها بچههاي خوبي بودند، و خانم ويليامز همهي آنها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ي خود را گم مي كردند.

زمستان بود، و هوا خيلي سرد بود. مادر بچه ها هميشه آنها را با كت گرم و كلاه و دستكش به مدرسه مي فرستادند. بچه ها صبح داخل كلاس مي آمدند و كت، كلاه و دستكش هايشان در مي آوردند. آن ها كت و كلاهشان را روي چوب لباسي كه بر روي ديوار بود ميگذاشتند، و دستكش ها را نيز در جيب كتشان مي ذاشتند.

سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ويليامز يك جفت دستكش كوچك آبي بر روي زمين پيدا كرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، اين دستكش چه كسي است؟ اما كسي جوابي نداد.

در آن هنگام به ديك نگاه كرد و از او پرسيد. ديك، دستكش هاي تو آبي نيستند؟

او پاسخ داد. بله، خانم ولي اين ها نمي تونند براي من باشند. چون من براي خودمو گم كردم.

__________________
 

eliza

متخصص بخش
هدایایی برای مادر

GIFTS FOR MOTHER
Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.
The first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed.
After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.
Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.
Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good. Thanks.
Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”

چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.
اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.
مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.
ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم
ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم
 

eliza

متخصص بخش


A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out
my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."
The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?
He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
You'll love the answer...
The wife replied, "I did. They're in your fishing box....."
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
جواب زن خیلی جالب بود...
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم
 

eliza

متخصص بخش
مجسمه پرشینگ

General Pershing was a famous American officer. He was in the American army, and fought in Europe in the First World War.
After he died, some people in his home town wanted to remember him, so they' put up a big statue of him on a horse.
There was a school near the statue, and some of the boys passed it every day on their way to school and again on their way home. After a few months some of them began to say, 'Good morning, Pershing', whenever they passed the statue, and soon all the boys at the school were doing this.
One Saturday one of the smallest of these boys was walking to the shops with his mother when he passed the statue. He said, 'Good morning, Pershing' to it, but then he stopped and said to his mother, 'I like Pershing very much, Ma, but who's that funny man on his back?'

ژنرال پرشينگ يكي از يكي از افسرهاي مشهور آمريكا بود. او در ارتش آمريكا بود، و در جنگ جهاني اول در اروپا جنگيد.
بعد از مرگ او، بعضي از مردم زادگاهش ميخواستند ياد او را گرامي بدارند، بنابراين آنها مجسمهي بزرگي از او كه بر روي اسبي قرار داشت ساختند.
يك مدرسه در نزديكي مجسمه قرار داشت، و بعضي از پسربچهها هر روز در مسير مدرسه و برگشت به خانه از كنار آن ميگذشتند. بعد از چند ماه بعضي از آنها هر وقت كه از كنار مجسمه ميگذشتند شروع به گفتن «صبح به خير پرشينگ» كردند، و به زودي همهي پسرهاي مدرسه اين كار (سلام كردن به مجسمه) را انجام ميداند.
در يك روز شنبه يكي از كوچكترين اين پسرها با مادرش به فروشگاه ميرفت. وقتي كه از كنار مجسمه گذشت گفت: صبح به خير پرشينگ، اما ايستاد و به مادرش گفت: مامان، من پرشينگ را خيلي دوست دارم، اما آن مرد خندهدار كه بر پشتش سواره كيه؟
 

eliza

متخصص بخش
پیله و پرواز

A small crack appeared On a cocoon.

روزي سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد.


A man sat for hours and watched
Carefully the struggle of the butterfly


To get out of that small crack of cacoon.


شخصي نشست و ساعت ها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن


از سوراخ كوچك پيله را تماشا كرد.


Then the butterfly stopped striving .


It seemed that she was exhausted and couidnot go on trying.


آن گاه تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر مي رسيد


كه خسته شده،و ديگر نمي تواند به


تلاشش ادامه دهد.


The man decided to help the poor creature.


He widened the crack by scissors.


