می دانی؟!
از هر طرف که فکرش را می کنم
می بینم چه خوب است که هستی
می بینم چه خوش است خیال چشمانت...
می دانی؟!
از هر کجا که می روم
مسیر ختم می شود به تو
و این لابد یعنی من راهی جز به تو فکر کردن ندارم!
می دانی؟!
من تو را از بهار شنیده بودم
از همان وقت که چشمانم را بستم
و نفس کشیدم هوایِ دوست داشتنت را...
می دانی؟!
زن که باشی و تمام شهر تو را عاشق پیشه بنامند
و تو همه چیز را از دو چشمِ مردی بدانی
که با سکوتش تو را آواره ی رویاهایِ هر روزه کرده
در دلت هزار و صد بار به قربانِ نبودنش می روی حتی!
می دانی چرا؟!
برایِ خاطرِ اینکه
بی آنکه باشد، برای تو یک خانه ساخته
و تو هر روز داری زیر یک سقف با او زندگی می کنی...!