دگر فریاد ها در سینه ی تنگم نمی گنجد
دگر از فرط می نوشی میم مستی نمی بخشد
دگر حشیش و گرس و بنگ آرامم نمی سازد
باری بدن اندوه و خرامان است
دلم خواهد كه فریاد رعد آسا زنم
فریاد بر گویم خدایی نیست!
خدایی كه فغان و ناله هایم در دل او بی اثر باشد
خدا نیست
خدا هیچ است!
خدا پوچ است!
... خدا جسمی است...