The butterfly came out of cocoon easily, but her body was


Tiny and her wings were wrinkled.


آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كند


و با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد كرد.


پروانه به راحتي از پيله خارج شد،


اما جثه اش ضعيف و بال هايش چروكيده بودند.


The man continued watching the butterfly.


He expected to see her wings become her body.


But it did not happen!


آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد .


او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحكم شود


و از جثه ي او محافظت كند.


اما چنين نشد!


As a matter of fact,the butterfly to crawl on


The ground for the rest of her life,


For she could never fly.


در واقع پروانه ناچار شد همه ي عمر را روي زمين بخزد


و هر گز نتوانست با بال هايش پرواز كند.


The kind man did not realize that God had arranged the limitation of cocoon.


And also the struggle for butterfly to get out of it,


so that a certain fluid could be discharged from her


body to enable her to fly afterward.


آن شخص مهربان نفهميد كه


محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز


آن را خدا براي پروانه قرار داده بود،


تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود


و پس از خروج از پيله به او امكان پرواز دهد.


Sometimes struggling is the only thing we need to do .


گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم.


If God had provided us with n easy life to live without any difficulties,


Then we become strong,and could not fly.


اگر خداوند مقرر مي كردبدون هيچ مشكلي زندگي كنيم،


فلج مي شديم ،به اندازه ي كافي قوي نمي شديم و هرگز نمي توانستيم پرواز كنيم.


I asked for strength,and He provided me


with enough difficulties


To become strong.


I asked for knowledge and He provided me


من نيرو خواستم و خداوند مشكلاتي سر راهم قرار داد، تا قوي شوم.


من دانش خواستم و خداوند مسايلي براي حل كردن به من داد.


I asked for prosperity and promotion,


and He provided me with ability


to think and hands to work.


I asked for bravery ,nd He provided


Me with abstacles to overcome.


من سعادت و ترقي خواستم و خداوند به من


قدرت تفكر و زور بازو داد تا كار كنم.


من شهامت خواستم و خداوند موانعي سر راهم قرار داد،


تا آنها را از ميان بردارم.


I asked for motivation,and He showed me eople who needed help.


I asked for love and He provided me with opportunity


To give love to others.


من انگيزه خواستم و خداوند كساني را به من نشان داد كه نيازمند كمك بودند.


من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به ديگران محبت كنم.


I did not get what I wanted�..


But


I was provided with what I needed.


�من به آنچه خواستم نرسيدم...


اما آنچه به آن نياز داشتم ،به من داده شد.�


Donot worry,fight


With difficulties and be sure


That you can prevail over them.


نترس با مشكلات مبارزه كن


و بدان كه مي تواني بر آنها غلبه كني

 

rahnama

پدر ایران انجمن
داستانی جدید از “سیندرلا” : انگلیسی و فارسی




Cinderella is now nearly 70 years old. After having a fulfilling
life with the now dead Prince, she happily sat upon her rocking
chair watching the world go by from her front porch with a cat
called Gizmo for companionship.
One sunny afternoon, out of nowhere, appeared the Fairy Godmother.
Cinderella said “Fairy Godmother, what are you doing here after all
these years?” The Fairy Godmother replies “Well Cinderella, since
you have lived a good, wholesome life since we last met, I have
decided to grant you 3 wishes. Is there anything for which your
heart still yearns?”
Cinderella is taken aback, overjoyed and after some thoughtful
consideration and almost under her breath she uttered her first
wish. “I wish I was wealthy beyond comprehension.” Instantly her
rocking chair was turned into solid gold. Cinderella was stunned.
Cinderella said “Oh thank you, Fairy Godmother!” The Fairy
Godmother replied “It is the least I can do. What is your second
wish?” Cinderella looked down at her frail body and said: “I wish I
was young and full of the beauty of youth again.” At once, her wish
having been desired, became reality, and her beautiful youthful
visage had returned. Cinderella felt stirrings inside her that had
been dormant for years and long forgotten vigour and vitality began
to course through her very soul. Then the Fairy Godmother spoke
again “You have one more wish, what shall you have?” Cinderella
looked over to Gizmo, who was now quivering in the corner with
fear. “I wish for you to transform my old cat, Gizmo, into a
beautiful and handsome young man.” Magically, Gizmo suddenly
underwent so fundamental a change in his biologicial make up, that
when he stoof before her, he was a boy, so beautiful the like of
which she nor the world had ever seen, so fair indeed that birds
begun to fall from the sky at his feet.
The Fairy Godmother said “Congratulations Cinderella! Enjoy your
new life.” With a blazing shock of bright blue electricity, she was
gone. For a few moments, Gizmo and Cinderella looked into each
other’s eyes. Cinderella sat, breathless, gazing at the most
stunningly perfect boy she had ever seen.
سیندرلا اکنون حدودا ۷۰ ساله است . بعد از سپری کردن یک زندگی با شاهزاده ای که اکنون مرده است ، او با شادمانی بروی صندلی راحتی اش نشسته و به تماشای جهانی که از جلوی ایوانش میگذرد میپردازد . برای همصحبتی او گربه ای دارد که گیزمو نامیده میشود .
در یک بعد از ظهر آفتابی ،ناگهان جادوگری اشکار شد .سیندرلا به او گفت :جادوگر بعد از این همه سال که گذشته اینجا چه کار میکنی . جادوگر پاسخ داد خب سیندرلا من تصمیم داشته ام سه ارزویت را براورده کنم از زمانی که شما این زندگی خوب را داشته ای تا این زمان که اخرین ملاقاتمان است . ایا چیزی وجود دارد که هنوزم دلت آن را ارزو کند .
سیندرلا خیلی شادمان شده بود بعد از تفکری متمرکزانه زیر لب با خودش اولین ارزویش را زمزمه کرد . من ارزو میکنم انقدر ثروتمند باشم که ورای ادراک باشد. بلافاصله صندلی راحتی اش تبدیل به قطعه ای از طلا شد .سیندرلا گیج شد و گفت : آه، متشکرم جادوگر. جادوگر گفت : این کمترین کاریست که میتوانم انجام دهم .
دومیت ارزویت چیست ؟ سیندرلا نگاهی به بدن نحیفش کرد و گفت : ارزو میکنم که جوان شوم و زیبایی جوانی ام دوباره برگردد.
بلافاصله رویای او به واقعیت پیوست و رخسار زیبای جوانی اش بازگردانده شد.سیندرلا احساس هیجانی در درون خودش کرد به خاطر این که سالها خواب بوده و جوانی و نیروی فراموش شده اش تبدیل به انچه که او به دنبال ان است .سپس جادوگر گفت شما یک ارزوی دیگر بیشتر ندارید چه خواهی خواست ؟
سیندرلا نگاهی به طرف گیزمو کردکه اکنون در گوشه ای از ترس میلرزید . من ارزو میکنم که گربه ی سالخورده ام به یک جوانی بسیار زیبا و خوش چهره تبدیل کنی . به طور سحر امیزی ناگهان گیزمو یک تغییرات کلی بیولوزیکی را متحمل شد او یک پسر شد انقدر زیبا که شبه او را در دنیا ندیده بود انقدر منصف و زیبا که پریانی از اسمان به پایش افتادند. جادوگر گفت : تبریک میگوییم سیندرلا . از زندگی جدیدت لذت ببر . برای یک لحظه کوتاه گیزمو و سیندرلا به چشمان یکدیگر نگاه کردند .
سیندرلا نشست و نفسش را در سینه حبس کرد و خیره شده بود به پسر کامل و اعجاب انگیزی که او تا کنون ندیده بود .​
 

rahnama

پدر ایران انجمن
“پسربچه ی شیطون”


There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.
The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.
He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.
Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.
The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.
You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”
زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.
روز اول پسربچه،۳۷ میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.
او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.
سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.
 
بالا