می گفت زمان بی معنا می شود وقتی صدای برگ های روزی زندگی داشته را، در زیر پاهایت احساس می کنی و می شنویشان…
می گفت فقط پاییز را با زمان و زمان را با پاییز می توان معنا کرد، لمس کرد و چشید…
می گفت: می دانی!؟
و گلی تازه به دنیا آمد.
خارخندید و به گل گفت سلام
…و جوابی نشنید؛
خار رنجید و هیچ نگفت؛
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا بود…
دست بی رحمی آمد نزدیک…
گل سراسیمه زه وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خزید
…و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید؛
گل صمیمانه به او گفت:سلام!
سلام پدر عزیز وفریهیخته ی من:گل:
از اینکه جز لیست دوستان شما قرار دارم افتخار می کنم .دیدار شما رو هرگز فراموش نمی کنم هر چند کوتاه بود ولی پر بار وبه یاد ماندنی همیشه باشید وپایدار.:گل: