• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

دیوان اشعار خواجوی کرمانی

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
هر نسخه

هر نسخه که در وصف خط یار نویسند
باید که سوادش بشب تار نویسند
در چین صفت جعد سمن سای نگارین
هر نیمشب از نافه‌ی تاتار نویسند
ای بس که چو من خاک شوم قصه‌ی دردم
صاحب‌نظران بر در و دیوار نویسند
باید که حدیث من دیوانه‌ی سرمست
ارباب خرد بر دل هشیار نویسند
هرنکته که در سکه من نقش بخوانند
آنرا بطلا بر رخ دینار نویسند
شرح خط سبز تو مقیمان سماوات
هر شام برین پرده‌ی زنگار نویسند
از تذکره روشن نشود قصه‌ی منصور
الا که بخون بر ز بردار نویسند
گر در قلم آرند وفانامه‌ی عشاق
اول سخنم بر سر طومار نویسند
هر جور که برما کند آن یار جفا کار
شرطست که یاران وفادار نویسند
آن قصه که فرهاد زدی جامه‌ی جان چاک
رسمست که بردامن کهسار نویسند
مستان خرابات طرب‌نامه‌ی خواجو
بر حاشیه‌ی خانه‌ی خمار نویسند
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
سوی دیرم نگذارند

سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند
ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم به چه می‌ترسانند
روی بنمای که جمعی که پریشان تواند
چون سر زلف پریشان تو سرگردانند
دل دیوانه‌ام از بند کجا گیرد پند
کان دو زلف سیهش سلسله می‌جنبانند
من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب
که رقیبان تو دانم که پری دارانند
عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی
گر چه از قند تو همچون مگسم می‌رانند
چون تو ای فتنه‌ی نوخاسته برخاسته‌ئی
شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند
حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس
زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند
خاک روبان درت دم بدم از چشمه‌ی چشم
آب برخاک سر کوی تو می‌افشانند
جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند
که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند
عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو
گاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
مستم

مستم آنجا مبر ای یار که سرمستانند
دست من گیر که این طایفه پردستانند
آن دو جادوی فریبنده افسون سازش
خفته‌اند این دم از آن روی که سرمستانند
در سراپرده‌ی ما پرده‌سرا حاجت نیست
زانکه مستان همه طوطی شکر دستانند
مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند
با جمال تو دو عالم بجوی نستانند
عاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشند
با گلستان جمالت همه در بستانند
زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند
هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند
زیردستان تهیدست بلاکش خواجو
جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
صوفی اگرش

صوفی اگرش باده‌ی صافی نچشانند
صاحبنظران صوفی صافیش نخوانند
بنگر که مقیمان سراپرده‌ی وحدت
در دیر مغان همسبق مغبچگانند
رو گوش کن از زمزمه‌ی ناله ناقوس
آن نکته که ارباب خرد واله از آنند
در حلقه‌ی رندان خرابات مغان آی
تا یکنفس از خویشتنت باز رهانند
از کعبه چه پرسی خبر اهل حقیقت
کاین طایفه در کوی خرابات مغانند
از مغبچگان می‌شنوم نکته‌ی توحید
و ارباب خرد معنی این نکته ندانند
سر حلقه‌ی رندان خرابات چو خواجوست
زان همچو نگینش همه در حلقه نشانند
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ساقیان چون دم از شراب زنند
ساقیان چون دم از شراب زنند
مطربان چنگ در رباب زنند
گلعذاران به آب دیده‌ی جام
بس که بر جامها گلاب زنند
مهر ورزان به آه آتش بار
دود در دیده‌ی سحاب زنند
صبح خیزان بنغمه‌ی سحری
هر نفس راه شیخ و شاب زنند
پسته خندان بفندق مشکین
درشکنج نغوله تاب زنند
چون بگردش در آورند هلال
تاب در جان آفتاب زنند
هر دمم خونیان لشکر عشق
خیمه بر این دل خراب زنند
هر شبم شبروان خیل خیال
حمله آرند و راه خواب زنند
خیز خواجو ببین که سرمستان
در میخانه از چه باب زنند
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
اهل دل

