آسمان را ديدی؟ آسمان هم ديشب مثل چشمان گل خاطرهام قرمز بود. آسمان سرخ ولی بیاحساس. آسمان! درد مرا میفهمی؟ آسمان! اشک مرا میبينی؟
آسمان دل من غرق دررنگ غم است. آسمان دل من رنگ يک خاطرهاست. آسمان دل من ، رنگ اشک دل تنهای من است. آسمان! درد مرا میفهمی؟ کاش باز هم امشب اين دل خاکی من از زمين پر بکشد. و مرا تا پرواز و مرا تا تنها و مرا تا اوج خيال تک و تنها ببرد آسمان را ديدی؟ آسمان زيبا بود. آسمان درد مرا میفهميد. آسمان اشک مرا هم میديد آسمان سرخ از درد و غم است آسمان ! درد تورا میفهمم آسمان ! اشک ترا میبينم ...
خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ...
به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه ...
می باره و می باره و ...
اینقدر می باره تا آبی شه ...
آفتابی شه ...!!!
کاش ...
کاش می شد مثل آسمون بود ...
کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ...
بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده
دوباره آسمان این دل ابری شده . دوباره این چشمهای خسته بارانی شده . دوباره دلم گرفته است و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم. میخوانم و اشک میریزم ، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند. در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا . دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند. خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می شود.
خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است و با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنندچشم دوخته است. دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن پروانه ، مثل لحظه شکستن یک قلب تنها . دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید و دوباره این دل بهانه میگیرد. به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره . آسمانی دلگیرتر از این دل خسته . یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده. خیلی دلم گرفته است ، احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است. تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است. دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است. آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ، قناری پر بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آواز است. هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست. میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم . دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم . اما نمی توانم… دوباره دلم گرفته است ، خیلی دلم گرفته است، اما کسی نیست تا با من درد دل کند ، کسی نیست سرم را بر روی شانه هایش بگذارم
من هنوز هم
با تاب ذهن خاليم
با تو تا اسمان میروم
نفهميدم تو خود را بي من
تا كجا برده اي و ميبري؟
كاش كودكي دلت
پشت حجم مردانگيت
گم نميشد
وكاش من از ترس آبروي دلم
لبخندم را
پشت ديوار خانه خاك نميكردم
تو كاش نميگذاشتي
نگاهت را
گلهاي وحشي زده ي كوچه
از من بگيرند
ومن كاش دستهاي كوچكم را
رها نميكردم
در گذر از فصل هاي قد كشيدنت
من هنوز هم باور نميكنم
معصوميت دستانت را
به حجم بي مهر سايه ها سپرده اي
من هنوز هم باور نميكنم
طعم باران را
تو از ياد برده اي
بارانی بمان آسمــــان من
قطـــــــــره ها
مهربان ترین دوستان تواند...
وقتی دردهایت را
می گیرند و باخود میبرند
در ســـــــــرزمین سایه ها
هرگــــــــــــــــز نمی توان
دل به افتاب بست....