می آیم
و یکی از همین روزها
جایی که باورهایمان هنوز خواب زده نشده است
اتراق می کنم
تا آن روز اما
کارهای کوچک و بزرگ زیادی هست
که باید با شتاب
پشت پل های هنوز ویران نشده
پنهان کرد ..
نبودن هایم ؛
حکایت قایم باشک های کودکی است
اما یکی از همین روزها
پیدا می شوم
،
پیدا می شویم
و آن وقت در کنار هم
لابه لای شب بو ها و اطلسی هایی
که بهشت را به زمین می آورند
گم می شویم
آهسته .. آرام
همه ی دوستی ها .. کنار هم ..
یک جا ..
می آرامد ..
قدم ها را باید محکم برداشت ..