• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.
J
امتیاز کسب شده
0

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • نه ما ازاین فامیلا نمیخوایم:نیش:
    چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدا خیرت بده منو درگیر نکن:نیش:
    من تجربیم تو ریاضی:8: شانس اوردم:بدجنس::نیش:
    بخند بخند:sanjaghi: :دی
    فقط بعضیا:سوت: منکه تهنام:34::giggle:
    اوه اوه:50: بشینید بخونید:نیش: منکه از 7 ملت ازادم:نیش:
    اره اره راحت باش فعلا:8:
    کلم خودتی:نیش: شوخی کردم:چشمک:
    منم خوووووووووبم:8:
    اره اینجا دوستان و پسر عمه های خوبی داره:سوت::نیش:
    موفق باشی عزیزم:19:
    یکم تاپیک بزن دید بیای فاطی:نیش:
    سلام فاطمه جون:7:
    خوبی عزیزم؟:6:
    خوش اومدی:بهار:
    ویژه شدنتم مبارک نیومده:نیش::39:
    سلام دوست عزيز ضمن عرض خوش آمد گويي، جهت استفاده بهتر شما از امکانات سايت و دسترسي به بخش هاي بيشتر، کاربري شما به درخواست طاهره عزیز به ويژه ارتقاء پيدا کرد.




    اميدواريم در ايران انجمن لحظات به يادماندني رو سپري کنی:گل:
    سلام خواخوررررررررر همشری:ذوق زده::شاد2:
    خوبممممممممممممممممممممممممم خوبی؟:1::2:
    فاطمه جون یه کم پست بزن تا ویژه شی:122:
    امیدوازم بالاخره امشب موفق بشم پیاممو برات ارسال کنم:75:
    انقده که نتم گند میزنه:گریه:
    روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن، ممکنه دوباره تکرار نشه.
    آدم وقتی تو سن‌ و سال توئه فکر می‌کنه همیشه براش پیش می‌یاد... باید ده پونزده‌ سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده که حالِت با چیز دیگه‌ای خوب نمی‌شه.
    عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه...!

    پل چوبی - مهدی کرم پور

    استاد این هم لینک تاپیکمونه
    بعضی دوستان راجع به شما کنجکاو شدن که کی هستین
    با اینکه گفته بودین به کسی نگم ولی من بهشون گفتم که پسردایی بنده هستین و تو باشگاه خبرنگاران جوان فعالیت دارین
    به هرحال اگه وقت کنیدو بتونید برامون بنویسید واقعا خوشحال میشیم
    با سپاس فراوان که دعوتم رو پذیرفتید:گل:

    http://www.iranjoman.com/showthread.php?t=78067
    1


    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
    دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
    2


    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟ نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت : ...........
    هی واااااااای مممممممن
    شما همون آقا معروفه ای؟؟؟؟؟
    یه امضا به ما میدی؟؟؟؟؟؟ :))
  • بارگذاری…
  • بارگذاری…
  • بارگذاری…
بالا