Mahdi Askari
مدير فنی
منت خدای را عز و جل ، که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر آید مفرح ذات
-------------------------------------------------
خب همونطور که میدونید در نزدیکی مبعث رسول هستیم و با پیشنهاد احمد این شوخی رو همین امروز درست کردم
زیاد جالب نیست چون سریع این کارو کردم ولی بهتر از هیچی هست
-------------------------------------------------
خب خب خب
اول از همه با خانم ناظم انجمن شروع میکنیم
همه میگن چه ناظم مهربونی داریم تو انجمن:93:
همیشه به فکر همه کارها هست . همه کارها رو انجام میده:55:
اما حکایتی میخوام براتون تعریف کنم که داغی است بر دل من:گریه:
یعنی دست رو دلم نذارید که خونه . :گریه:
نمیدونید که چه بلایی سر من در آورده
بشینید و بخونید و زار زار به حال من گریه کنید:گریه:
از هیچکاری برای زمین زدن دریغ نمیکنه
بعضی وقت ها نمیدونم چرا ولی میاد قصد کتک زدن منو داره:گریه:
بعضی وقت ها هم قصد کشتن منو داره
نه تنها من بلکه هر کسی رو که صد راهش باشه باید از میون بر داره
چند وقت پیش رفته بودن فوتبال نیگاش کن چیکار کرد اون بدبخت رو

یعنی شما بگید اذیت و آزار یک پلنگ بی گناه کار درستیست؟
آیا میشود گفت بارون خشن نیست؟
چند وقت پیش در حین بازی با یک بچه آهو بودیم دیدم یکی داره میاد سمتم
با ماشین بود
اومد جلو
از دور که میومد چنان گردوخاکی راه انداخته بود
170 تا تو کویر داشت میومد
همینطوری داشت میومد سمت من
یهو دستی کشید سه تا دور خورد ماشینش کنار من وایساد
شیشه رو داد پایین گفت تو هنوز زنده ای؟
اینجا بود که این فردی که افکار پلید در سر داشت رو شناختم
آری خودش بود
همون بارون بود

هیچی نتونستم بگم
فقط منتظر بودم سریع بره تا کاری دستم نداده
خوشبختانه تلفنش زنگ زد . مثل اینکه جنساشو لب مرز گرفته بودن
سریع رفت
یعنی شما بگید آیا کار خوبیست؟:گریه:
----------------------------------------------------------
اما برسیم بر حضرت ملکه الجمال مریم پری زاد (لقبی از اوس ممد آبی دل استاد بنده در امر شوخی پردازی)
قابل توجه تمام دوستان و متمایلین به پیشرفت در انجمن
طبق گفته های اوس ممد آبی دل و مندرجات در تقویم ایران انجمن
به منظور پیشرفت در انجمن باید لگدی گرانقدر
خنده
از این بانوی فرهیخته نوش جان بنمایید
نقل قول :
« گر تو هم عزت بخواهی هم مقام ... خرج آن باشد لگد از مریم والا مقام »
اما میرسیم به موضوع خودمان:نیش:
امروز کلا دست به شکایت بردم:نیش:
میخوام چند تا چیز از زبان دختر مریم خانم و همسر محترم ایشان برای شما بگویم:نیش:
اول بریم به درد دل حسنا خانم دختر مریم خانم گوش فرا نهیم:
.
.
.
.
.
خب مثل اینکه حسنا خانم میترسه از مامانش
فقط چند تا عکس به ما نشون داده