اهل دل پیش تو مردن ز خدا می‌خواهند
کشته‌ی تیغ تو گشتن بدعا می‌خواهند
مرض شوق تو بر بوی شفا می‌طلبند
درد عشق تو بامید دوا می‌خواهند
طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست
بجز ارباب نظر کز تو ترا می‌خواهند
ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان
آب سر چشمه‌ی مقصود ز ما می‌خواهند
روی ننموده ز ما نقد روان می‌جویند
ملک در بیع نیاورده بها می‌خواهند
بسرا مطرب عشاق که مستان از ما
دمبدم زمزمه‌ی پرده‌سرا می‌خواهند
آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم
این دمم غرقه‌ی طوفان بلا می‌خواهند
من وفا می‌کنم و نیستم آگه که مرا
از چه رو کشته شمشیر جفا می‌خواهند
پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو
که چرا درد دل ریش گدا می‌خواهند
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
بنشین

بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند
ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند
گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست
این خیالیست که در خاطر ما بنشیند
چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی
سرو برطرف گلستان ز حیا بنشیند
هیچکس با تو زمانی بمراد دل خویش
ننشیند مگر از خویش جدا بنشینند
دمبدم مردمک چشم من افشاند آب
بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند
بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم
گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند
تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم
آتش عشق من از باد هوا بنشیند
من بشکرانه‌ی آن از سر سر برخیزم
کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند
عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو
از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
دوشم بشمع روی چو ماهت
دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بود
جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود
در انتظارصید تذرو وصال تو
چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود
از من مپرس حال شب دیر پای هجر
از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود
من در نیاز بودم و اصحاب در نماز
لیکن نیاز من همه عین نماز بود
می‌ساختم چو بربط و می‌سوختم چو عود
زیرا که چاره‌ی دل من سوز و ساز بود
در اصل چون تعلق جانی حقیقتست
مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود
ترک مراد چون ز کمال محبتست
جم را گمان مبر که به خاتم نیاز بود
پیوسته با خیال حبیب حرم نشین
جان اویس بلبل بستان راز بود
خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون
محمود را ورای وصال ایاز بود
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
یاد باد آن شب که

یاد باد آن شب که در مجلس خروش چنگ بود
مطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بود
شاهدان در رقص بودند و حریفان در سماع
وانکه او بر خفتگان گلبانک می‌زد چنگ بود
دستگیر خستگان جام می گلرنگ شد
مشرب آتش عذاران آب آتش رنگ بود
گوش جانم بر سماع بلبلان صبح خیز
چشم عقلم بر جمال گلرخان شنگ بود
گر چه صیقل می‌برد آثار زنگ از آینه
صیقل آئینه‌ی جانم می چون زنگ بود
آنزمان کانماه رخشان خورآئین رخ نمود
باغ پر گلچهر گشت و کاخ پر اورنگ بود
برمن بیدل نبخشود و دلم را صید کرد
گوئیان در شهر دلهای پریشان تنگ بود
پیش شیرین قصه‌ی فرهاد مسکین کس نگفت
یا دل آن خسرو خوبان خلخ سنگ بود
مطربان از گفته‌ی خواجو سرودی می‌زدند
لیکن آن گلروی را از نام خواجو ننگ بود
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
نقش رویت

نقش رویت بچه رو از دل پر خون برود
با خیال لبت از چشم چو جیحون برود
بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم
کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود
از سر کوی توام روی برون رفتن نیست
هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود
دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست
در میانشان چو نکو در نگری خون برود
چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد
به چه روی از سر آن هندوی میمون برود
جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد
ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود
خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد
عقد گوهر دلش از لل مکنون برود
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
بیا که بی سر زلفت

بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود
خیالت از سر پر شور من بدر نشود
اگر بدیده موری فرو روم صد بار
معینست که آن مور را خبر نشود
چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند
گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود
ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه
دل شکسته من چون شکسته‌تر نشود
ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب
کسی نظر نکند کز پی نظر نشود
ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره
بسان زر نکند کار او چو زر نشود
کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست
عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود
چنین که غرقه‌ی بحر خرد شدی خواجو
چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
هرکه با نرگس سرمست تو
هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید
روز وشب معتکف خانه‌ی خمار آید
صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد
خرقه بفروشد و در حلقه‌ی زنار آید
تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف
نقش روی تو در آئینه پندار آید
هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند
زو همه ناله‌ی دلهای گرفتار آید
گر دم از دانه‌ی خال تو زند مشک فروش
سالها زو نفس نافه‌ی تاتار آید
زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد
همچو بخت من شوریده نگونسار آید
من اگر در نظر خلق نیایم سهلست
مست کی در نظر مردم هشیار آید
عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار
نرگست بیند و سرمست به گلزار
یوسف مصری ما را چو ببازار برند
ای بسا جان عزیزش که خریدار آید
ذره‌ئی بیش نبیند ز من سوخته دل
آفتاب من اگر بر سر دیوار آید
همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار
هر که با نرگس سرمست تو در کار آید
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
هرکه با نرگس سرمست تو

هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید
روز وشب معتکف خانه‌ی خمار آید
صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد
خرقه بفروشد و در حلقه‌ی زنار آید
تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف
نقش روی تو در آئینه پندار آید
هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند
زو همه ناله‌ی دلهای گرفتار آید
گر دم از دانه‌ی خال تو زند مشک فروش
سالها زو نفس نافه‌ی تاتار آید
زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد
همچو بخت من شوریده نگونسار آید
من اگر در نظر خلق نیایم سهلست
مست کی در نظر مردم هشیار آید
عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار
نرگست بیند و سرمست به گلزار
یوسف مصری ما را چو ببازار برند
ای بسا جان عزیزش که خریدار آید
ذره‌ئی بیش نبیند ز من سوخته دل
آفتاب من اگر بر سر دیوار آید
همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار
هر که با نرگس سرمست تو در کار آید
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
مستم ز در خانه‌ی خمار برآرید
این چه بادست که از سوی چمن می‌آید
وین چه خاکست کزو بوی سمن می‌آید
این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست
که ازو رایحه‌ی مشک ختن می‌آید
دمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاط
کان سهی سرو چمانم ز چمن می‌آید
هیچ دانید که از بهر دل ریش اویس
کیست کز جانب یثرب بقرن می‌آید
آفتابست که از برج شرف می‌تابد
یا سهیلست که از سوی یمن می‌آید
از کجا می‌رسد این رایحه‌ی مشک نسیم
کز گذارش نفسی با تن من می‌آید
یا رب این نامه که آورد که از هر شکنش
بوی جان پرور آن عهد شکن می‌آید
بلبل آن لحظه که از غنچه سخن می‌گوید
یادم از پسته آن تنگ دهن می‌آید
چو بیان می‌کند از عشق حدیثی خواجو
همه اجزای وجودش بسخن می‌آید
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
آخر از سوز دل

آخر از سوز دل شبهای من یاد آورید
همچو شمعم در میان انجمن یاد آورید
صبحدم در پای گل چون با حریفان می‌خورید
بلبلان را بر فراز نارون یاد آورید
در چمن چون مطرب از عشاق بنوازد نوا
از نوای نغمه‌ی مرغ چمن یاد آورید
جعد سنبل چون شکن گیرد ز باد صبحدم
از شکنج زلف آن پیمان شکن یاد آورید
ابر نیسانی چو لل بار گردد در چمن
ز آب چشمم همچو للی عدن یاد آورید
یوسف مصری گر از زندانیان پرسد خبر
از غم یعقوب در بیت الحزن یاد آورید
گر به یثرب اتفاق افتد که روزی بگذرید
ناله و آه اویس اندر قرن یاد آورید
دوستان هر دم که وصل دوستان حاصل کنید
از غم هجران بی پایان من یاد آورید
طوطی شکر شکن وقتی که آید در سخن
ای بسا کز خواجوی شیرین سخن یاد آورید
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
حدیث شمع از پروانه پرسید
حدیث شمع از پروانه پرسید
نشان گنج از ویرانه پرسید
فروغ طلعت از آئینه جوئید
پریشانی زلف از شانه پرسید
اگر آگه نید از صورت خویش
برون آئید و از بیگانه پرسید
مپرسید از لگن سوز دل شمع
وگر پرسید از پروانه پرسید
محبت دام و محبوبست دانه
بدام آئید و حال دانه پرسید
چو از جانانه جانم دردمندست
دوای جانم از جانانه پرسید
منم دیوانه و او سرو قامت
حدیث راست از دیوانه پرسید
حریفان گو بهنگام صبوحی
نشانم از در میخانه پرسید
کنون چون شد به رندی نام ما فاش
ز ما از ساغر و پیمانه پرسید
ز خواجو کو می و پیمانه داند
همان بهتر که از پیمانه پرسید
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
دست گیرید

دست گیرید و بدستم می گلفام دهید
باده‌ی پخته بدین سوخته‌ی خام دهید
چون من از جام می و میکده بدنام شدم
قدحی می بمن می کش بدنام دهید
تا بدوشم ز خرابات به میخانه برند
سوی رندان در میکده پیغام دهید
گر چه ره در حرم خاص نباشد ما را
یک ره ای خاصگیان بار من عام دهید
با شما درد من خسته چو پیوسته دعاست
تا چه کردم که مرا اینهمه دشنام دهید
در چنین وقت که بیگانه کسی حاضر نیست
قدحی باده بدان سرو گلندام دهید
چو از این پسته و بادام ندیدم کامی
کام جان من از آن پسته و بادام دهید
تا دل ریش من آرام بگیرد نفسی
آخرم مژده‌ئی از وصل دلارام دهید
چهره‌ی ازرق خواجو چو ز می خمری شد
جامه از وی بستانید و بدو جام دهید
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ای پرده سرایان

ای پرده سرایان که درین پرده سرائید
از پرده برون شد دلم آخر بسرآئید
یکدم بنشینید که آشوب جهانید
یکره بسرائید چو مرغ دو سرائید
شکر ز لب لعل شکر بار ببارید
عنبر ز سر زلف سمن‌سای بسائید
با من سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
کز هر دو مرا مقصد و مقصود شمائید
خیزید و سر از عالم توحید برآرید
وز پرده‌ی کثرت رخ وحدت بنمائید
تا صورت جان در تتق عشق ببینید
زنگ خرد از آینه‌ی دل بزدائید
تا خرقه بخون دل ساغر بنشوئید
رندان خرابات مغان را بنشانید
گر شاه سپهرید در این خانه که مائیم
از خانه برآئید که همخانه‌ی مائید
گنجینه‌ی حسنید که در عقل نگنجید
یا چشمه‌ی جانید که در چشم نیائید
هم ساغر و هم باده و هم باده گسارید
هم نغمه و هم پرده و هم پرده‌سرائید
هرگز نشوید از دل خواجو نفسی دور
وین طرفه که معلوم ندارد که کجائید
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
خدا را

خدا را از سر زاری بگوئید
که آخر ترک بیزاری بگوئید
چو زور و زر ندارم حال زارم
به مسکین حالی و زاری بگوئید
غریبی از غریبان دور مانده
اگر باشد بدین خواری بگوئید
وگر بازارئی غمخواره دیدید
بدین زاری و غمخواری بگوئید
چو عیاران دو عالم برفشانید
وگر نی ترک عیاری بگوئید
بدلدار از من بیدل پیامی
ز روی لطف ودلداری بگوئید
بوصف طره‌اش رمزی که دانید
همه در باب طراری بگوئید
فریب چشم آن ترک دلارا
بسرمستان بازاری بگوئید
حدیث جعدش ار در روز نتوان
مسلسل در شب تاری بگوئید
وگر گوئید حالم پیش آن یار
به یاری کز سر یاری بگوئید
اگر خواهید کردن صید مردم
به ترک مردم آزاری بگوئید
یکایک ماجرای اشک خواجو
روان با ابر آذاری بگوئید
 

Topaz

متخصص بخش تلفن همراه
ایا صبا

ایا صبا گرت افتد بکوی دوست گذار
نیازمندی من عرضه ده بحضرت یار
ببوس خاک درش وانگه ار مجال بود
سلام من برسان و پیام من بگزار
بگو که ایمه نامهربان مهر گسل
نگار لاله رخ سرو قد سیم عذار
دل شکسته که در زلف سرکشت بستم
بیادگار من خسته دل نگه می‌دار
مرا زمانه ز بی مهری از تو دور افکند
زهی زمانه‌ی بد مهر و چرخ کژ رفتار
نبودمی نفسی بی نوای نغمه‌ی زیر
کنون بزاری زارم قرین ناله‌ی زار
نه همدمی که برآرم دمی مگر ناله
نه محرمی که بگویم غمت مگر دیوار
شبی که روز کنم بیتو از پریشانی
شود چو زلف سیاه تو روز من شب تار
فراق نامه خواجو کسی که برخواند
بب دیده بشوید سیاهی از طومار
 
بالا