تجدّد در آذربایجان
فکر می کنم مسئله تجدّد در آذربایجان فقط مربوط به شعر نمی شود. تبریز ولی ّعهد نشین بود و آن سال ها با روسیّه مراودات زیادی داشت. مثلا از پترزبورگ آشپز آوردند و به همین دلیل است که غذاهای آذربایجانی - به خصوص شیرینی-هایش- این قدر متنوّع است. یا برای اولین بار پیانو و شطرنج از روسیّه به تبریز آمد و بعد وارد تهران شد. خیلی چیزهای دیگر هم این چنین است، مثل ساخت داروخانه یا چاپ کتاب های کلاسیک به شکل سنگی و مدرن. نخستین سالن تئاتر هم در تبریز برپا شد. نزدیکی آذربایجان با استانبول هم عاملی دیگر است که فکر می کنم تأثیرش بر شعر از روسیّه بیشتر بود. به هر صورت من شعر متجدّد آذربایجان را مقدّمه شعر نو نمی دانم. با این که آذربایجانی هستم و خیلی ها به اصرار می گویند که لااقل شما باید از شعر آذربایجان دفاع کنید. پاسخ من این است که آن ها شعر تازه گفتند ولی نیما دید نویی را وارد شعر کرد که هیچ یک از شاعران متجدّد آذربایجان نداشتند. البتّه آذربایجان یک ویژگی نخبه کشی هم دارد. مثلا کاظم زاده مجبور شد به سوییس برود و آن جا مکتب عرفانیش را معرّفی کند. کسروی هم اوّلین ضربه را از آذربایجان خورد، با دو سه کتابی که علیه ش نوشتند. اگر رفعت و کسمایی و خامنه ای جای دیگری بودند احتمال داشت یکی از آن ها نیما بشود. امّا به هر حال من کار آن ها را شعر نو نمی دانم.
درباره نیما
نیما سمبول ها را وارد شعر کرد. به علاوه شعرش دید نو و جزئی نگری دارد. چیزهایی را شاعرانه دید که سابقه نداشت. چه-کسی قبل از نیما می توانست نگاه شاعرانه به توکا داشته باشد؟ یک کار دیگر نیما این بود که واژه های غیر شعری را شعری کرد. البتّه دیگران می گفتند بعضی واژه ها غیرشعری ست و او نشان داد که همه کلمات اجازه ورود به شعر دارند. قبل از نیما اگر شاعران از روباه نام می بردند برای این بود که بگویند فلانی در مکّاری مثل روباه است. امّا خود روباه موضوع شعر نبود. یا گرگ در شعر ما هیچ شخصیّتی نداشت، می گفتند کسی مثل گرگ خون خوار است. یا کلیشه هایی مثل این که سگ حیوان باوفایی است. چه کسی گفته سگ با وفاست؟ برای ما ممکن است باوفا به نظر بیاید ولی برای هم نوعانش چنین نیست. اگر دو سگ در کوچه به هم برسند به یکدیگر حمله می کنند. نیما برداشت ها را عوض کرد. به ما یاد داد که فرضا سگ همیشه باوفا نیست. یا عاشق راست گو نیست. نیما یک کار کوچکش شکستن مصرع ها بود.
شعر و ادبیات
من با این نظر که بخش هایی از شعر شاملو یا اخوان شعر نیست، بلکه ادبیات است موافق نیستم. شعر هر مملکت خصیصه خودش را دارد. فردوسی و سعدی و حافظ و مولوی و نظامی به کمک ادبیات شاعران بزرگی شده اند. رگه هایی از ادبیات باید در شعر باشد. در و پنجره هم که می سازیم مادّه اصلی اش چوب است ولی برای لولا به آهن نیاز داریم. کسانی که می-گویند شعر باید خالی از ادبیات باشد مثل این است که بخواهند دری بسازند که لولایش هم چوبی باشد. المان هایی از ادبیات باید در اثر باشد تا به محاصره و تسخیر ذهن مخاطب کمک کند.
آن سال ها
از سال 1347 که «انارستان» من چاپ شد و به خصوص پس از جریان سیاهکل مرا خیلی اذیّت کردند، طوری که دیگر نمی توانستم بنویسم. در آن مدّت همه اش دو یا سه شعر کلاسیک نوشتم. ساعدی هم نمی توانست نمایش نامه بنویسد. اگر یک بار مرا می بردند و به زندان می انداختند خیلی راحت تر بودم تا این که چهل پنجاه مرتبه جوانکی صبح بیاید و بگوید جناب سرهنگ شما را به اداره احضار کرده اند. هر مرتبه می گفتم دارم می روم که دیگر برنگردم. آن سال ها یادم است از پاسبان وحشت داشتم. در آن شرایط که دیگر نمی توانستم کاری بکنم، گفتم در این مدّت تعطیل تحقیق کنم که بعد از نیما چه کارهای دیگری می شود کرد. دوستان زیادی داشتم که از ایران رفته بودند. بعضی هاشان باکو بودند، بعضی ها پاریس، استانبول و... . به همه نامه نوشتم تا تحقیق کنند که در آن کشورها شعر آزاد و سپید را چه کسانی می گویند و چه طور می-نویسند. حاصل این تحقیقات و زحمات اطلاعاتی شد درباره تفاوت زبان ها و ویژگی های گونه های مختلف شعر. مثلا دانستم که شعر سپید استعاره و کنایه و سمبول به آن صورت ندارد. مصالح در اختیار مخاطب قرار می گیرد و او باید شعر را درست کند. فرضا روی یک میز اگر جایی خیار خرد شده باشد و جایی گوجه و جایی کاهو، کسی که همه این ها را می-بیند می فهمد که می شود با این ها سالاد درست کرد. مصالح را باید به مخاطب داد و او با خیال پردازی خودش باقی را درست کند و اگر ممکن است به یک نتیجه گیری شگفت برسد. بر این مبنا من گویه ها را نوشتم که از یک اسلوب پیروی می کنند. همگی سه قسمتی هستند، چنان کخ موسیقی چه در ایران و چه در خارج از ایران سه قسمتی ست. سونات ها در موسیقی غرب یا مقام هایی که ما داریم از سه قسمت تشکیل شده اند: اولش یک طور است وسطش یک طور و انتهایش طوری دیگر.
یک عمر شعر
من شعر نیمایی گفته ام. شعر کلاسیک گفته ام. سپید هم گفته ام. در مورد من قضیه اردک را می شود مثل زد. اردک در آب شنا می کند. در خشکی راه می رود. در هوا هم می پرد. امّا مثلا در هوا مثل عقاب پرواز نمی کند. من هم این طوری هستم. نه نیمایی را مثل نیما می توانم بگویم. نه غزل را مثل شهریار. نه سپید را مثل شاملو.
به نظر من در شعر نیمایی حماسه خیلی خوب بیان می شود. اما برای شعر عاشقانه ظرفیت چندانی ندارد. شعرِ «لحظه دیدار نزدیک است» اخوان شعر کوتاهی ست. خود اخوان هم هر وقت خواسته شعر عاشقانه بگوید غزل گفته. شعر سه حوزه عمده دارد: حماسه، حکمت و عشق. حماسه در کلّ دنیا عقب زده شده است و دیگر خریداری ندارد. در جبهه اگر کسی کبریت بکشد خودش دیده می شود و گلوله می خورد. امروز حماسه هم مثل کبریت کشیدن است. بعد از جنگ بین-المللی دوم این وضعیت در جهان حاکم شد. وقتی مثلا 40 انسان را، زن و کودک و مرد، در یک واگن جا می دهند و می-گویند تا وقتی گند تا زانوان نرسیده است قطار نمی ایستد؛ انسانی که این اندازه کوچک شده دیگر برایش از چه حماسه و چه عشق و چه حکمتی می توان گفت؟ بعد از جنگ دوم تدریجا تمدّن لطمه خورد. تدیّن هم که پیش از آن در رنسانس لطمه خورده بود. ارزش های انسانی زیر سؤال رفت. انسانی که با خوردن یک قرص همه چیزش را انکار می کند دیگر چه کرامت و چه شرافتی دارد؟ مثلا در یک حزب چه طور می شود یک نفر را صالح تر از دیگران دانست، وقتی می تواند یک-باره به ناصالح ترین فرد تبدیل شود.
شعر سپید خیلی برای شعرهای عاشقانه ظرفیت دارد. این که گفتم شعر سپید استعاره و کنایه ندارد در عوض یک چیز دیگر دارد که نامی نمی توان روی آن گذاشت. چیزی که در شعر حافظ هم وجود دارد و من در کتاب «سفری در سفینه حافظ» درباره اش نوشته ام. حافظ چیزهایی دارد که نه در بدیع تعریف می شود، نه در معانی و نه در بیان. هنر و صنعتی ست که اسمی ندارد. شعر سپید به چیزهایی از این دست نیاز دارد که معلوم نیست ماهیت شان چیست. مثلا من یک جا گفته ام: «هم فنجان قهوه های نخورده ام» این نه کنایه است، نه تمثیل، نه استعاره. امّا چیزی در آن است که مخاطب را متأثر می کند. انگار احساس غم می کند. این را همان طور که گفتم از حافظ وام گرفته ام. مثلا حافظ می گوید: «در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست/ خرّم آن کز نازنینان بخت برخوردار نیست» شعر غمگین نیست ولی آدم با شنیدنش احساس غم می کند.
غزل: شعر همه زمان ها
می گویند غزل پنج حوزه عمده دارد: غزل سعدی، مولانا، حافظ، صائب و شهریار. من به این ها حسین منزوی را هم اضافه می کنم. هر یک از این شاعران مکتبی جداگانه دارند. ابتهاج هم غزل سرای خوبی ست. منتها به نظر من جانشین حافظ او نیست بلکه نیماست. چرا که دلیل بزرگی حافظ این است که شباهتی به پیشینیانش ندارد. درست است که گاهی همان حرفی را می زند که انوری و منوچهری گفته اند؛ ولی او یک طور دیگر می گوید. شعر سیمین بهبهانی را هم من غزل واره می دانم نه غزل. جان مایه غزل عاطفه و عشق و کمی هم هوس است. سیمین ده پانزده تا شعر با این ویژگی در کارهای ابتداییش دارد. غزل شعری ست برای همه زمان ها ولی نه برای همه زمینه ها. غزل تا آخر می ماند ولی با همان شکل عاطفی. اگر هم غزل به مسائلی خارج از حوزه عشق و تغزّل بپردازد، باز باید عاطفه در آن پررنگ باشد.
پشتوانه های شاعری
پشتوانه های شاعر حتّی باید گسترده تر از ادبیات باشد. شاعر باید فرهنگ شناس باشد طوری که مثلا در فرهنگ معین ذوب شده باشد. تنها تشبیهات و صنایع مهم نیست. شاعر باید نام ستاره ها و گل ها را بداند و خصوصیّاتشان را بشناسد. بر تاریخ و جغرافیای جهان مسلّط باشد. در یک کلام شاعر باید یک پشتوانه معرفتی کلّی داشته باشد. آشنایی با علوم تجربی و هنرهای دیگر هم مؤثّر است. شهریار تعریف می کرد بعد از چندباری که با سایه به سینما رفته بود، شروع به شعر نو گفتن کرد.
می شود دو رویکرد در مواجهه با ورود شعر به حیطه های دیگر داشت. مثلا در مورد فلسفه می توان شعر را وارد فلسفه کرد یا برعکس فلسفه را وارد شعر کرد. من معتقدم که شعر باید وارد فلسفه بشود. به همین شکل، شعر ریاضی گفتن این نیست که راجع به مثلث، دایره یا عدد پی شعر بگوییم. شعر ریاضی شعری مثل شعر حافظ است که چنان دایره ای ست که نه می-شود نقطه ای از آن کسر کرد نه به آن افزود. با دقتی مثل یک مثلث که جمع زوایایش نه 179 درجه است نه 181 درجه. بلکه همیشه 180 درجه است. من چنین شعری را شعر ریاضی می گویم.
شاعر باید هر روز با عده زیادی فارسی صحبت کند. آن هم نه زبان روزمرّه. آدم ناگهان جایی ناراحت می شود یا جایی عصبی می شود و همه را با زبان بیان می کند. شاعرانی که از ایران رفته اند، این حس ها را با زبان بیگانه ابراز می کنند. چون عواطف شان در زبان فارسی بیان نمی شود، شعرشان هم آسیب می بیند.
تولّدی دیگر
به نظر من خیلی از جوانان شعر ایران از شاعران اروپا و امریکا جلوترند. السّاعه ایران یکی از حوزه های بزرگ شعر دنیاست و به نظر من تهران پایتخت شعر است. تولّد جدیدی در شعر فارسی صورت گرفته. الان مثل این است که بیست تا نوزاد یا نهایتا کودک هفت هشت ساله داشته باشیم. آن که از دور می بیند می گوید این ها ضعیفند. ولی این بچّه ها دارند بزرگ می شوند و حتما بزرگ خواهند شد.
فکر می کنم مسئله تجدّد در آذربایجان فقط مربوط به شعر نمی شود. تبریز ولی ّعهد نشین بود و آن سال ها با روسیّه مراودات زیادی داشت. مثلا از پترزبورگ آشپز آوردند و به همین دلیل است که غذاهای آذربایجانی - به خصوص شیرینی-هایش- این قدر متنوّع است. یا برای اولین بار پیانو و شطرنج از روسیّه به تبریز آمد و بعد وارد تهران شد. خیلی چیزهای دیگر هم این چنین است، مثل ساخت داروخانه یا چاپ کتاب های کلاسیک به شکل سنگی و مدرن. نخستین سالن تئاتر هم در تبریز برپا شد. نزدیکی آذربایجان با استانبول هم عاملی دیگر است که فکر می کنم تأثیرش بر شعر از روسیّه بیشتر بود. به هر صورت من شعر متجدّد آذربایجان را مقدّمه شعر نو نمی دانم. با این که آذربایجانی هستم و خیلی ها به اصرار می گویند که لااقل شما باید از شعر آذربایجان دفاع کنید. پاسخ من این است که آن ها شعر تازه گفتند ولی نیما دید نویی را وارد شعر کرد که هیچ یک از شاعران متجدّد آذربایجان نداشتند. البتّه آذربایجان یک ویژگی نخبه کشی هم دارد. مثلا کاظم زاده مجبور شد به سوییس برود و آن جا مکتب عرفانیش را معرّفی کند. کسروی هم اوّلین ضربه را از آذربایجان خورد، با دو سه کتابی که علیه ش نوشتند. اگر رفعت و کسمایی و خامنه ای جای دیگری بودند احتمال داشت یکی از آن ها نیما بشود. امّا به هر حال من کار آن ها را شعر نو نمی دانم.
درباره نیما
نیما سمبول ها را وارد شعر کرد. به علاوه شعرش دید نو و جزئی نگری دارد. چیزهایی را شاعرانه دید که سابقه نداشت. چه-کسی قبل از نیما می توانست نگاه شاعرانه به توکا داشته باشد؟ یک کار دیگر نیما این بود که واژه های غیر شعری را شعری کرد. البتّه دیگران می گفتند بعضی واژه ها غیرشعری ست و او نشان داد که همه کلمات اجازه ورود به شعر دارند. قبل از نیما اگر شاعران از روباه نام می بردند برای این بود که بگویند فلانی در مکّاری مثل روباه است. امّا خود روباه موضوع شعر نبود. یا گرگ در شعر ما هیچ شخصیّتی نداشت، می گفتند کسی مثل گرگ خون خوار است. یا کلیشه هایی مثل این که سگ حیوان باوفایی است. چه کسی گفته سگ با وفاست؟ برای ما ممکن است باوفا به نظر بیاید ولی برای هم نوعانش چنین نیست. اگر دو سگ در کوچه به هم برسند به یکدیگر حمله می کنند. نیما برداشت ها را عوض کرد. به ما یاد داد که فرضا سگ همیشه باوفا نیست. یا عاشق راست گو نیست. نیما یک کار کوچکش شکستن مصرع ها بود.
شعر و ادبیات
من با این نظر که بخش هایی از شعر شاملو یا اخوان شعر نیست، بلکه ادبیات است موافق نیستم. شعر هر مملکت خصیصه خودش را دارد. فردوسی و سعدی و حافظ و مولوی و نظامی به کمک ادبیات شاعران بزرگی شده اند. رگه هایی از ادبیات باید در شعر باشد. در و پنجره هم که می سازیم مادّه اصلی اش چوب است ولی برای لولا به آهن نیاز داریم. کسانی که می-گویند شعر باید خالی از ادبیات باشد مثل این است که بخواهند دری بسازند که لولایش هم چوبی باشد. المان هایی از ادبیات باید در اثر باشد تا به محاصره و تسخیر ذهن مخاطب کمک کند.
آن سال ها
از سال 1347 که «انارستان» من چاپ شد و به خصوص پس از جریان سیاهکل مرا خیلی اذیّت کردند، طوری که دیگر نمی توانستم بنویسم. در آن مدّت همه اش دو یا سه شعر کلاسیک نوشتم. ساعدی هم نمی توانست نمایش نامه بنویسد. اگر یک بار مرا می بردند و به زندان می انداختند خیلی راحت تر بودم تا این که چهل پنجاه مرتبه جوانکی صبح بیاید و بگوید جناب سرهنگ شما را به اداره احضار کرده اند. هر مرتبه می گفتم دارم می روم که دیگر برنگردم. آن سال ها یادم است از پاسبان وحشت داشتم. در آن شرایط که دیگر نمی توانستم کاری بکنم، گفتم در این مدّت تعطیل تحقیق کنم که بعد از نیما چه کارهای دیگری می شود کرد. دوستان زیادی داشتم که از ایران رفته بودند. بعضی هاشان باکو بودند، بعضی ها پاریس، استانبول و... . به همه نامه نوشتم تا تحقیق کنند که در آن کشورها شعر آزاد و سپید را چه کسانی می گویند و چه طور می-نویسند. حاصل این تحقیقات و زحمات اطلاعاتی شد درباره تفاوت زبان ها و ویژگی های گونه های مختلف شعر. مثلا دانستم که شعر سپید استعاره و کنایه و سمبول به آن صورت ندارد. مصالح در اختیار مخاطب قرار می گیرد و او باید شعر را درست کند. فرضا روی یک میز اگر جایی خیار خرد شده باشد و جایی گوجه و جایی کاهو، کسی که همه این ها را می-بیند می فهمد که می شود با این ها سالاد درست کرد. مصالح را باید به مخاطب داد و او با خیال پردازی خودش باقی را درست کند و اگر ممکن است به یک نتیجه گیری شگفت برسد. بر این مبنا من گویه ها را نوشتم که از یک اسلوب پیروی می کنند. همگی سه قسمتی هستند، چنان کخ موسیقی چه در ایران و چه در خارج از ایران سه قسمتی ست. سونات ها در موسیقی غرب یا مقام هایی که ما داریم از سه قسمت تشکیل شده اند: اولش یک طور است وسطش یک طور و انتهایش طوری دیگر.
یک عمر شعر
من شعر نیمایی گفته ام. شعر کلاسیک گفته ام. سپید هم گفته ام. در مورد من قضیه اردک را می شود مثل زد. اردک در آب شنا می کند. در خشکی راه می رود. در هوا هم می پرد. امّا مثلا در هوا مثل عقاب پرواز نمی کند. من هم این طوری هستم. نه نیمایی را مثل نیما می توانم بگویم. نه غزل را مثل شهریار. نه سپید را مثل شاملو.
به نظر من در شعر نیمایی حماسه خیلی خوب بیان می شود. اما برای شعر عاشقانه ظرفیت چندانی ندارد. شعرِ «لحظه دیدار نزدیک است» اخوان شعر کوتاهی ست. خود اخوان هم هر وقت خواسته شعر عاشقانه بگوید غزل گفته. شعر سه حوزه عمده دارد: حماسه، حکمت و عشق. حماسه در کلّ دنیا عقب زده شده است و دیگر خریداری ندارد. در جبهه اگر کسی کبریت بکشد خودش دیده می شود و گلوله می خورد. امروز حماسه هم مثل کبریت کشیدن است. بعد از جنگ بین-المللی دوم این وضعیت در جهان حاکم شد. وقتی مثلا 40 انسان را، زن و کودک و مرد، در یک واگن جا می دهند و می-گویند تا وقتی گند تا زانوان نرسیده است قطار نمی ایستد؛ انسانی که این اندازه کوچک شده دیگر برایش از چه حماسه و چه عشق و چه حکمتی می توان گفت؟ بعد از جنگ دوم تدریجا تمدّن لطمه خورد. تدیّن هم که پیش از آن در رنسانس لطمه خورده بود. ارزش های انسانی زیر سؤال رفت. انسانی که با خوردن یک قرص همه چیزش را انکار می کند دیگر چه کرامت و چه شرافتی دارد؟ مثلا در یک حزب چه طور می شود یک نفر را صالح تر از دیگران دانست، وقتی می تواند یک-باره به ناصالح ترین فرد تبدیل شود.
شعر سپید خیلی برای شعرهای عاشقانه ظرفیت دارد. این که گفتم شعر سپید استعاره و کنایه ندارد در عوض یک چیز دیگر دارد که نامی نمی توان روی آن گذاشت. چیزی که در شعر حافظ هم وجود دارد و من در کتاب «سفری در سفینه حافظ» درباره اش نوشته ام. حافظ چیزهایی دارد که نه در بدیع تعریف می شود، نه در معانی و نه در بیان. هنر و صنعتی ست که اسمی ندارد. شعر سپید به چیزهایی از این دست نیاز دارد که معلوم نیست ماهیت شان چیست. مثلا من یک جا گفته ام: «هم فنجان قهوه های نخورده ام» این نه کنایه است، نه تمثیل، نه استعاره. امّا چیزی در آن است که مخاطب را متأثر می کند. انگار احساس غم می کند. این را همان طور که گفتم از حافظ وام گرفته ام. مثلا حافظ می گوید: «در نمی گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست/ خرّم آن کز نازنینان بخت برخوردار نیست» شعر غمگین نیست ولی آدم با شنیدنش احساس غم می کند.
غزل: شعر همه زمان ها
می گویند غزل پنج حوزه عمده دارد: غزل سعدی، مولانا، حافظ، صائب و شهریار. من به این ها حسین منزوی را هم اضافه می کنم. هر یک از این شاعران مکتبی جداگانه دارند. ابتهاج هم غزل سرای خوبی ست. منتها به نظر من جانشین حافظ او نیست بلکه نیماست. چرا که دلیل بزرگی حافظ این است که شباهتی به پیشینیانش ندارد. درست است که گاهی همان حرفی را می زند که انوری و منوچهری گفته اند؛ ولی او یک طور دیگر می گوید. شعر سیمین بهبهانی را هم من غزل واره می دانم نه غزل. جان مایه غزل عاطفه و عشق و کمی هم هوس است. سیمین ده پانزده تا شعر با این ویژگی در کارهای ابتداییش دارد. غزل شعری ست برای همه زمان ها ولی نه برای همه زمینه ها. غزل تا آخر می ماند ولی با همان شکل عاطفی. اگر هم غزل به مسائلی خارج از حوزه عشق و تغزّل بپردازد، باز باید عاطفه در آن پررنگ باشد.
پشتوانه های شاعری
پشتوانه های شاعر حتّی باید گسترده تر از ادبیات باشد. شاعر باید فرهنگ شناس باشد طوری که مثلا در فرهنگ معین ذوب شده باشد. تنها تشبیهات و صنایع مهم نیست. شاعر باید نام ستاره ها و گل ها را بداند و خصوصیّاتشان را بشناسد. بر تاریخ و جغرافیای جهان مسلّط باشد. در یک کلام شاعر باید یک پشتوانه معرفتی کلّی داشته باشد. آشنایی با علوم تجربی و هنرهای دیگر هم مؤثّر است. شهریار تعریف می کرد بعد از چندباری که با سایه به سینما رفته بود، شروع به شعر نو گفتن کرد.
می شود دو رویکرد در مواجهه با ورود شعر به حیطه های دیگر داشت. مثلا در مورد فلسفه می توان شعر را وارد فلسفه کرد یا برعکس فلسفه را وارد شعر کرد. من معتقدم که شعر باید وارد فلسفه بشود. به همین شکل، شعر ریاضی گفتن این نیست که راجع به مثلث، دایره یا عدد پی شعر بگوییم. شعر ریاضی شعری مثل شعر حافظ است که چنان دایره ای ست که نه می-شود نقطه ای از آن کسر کرد نه به آن افزود. با دقتی مثل یک مثلث که جمع زوایایش نه 179 درجه است نه 181 درجه. بلکه همیشه 180 درجه است. من چنین شعری را شعر ریاضی می گویم.
شاعر باید هر روز با عده زیادی فارسی صحبت کند. آن هم نه زبان روزمرّه. آدم ناگهان جایی ناراحت می شود یا جایی عصبی می شود و همه را با زبان بیان می کند. شاعرانی که از ایران رفته اند، این حس ها را با زبان بیگانه ابراز می کنند. چون عواطف شان در زبان فارسی بیان نمی شود، شعرشان هم آسیب می بیند.
تولّدی دیگر
به نظر من خیلی از جوانان شعر ایران از شاعران اروپا و امریکا جلوترند. السّاعه ایران یکی از حوزه های بزرگ شعر دنیاست و به نظر من تهران پایتخت شعر است. تولّد جدیدی در شعر فارسی صورت گرفته. الان مثل این است که بیست تا نوزاد یا نهایتا کودک هفت هشت ساله داشته باشیم. آن که از دور می بیند می گوید این ها ضعیفند. ولی این بچّه ها دارند بزرگ می شوند و حتما بزرگ خواهند شد.