اصن یه وضی:نیش:
فک نکنم نیاز به توضیح بیشتر باشد
بریم ببینیم شوهر مریم خانم چی میگه:
.
.
.
فرار کرده:52:
یعنی تا این حد ترس از مریم خانم؟
شما بگید آیا حکومت استبدادی مریم خانم کار درستیست؟
ولی در مندرجات انجمن از این حکومت استبدادی مواردی ثبت شده است که شما را به خواندن آن سوق میدهیم:
نقل قول:
« وی به کنار "خباز الدوله آرش جینگشلاقی" رفتندی و با لگدی محکم ضربه ای به ما تحت فیه(نشیمنگاه) " خباز الدوله" زدندی و فریاد کردندی مگر آزارت زیادت آمده است که سنگ بر قصر ما میزنی و به درون دریاچه بازگشتندی(البته گفته شده آثار آن لگد هنوز هم به صورت یک برآمدگی در محل ذکر شده به جای مانده است) »
نتیجه گیری با خود شما:سکوت:
--------------------------------------------------------
کا حالا بریم سراغ بچه ها جنوب
:mehdi:
بچه های اهواز و آبودان و حومه بیان وسط
:mehdi:
خب حتما مشخص شد که قضیه چیه
احمد و داوود رو میخوایم بیاریم این قسمت:شاد:
داوود که میدونید تو سربازیه و هیچکدومتون خبر ندارید چه بلایی سرش اومده
اما کاراگاه پلنگ رفته براتون در طی یک تحقیقات میدانی چند عکس از این شخص گیر آورده:50:
همونطور که میدونید سربازی آدم مرد میکنه
یعنی یک دستگاهی رو فرض کن از اینور یک بچه بذار تو دستگاه از اونورش یک مرد میاد بیرون
حالا...
همونطور که مشخص شد بچه میره داخل مرد میاد بیرون
داوود هم همینطور بود دیگه یک بچه باید بره داخل مرد بیاد بیرون
داوود قصه ما وارد سربازی میشه و باید تمرینات و آموزش های سخت رو ببینه تا مرد بشه

خب تمرینات رو باید گسترش میداد
داوود بزرگ و بزرگتر میشد:50:

تمرینات بعضی اوقات سخت و طاقت فرسا به نظر میرسید ها:15:

استقامت بدنشون باید مثل بتن و فولاد میشد

اما بزرگ شدن به اندازه نیست که
داوود هی بزرگ شد . هی بزرگ شد
از آخر متوجه شدیم فقط جسمش بزرگ شده:9:

اما داوود که هیچکدوم از اون بالایی ها رو نمیتونست درست انجام بده
تو همش نمره منفی می آورد ( آبروی انجمنون رو برد)
هیچی دیگه داشتیم تحقیقاتمون رو بیشتر انجام میدادیم که متوجه شدن بیگانه وارد شده
مجبور به فرار شدیم
داوود میاد بقیشو خودش میگه
:50:
اما اون یکی بچه جنوب
احمد رو در خدمتش هستیم میخواد بیاد اینجا:9:
احمد که مدیر فنی انجمن نیز میباشد یک ادم خلاقی میباشد که نگو
:9:
یک کارایی میکنه که بعضی وقت ها شرکت های بزرگ قبطه میخورن اینهمه مهندس ما چرا دور خودمون جمع کردیم
حالا شرحش دهیم که چه میکنه این پسر
اصن وقتی میگن بچه های آبودان که الکی نمیگن ولک
بشین بخون تا ببینی چه کرده این بشر:15:
در یکی از روزهای گرم تابستان احمد که حوصلش بس سر میره به آسمان نگاه میکنه و هواپیمایی را مشاهده میکنه
فک میکنه که از این موشک کاغذی ها هست که درستش میکنن
میره روی یک تپه و شیرجه ای بس حرفه ای میزند به سمت هواپیما

اما ای دل غافل آنچنان محکم بر زمین میچسبد که سه روز ملت در تلاش بودن با کاردک از روی زمین جمعش کنن
دید که نمیشه حوصله آدم سر میره
من بهش گفته بودم هر موقع حوصلت سر رفت زیرشو کم کن با قاشق هم بزن تا سر نره ولی گوش که نمیده
یک دوستی نزدیکی خونشه احمد اینا یک گاو داری داشته
احمد که عشق فیلم عینهو فیلما یک طناب بر میداره میره که گاوبازی کنه

هیچی دیگه گاوه تا احمد و میبینه میدوه سمتش
احمد بدو گاوه بدو
احمد بدو گاوه بدو
احمد بدو گاوه بدو
ایرم بگوم ها این داستانه جاسم تعریف کرده
:نیش:
احمد که نترسیده بود بدنش ایطوری نه ایییییطوووووورییییییی
همینجو میدویید
احمد بدو گاوه بدو
احمد بدو گاوه بدو
احمد بدو گاوه بدو
یک وقت احمد دید که دیگه جلوش جاده نیست
هیچی دیگه پرید توی آب فک کرد گاوه نمیاد

اما گاوه دیگه حالیش که نمیشه احمد داخل شوخی هست . گاوه هی رد میشد از روش هی دنده عقب میگرفت بر میگشت
چند بار همین کارو تکرار کرد و خسته شد رفت
دوباره آمدن با کمک کاردک احمد رو از توی گل ها در آوردن

آمبولانسی هم که براش فرستادن از نوع درجه یک بود
احمد مجبور بود خودش ...

دیگه دیگه:خنده1:
----------------------------------------------------------
خب روزی روزگاری ادمین و امین خان با هم سر لج افتادن و امین خان در یک حرکتی ادمین را به آب می اندازد

ادمین محترم با زحمتی فراوان از دست کوسه ها فرار میکنه و در یک تماس از چند تا از بچه ها خواست برای یافتن امین تلاش کنن
ردی از امین به دست آمد و مشخص شد که امین سرکرده گروهی بزرگ بر ضد انجمن میباشد
در طی تماسی به آقا هوشنگ عزیز از ایشان تقاضای کمک نمودیم
طی نظر آقا هوشنگ بهترین راه برای رفتن به سمت امین خان با موتور بود
آقا هوشنگ گفت که موتور رو برامون میفرسته تا ما راحت به کارمون برسیم

هیچی دیگه بدون جلب توجه به سمت امین خان براه افتادیم
:سوت:
رفتیم و رسیدیم به جایی که باید استتار میکردیم و با لباس مبدل پیشروی میکردیم
طبق تماس مجدد با آقا هوشنگ ایشان فرمودند که هیچکس به زن ها شک نمیکنه در اونجا
پس همگی در طی استتاری که انجام دادیم چادر بر سر نموده تا به پیشروی ادامه دهیم

این مرحله هم بدن اینکه کسی متوجه بشه و جلب توجه کرده باشیم گذشت
مجددا به مکانی رسیدیم که آخراش بود دیگه
اینجا باید مبارزه میکردیم
برای بدست آوردن هدفمون
هدفی که اینقدر برامون ارزش داشت که اینهمه راه به خاطرش اومده بودیم
اینهمه مراحل سخت رو پشت سر بذاریم
اینهمه وقت و انرژی پاش بذاریم
یا باید میمردیم یا میکشتیم
یا مرگ با افتخار یا زندگی با ذلت
:گریه:
چه حرفای حماسی قشنگی نوشتم
:گریه:
برای جنگیدن همه سلاح ها رو در آوردیم و شروع کردیم به حمله

هیچی دیگه امین خان اسیر شد و هدفمون تموم شد:12:
چیزی شده؟
آها خنک تموم شد؟
خب نه دیگه همیشه که نباید آخرش با پیچیدگی تموم بشه
در این مورد امین بدون مقاومت تسلیم شد
و ادمین هم به خاطر اینکه داداشش بود بخشیدش
:18:
هر مشکلی هم هست بعدا بیاید خودم باهاتون حلش میکنم:اخطار::91:
----------------------------------------
خب در آخر ممکنه خیلی ها بخوان پلنگ بی گناه رو از زندگی ساقط کنن

خودم خودمو کشتم .
دیگه نمیتونید منو بکشید. دلتون آب :8:
:10:
----------------------- توضیحات تکمیلی ------------------------
1- شوخی همین امروز قرار شد درست بشه و همین امروز هم شد پس ببخشید اگه یکم بی مزه شده
2- چون کمبود وقت داشتم نشد که سوژه ها اجازه بگیرم و سعی کردم از کسانی استفاده کنم که میدونستم ناراحت نمیشن. اگه این دوستان هم ناراحت شدن معذرت میخوام ازشون
3- خب همونطور که میدونید مریم خانم یک همسر و مادر نمونه هست . این مطالب هم صرفا شوخی بود و اگه موجب ناراحتی ایشون شد معذرت میخوام
4- اینم کادوی من بابت عید مبعث. امیدوارم خوشتون بیاد
5- نداریم ... :خنده1:
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر آید مفرح ذات
-------------------------------------------------
خب همونطور که میدونید در نزدیکی مبعث رسول هستیم و با پیشنهاد احمد این شوخی رو همین امروز درست کردم
زیاد جالب نیست چون سریع این کارو کردم ولی بهتر از هیچی هست
-------------------------------------------------
خب خب خب
اول از همه با خانم ناظم انجمن شروع میکنیم
همه میگن چه ناظم مهربونی داریم تو انجمن:93:
همیشه به فکر همه کارها هست . همه کارها رو انجام میده:55:
اما حکایتی میخوام براتون تعریف کنم که داغی است بر دل من:گریه:
یعنی دست رو دلم نذارید که خونه . :گریه:
نمیدونید که چه بلایی سر من در آورده
بشینید و بخونید و زار زار به حال من گریه کنید:گریه:

از هیچکاری برای زمین زدن دریغ نمیکنه
بعضی وقت ها نمیدونم چرا ولی میاد قصد کتک زدن منو داره:گریه:

بعضی وقت ها هم قصد کشتن منو داره

نه تنها من بلکه هر کسی رو که صد راهش باشه باید از میون بر داره
چند وقت پیش رفته بودن فوتبال نیگاش کن چیکار کرد اون بدبخت رو

یعنی شما بگید اذیت و آزار یک پلنگ بی گناه کار درستیست؟
آیا میشود گفت بارون خشن نیست؟
چند وقت پیش در حین بازی با یک بچه آهو بودیم دیدم یکی داره میاد سمتم
با ماشین بود
اومد جلو
از دور که میومد چنان گردوخاکی راه انداخته بود
170 تا تو کویر داشت میومد
همینطوری داشت میومد سمت من
یهو دستی کشید سه تا دور خورد ماشینش کنار من وایساد
شیشه رو داد پایین گفت تو هنوز زنده ای؟
اینجا بود که این فردی که افکار پلید در سر داشت رو شناختم
آری خودش بود
همون بارون بود

هیچی نتونستم بگم
فقط منتظر بودم سریع بره تا کاری دستم نداده
خوشبختانه تلفنش زنگ زد . مثل اینکه جنساشو لب مرز گرفته بودن
سریع رفت
یعنی شما بگید آیا کار خوبیست؟:گریه:
----------------------------------------------------------
اما برسیم بر حضرت ملکه الجمال مریم پری زاد (لقبی از اوس ممد آبی دل استاد بنده در امر شوخی پردازی)
قابل توجه تمام دوستان و متمایلین به پیشرفت در انجمن
طبق گفته های اوس ممد آبی دل و مندرجات در تقویم ایران انجمن
به منظور پیشرفت در انجمن باید لگدی گرانقدر
نقل قول :
« گر تو هم عزت بخواهی هم مقام ... خرج آن باشد لگد از مریم والا مقام »
اما میرسیم به موضوع خودمان:نیش:
امروز کلا دست به شکایت بردم:نیش:
میخوام چند تا چیز از زبان دختر مریم خانم و همسر محترم ایشان برای شما بگویم:نیش:
اول بریم به درد دل حسنا خانم دختر مریم خانم گوش فرا نهیم:
.
.
.
.
.
خب مثل اینکه حسنا خانم میترسه از مامانش
فقط چند تا عکس به ما نشون داده


اصن یه وضی:نیش:
فک نکنم نیاز به توضیح بیشتر باشد
بریم ببینیم شوهر مریم خانم چی میگه:
.
.
.
فرار کرده:52:
یعنی تا این حد ترس از مریم خانم؟
شما بگید آیا حکومت استبدادی مریم خانم کار درستیست؟
ولی در مندرجات انجمن از این حکومت استبدادی مواردی ثبت شده است که شما را به خواندن آن سوق میدهیم:
نقل قول:
« وی به کنار "خباز الدوله آرش جینگشلاقی" رفتندی و با لگدی محکم ضربه ای به ما تحت فیه(نشیمنگاه) " خباز الدوله" زدندی و فریاد کردندی مگر آزارت زیادت آمده است که سنگ بر قصر ما میزنی و به درون دریاچه بازگشتندی(البته گفته شده آثار آن لگد هنوز هم به صورت یک برآمدگی در محل ذکر شده به جای مانده است) »
نتیجه گیری با خود شما:سکوت:
--------------------------------------------------------
کا حالا بریم سراغ بچه ها جنوب
:mehdi:
بچه های اهواز و آبودان و حومه بیان وسط
:mehdi:
خب حتما مشخص شد که قضیه چیه
احمد و داوود رو میخوایم بیاریم این قسمت:شاد:
داوود که میدونید تو سربازیه و هیچکدومتون خبر ندارید چه بلایی سرش اومده
اما کاراگاه پلنگ رفته براتون در طی یک تحقیقات میدانی چند عکس از این شخص گیر آورده:50:
همونطور که میدونید سربازی آدم مرد میکنه
یعنی یک دستگاهی رو فرض کن از اینور یک بچه بذار تو دستگاه از اونورش یک مرد میاد بیرون
حالا...
همونطور که مشخص شد بچه میره داخل مرد میاد بیرون
داوود هم همینطور بود دیگه یک بچه باید بره داخل مرد بیاد بیرون
داوود قصه ما وارد سربازی میشه و باید تمرینات و آموزش های سخت رو ببینه تا مرد بشه

خب تمرینات رو باید گسترش میداد
داوود بزرگ و بزرگتر میشد:50:

تمرینات بعضی اوقات سخت و طاقت فرسا به نظر میرسید ها:15:

استقامت بدنشون باید مثل بتن و فولاد میشد

اما بزرگ شدن به اندازه نیست که
داوود هی بزرگ شد . هی بزرگ شد
از آخر متوجه شدیم فقط جسمش بزرگ شده:9:

اما داوود که هیچکدوم از اون بالایی ها رو نمیتونست درست انجام بده
تو همش نمره منفی می آورد ( آبروی انجمنون رو برد)
هیچی دیگه داشتیم تحقیقاتمون رو بیشتر انجام میدادیم که متوجه شدن بیگانه وارد شده
مجبور به فرار شدیم
داوود میاد بقیشو خودش میگه
:50:
اما اون یکی بچه جنوب
احمد رو در خدمتش هستیم میخواد بیاد اینجا:9:
احمد که مدیر فنی انجمن نیز میباشد یک ادم خلاقی میباشد که نگو
:9:
یک کارایی میکنه که بعضی وقت ها شرکت های بزرگ قبطه میخورن اینهمه مهندس ما چرا دور خودمون جمع کردیم
حالا شرحش دهیم که چه میکنه این پسر
اصن وقتی میگن بچه های آبودان که الکی نمیگن ولک
بشین بخون تا ببینی چه کرده این بشر:15:
در یکی از روزهای گرم تابستان احمد که حوصلش بس سر میره به آسمان نگاه میکنه و هواپیمایی را مشاهده میکنه
فک میکنه که از این موشک کاغذی ها هست که درستش میکنن
میره روی یک تپه و شیرجه ای بس حرفه ای میزند به سمت هواپیما

اما ای دل غافل آنچنان محکم بر زمین میچسبد که سه روز ملت در تلاش بودن با کاردک از روی زمین جمعش کنن
دید که نمیشه حوصله آدم سر میره
من بهش گفته بودم هر موقع حوصلت سر رفت زیرشو کم کن با قاشق هم بزن تا سر نره ولی گوش که نمیده
یک دوستی نزدیکی خونشه احمد اینا یک گاو داری داشته
احمد که عشق فیلم عینهو فیلما یک طناب بر میداره میره که گاوبازی کنه

هیچی دیگه گاوه تا احمد و میبینه میدوه سمتش
احمد بدو گاوه بدو
احمد بدو گاوه بدو
احمد بدو گاوه بدو
ایرم بگوم ها این داستانه جاسم تعریف کرده
:نیش:
احمد که نترسیده بود بدنش ایطوری نه ایییییطوووووورییییییی
همینجو میدویید
احمد بدو گاوه بدو
احمد بدو گاوه بدو
احمد بدو گاوه بدو
یک وقت احمد دید که دیگه جلوش جاده نیست
هیچی دیگه پرید توی آب فک کرد گاوه نمیاد

اما گاوه دیگه حالیش که نمیشه احمد داخل شوخی هست . گاوه هی رد میشد از روش هی دنده عقب میگرفت بر میگشت
چند بار همین کارو تکرار کرد و خسته شد رفت
دوباره آمدن با کمک کاردک احمد رو از توی گل ها در آوردن

آمبولانسی هم که براش فرستادن از نوع درجه یک بود
احمد مجبور بود خودش ...

دیگه دیگه:خنده1:
----------------------------------------------------------
خب روزی روزگاری ادمین و امین خان با هم سر لج افتادن و امین خان در یک حرکتی ادمین را به آب می اندازد

ادمین محترم با زحمتی فراوان از دست کوسه ها فرار میکنه و در یک تماس از چند تا از بچه ها خواست برای یافتن امین تلاش کنن
ردی از امین به دست آمد و مشخص شد که امین سرکرده گروهی بزرگ بر ضد انجمن میباشد
در طی تماسی به آقا هوشنگ عزیز از ایشان تقاضای کمک نمودیم
طی نظر آقا هوشنگ بهترین راه برای رفتن به سمت امین خان با موتور بود
آقا هوشنگ گفت که موتور رو برامون میفرسته تا ما راحت به کارمون برسیم

هیچی دیگه بدون جلب توجه به سمت امین خان براه افتادیم
:سوت:
رفتیم و رسیدیم به جایی که باید استتار میکردیم و با لباس مبدل پیشروی میکردیم
طبق تماس مجدد با آقا هوشنگ ایشان فرمودند که هیچکس به زن ها شک نمیکنه در اونجا
پس همگی در طی استتاری که انجام دادیم چادر بر سر نموده تا به پیشروی ادامه دهیم

این مرحله هم بدن اینکه کسی متوجه بشه و جلب توجه کرده باشیم گذشت
مجددا به مکانی رسیدیم که آخراش بود دیگه
اینجا باید مبارزه میکردیم
برای بدست آوردن هدفمون
هدفی که اینقدر برامون ارزش داشت که اینهمه راه به خاطرش اومده بودیم
اینهمه مراحل سخت رو پشت سر بذاریم
اینهمه وقت و انرژی پاش بذاریم
یا باید میمردیم یا میکشتیم
یا مرگ با افتخار یا زندگی با ذلت
:گریه:
چه حرفای حماسی قشنگی نوشتم
:گریه:
برای جنگیدن همه سلاح ها رو در آوردیم و شروع کردیم به حمله

هیچی دیگه امین خان اسیر شد و هدفمون تموم شد:12:
چیزی شده؟
آها خنک تموم شد؟
خب نه دیگه همیشه که نباید آخرش با پیچیدگی تموم بشه
در این مورد امین بدون مقاومت تسلیم شد
و ادمین هم به خاطر اینکه داداشش بود بخشیدش
:18:
هر مشکلی هم هست بعدا بیاید خودم باهاتون حلش میکنم:اخطار::91:
----------------------------------------
خب در آخر ممکنه خیلی ها بخوان پلنگ بی گناه رو از زندگی ساقط کنن

خودم خودمو کشتم .
دیگه نمیتونید منو بکشید. دلتون آب :8:
:10:
----------------------- توضیحات تکمیلی ------------------------
1- شوخی همین امروز قرار شد درست بشه و همین امروز هم شد پس ببخشید اگه یکم بی مزه شده
2- چون کمبود وقت داشتم نشد که سوژه ها اجازه بگیرم و سعی کردم از کسانی استفاده کنم که میدونستم ناراحت نمیشن. اگه این دوستان هم ناراحت شدن معذرت میخوام ازشون
3- خب همونطور که میدونید مریم خانم یک همسر و مادر نمونه هست . این مطالب هم صرفا شوخی بود و اگه موجب ناراحتی ایشون شد معذرت میخوام
4- اینم کادوی من بابت عید مبعث. امیدوارم خوشتون بیاد
5- نداریم ... :خنده1:
[MENTION=1]admin[/MENTION] [MENTION=3]Maryam[/MENTION] [MENTION=1823]baroon[/MENTION] [MENTION=3324]ahmadfononi[/MENTION] [MENTION=277]asl_davood[/MENTION]
آخرین ویرایش: