• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعاری از فریدون مشیری

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
گلبانگ


در زلال لاجوردین سحرگاهی
پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار
مرغ یا ماهی
من در ایوان سرای خویشتن
تشنه کامی خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهای وهم آلود خواب
تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب
دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب
پیش چشمم آسمان : دریای گوهربار
از شراب زندگی بخشنده ای سرشار
دستها را می گشایم می گشایم بیشتر
آسمان را چون قدح در دست می گیرم
و آن زلال
ناب را سر می کشم
سر می کشم تا قطره آخر
می شوم از روشنی سیراب
نور اینک در رگهای من جاری است
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت
بانگ برمی داشتم
ای خفتگان هنگام بیداری است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
گلهای پر پر فریاد


شبی که پرشده بودم زغصه های غریب
به بال جان سفری تا گذشته ها کردم
چراغ دیده برافروختم به شعله اشک
دل گداخته را جام جان نما کردم
هزار
پله فرا رفتم از حصار زمان
هزار پنجره بر عمر رفته وا کردم
به شهر خاطره ها چون مسافران غریب
گرفتم از همه کس دامن و رها کردم
هزار آرزوی ناشکفته سوخته را
دوباره یافتم و شرح ماجرا کردم
هزار یاد گریزنده در سیاهی را
دویدم از پی و افتادم و صدا کردم
هزار بار عزیزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا کردم
چه های های غریبانه که سردادم
چه ناله ها که ز جان وجگر جدا کردم
یکی از آن همه یایران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با هوا کردم
طنین گمشده ای بود در هیاهوی باد
به دست مننرسیده آنچه دستو پاکردم
دریغ از آنهمه گلهای پرپر فریاد
که گوشواره گوش کر قضا کردم
همین نصیبم ازین رهگذر که در همه حال
ترا که جان مرا سوختی دعا کردم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پس از مرگ بلبل


نفس می زند موج
نفس می زند موج
ساحل نمی گیردش دست
پس می زند موج
فغانی به فریاد رس می زند موج
من آن رانده مانده بی شکیبم
که راهم به فریاد رس بسته
دست فغانم شکسته
زمین زیر پایم تهی می کند جای
زمان در کنارم عبث می زند موج
نه در من غزل می زند بال
مه در دل هوس می زند موج
رها کن رها کن
که این شعله خرد چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید
کزین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس م یزند موج
گر ایننغمه این دانه اشک
درین خاک رویید و بالید و بشکفت
پس از مرگ بلبل ببینید
چه خوش بوی گل در قفس می زند موج
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
پس از غروب

یک روز
چیزی پس از غروب تواند بود
وقتی نسیم زرد
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است
وقتی
چشمان بی نگاه من از
رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود
چیزی پس از غروب کجا می رودم ؟
مپرس
هرگز نخواستم که بدانم
هرگز نخواستم که بدانم چه می شوم
یک ذره
یک غبار
خاکستری رها شده در پهنه جهان
در سینه زمین یا اوج کهکشان
یا هیچ ! هیچ مطلق ! هر گز نخواستم که بدانم چه می شوم
اما چه می شوند
این صدهزار شعر تر دلنشین که من
در پرده های حافظه ام گرد کرده ام
این صدهزارنغمه شیرین که سالها
پرورده ام
به جان و به خاطر سپرده ام
این صدهزار خاطره
این صد هزار یاد
ایننکته های رنگین
این قطه های نغز
این بذله ها و نادره ها و لطیفه ها
این ها چه می شوند ؟
چیزی پس از غروب
چیزی پس از غروب من آیا
بر باد می روند ؟
یا هر کجا که ذره ای از جان من به
جاست
در سنگ در غبار
در هیچ هیچ مطلق
همراه با من اند ؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
يک گل بهار نيست


يک گل بهار نيست
صد گل بهار نيست
حتي هزار باغ پر از گل بهار نيست
وقتي
پرنده ها همه خونين بال
وقتي ترانه ها همه اشک آلود
وقتي ستاره ها همه خاموشند
وقتي که دستها با قلب خون چکان
در چارسوي گيتي
هر جا به استغاثه بلند است
آيا کسي طلوع شقايق را
در دشت شب گرفته تواند ديد ؟
وقتي بنفشه هاي بهاري
در چارسوي گيتي
بوي غبار وحشت و باروت مي دهند
آيا کسي صفاي بهاران را
هرگز
گلي به کام تواند چيد ؟
وقتي که لوله هاي بلند توپ
در چارسوي گيتي
در استتار شاخه و برگ درخت هاست
اين قمري غريب
روي کدام شاخه بخواند ؟
وقتي که دشت ها
درياي پرتلاطم خون است
ديگر نسيم زورق زرين صبح را
روي کدام برکه براند ؟
اکنون که آدمي
از بام
هفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمين را
از اوج بنگريم
از اوج بنگريم
ذرات دل به دشمني و ک ينه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگريم و ببينيم
در اين فضاي لايتناهي
از ذره کمترانيم
غرق هزار گونه تباهي
از اوج بنگريم و ببينيم
آخر چرا به سينه انسان ديگري
شمشير مي زنيم ؟
ما ذره هاي پوچ
در گير و دار هيچ
در روي کوره راه سياهي که انتهاش
گودال نيستي است
آخر چگ.نه تشنه به خون برادرانيم ؟
از اوج بنگريم
انبوه کشتگان را
خيل گرسنگان را
انباشته به کشتي بي لنگر
زمين
سوي کدام ساحل تا کهکشان دور
سوغات مي بريم ؟
آيا رهايي بشريت را
در چارسوي گيتي
در کائنات يک دل اميدوار نيست ؟
آيا درخت خشک محبت را
يک برگ در سبز در همه شاخسار نيست ؟
دستي برآوريم
باشد کزين گذرگه اندوه بگذريم
روزي که آدمي
خورشيد دوستي را
در قلب خويش يافت
راه رهايي از دل اين شام تار هست
و آنجا که مهرباني لبخند ميزند
در يک جوانه نيز شکوفه بهار هست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
همراه


این کیست گشوده خوشتر از صبح
پیشانی بی کرانه در من
وین چیست که می زند پر و بال
همراه غم شبانه در من
از شوق کدام گل شکفته ست
این باغ پر
از جوانه در من
وز شور کدام باده افتد
این گریه بی بهانه در من
جادوی کدام نغمه ساز است
افروخته این ترانه در من
فریاد هزار بلبل مست
پیوسته کشد زبانه در من
ای همره جاودانه بیدار
چون جوش شرابخانه در من
تنها تو بخواه تا بماند
این آتش
جاودانه در من
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
هفتخوان


چه توفان درین باغ بگشودد ست
که سرو بلند تناور شکست ؟
چه شوری در آن جان والا فتاد
که آن مرد چون کوه از پا فتاد
چه نیرو سر راه بر او گرفت
که
نیرو از آن چنگ و بازو گرفت ؟
چه خشکی در آن کام آتش فشاند
که آن تشنه جان را به آتش کشاند ؟
چه ابری از آن کوه سر بر کشید ؟
که سیمرغ از قله ها پر کشید
چه نیرنگ در کار سهراب رفت ؟
که با مرگ پیچید و در خواب رفت
چه جادو دل از دست رستم ربود ؟
که بیرون شد از
هفتخوانش نبود
خمار کدامین می اش درگرفت ؟
که از ساقی مرگ ساغر گرفت
پدر را ندانم چه بیداد رفت
که تیمار فرزندش از یاد رفت
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
نخجیر

برای کودکان سوگند باید خورد
که روزی موج می زد بال می گسترد چون دریا درخت اینجا
مبارک دم نسیمی بود و پروازی و آوازی
فشانده گیسوان رودی
گشوده
بازوان دشتی
چمنزاری و گلگشتی
شکوه کشتزاران و بنفشه جو کناران بود
خروش آب بود و های و هوی گله
غوغای جوانانی که شاد و خوش
می افکندند رخت اینجا
سلام گرم مشتی مردمان نیک بخت اینجا
صفای خاطری عشق و امیدی بود
ترنم شیرین عزیزم برگ بیدی بود
گل گندم گل گندم نگاه دختر مردم
چه پیش آمد چه پیش آمد که آن گل های خوبی ناگهان پژمرد ؟
محبت را و رحمت را مگر دستی شبی دزدید و با خود برد
کجا باور کنند آن روزگاران را
برای کودکان سوگند باید خورد
چه جای چشمهو بید و چمن راه نفس بسته است
زمین با آسمان ای داد با
پولاد پیوسته است
دگر در خواب باید دید پر.از پری وار پرستو را
صفای بیشه زار و سایه بید لب جو را
در انبوه سپیداران چراغ چشمه آهو را
به روی دشت ها از دختران پیرهن رنگین هیاهو را
دگر در خواب باید دید
کجا اما تواند خفت این گم کرده ره در جنگل آهن
کجا
آیا تواند ناله داد از کدامین دوست یا دشمن ؟
رهایی را نه دستی می رسد از تو نه پایی می رود از من
چو پیکان خورده نخجیری به دام افتاده سخت اینجا
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دو قطره پنهانی


شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید
بنفشه می خندید
زمین به گرد سر آفتاب می گردید
همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو
آن گیر و دار آن تکرار
همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب نه روز
که
این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته
غباری به چنگ باد هوا است
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی
همین تویی تو که شاید
دو قطره پنهانی
شبی که با تو درافتد غم پشیمانی
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی
تویی
همین تو
که می آوری به یادمرا
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
دور


من پا به پای موکب خورشید
یک روز تا غروب سفر کردم
دنیا چه کوچک است
وین راه شرق و غرب چه کوتاه
تنها دو روز راه میان زمین و ماه
اما من و تو دور
آنگونه دور دور که اعجاز عشق نیز
ما را به یکدیگر نرساند ز هیچ راه
آه
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
مسیح بر دار


چه می گذشت آنجا
که از طلوع سحر
به جای موج سپاس از دمیدن خورشید
به جای بانگ نیایش در آستانه صبح
غبار و دود به اوج کبود جاری بود
هوای سربی سنگین به سینه ها می ریخت
لهیب کوره آهن به شهر می پیچید
چه میگذشت آنجا
که جای نازگل و ساز و باد و رقص درخت
به جای خنده بخت
غبار مرگ بر اندام برگ می بارید
نسیم سوخته پر می گریخت می افتاد
درخت جان می داد
کبوتران گریزان در آسمان دانند
که حال ماهی در زهرناک رود چه بود
که چشم بید در آن جاری پلید چه دید
که نیکروزی از آدمی چگونه رمید
کبوتران دانند
چراغ و آینه آب جاودان خاموش
نگاه و دست درختان به استغاثه بلند
نه ماه را دگر آن چهره گشود به ناز
نه مهر را دگر آن روی روشن از لبخند
چه میگذشت آنجا ؟
چه می گذشت ؟
نگاهی ازین دریچه به شهر
به مرغ و ماهی دریا
به کوه و جنگل و دشت
تن مسیح طبیعت به چار میخ ستم
سرش به سینه اندوه جاودانی خم
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
مسخ


نه غار کهف
نه خواب قرون
چه میبینم ؟
به چشم هم زدنی روزگار برگشته است
به قول پیر سمرقند
همه زمانه دگر گشته است
چگونه پخنه خاک
که ذره
ذره آب و هوا و خورشیدش
چو قطره قطره خون در وجود من جاری است
چنین به دیده من ناشناس می آید ؟
میان اینهمه مردم میان اینهمه چشم
رها به غربت مطلق
رها به حیرت محض
یکی به قصه خود آشنا نمی بینم
کسی نگاهم را
چون پیشتر نمی خواند
کسی زبانم را
چون پیشتر نمی داند
ز یکدیگر همه بیگانه وار می گذریم
به یکدیگر همه بیگانه وار می نگریم
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از دیوار
به یاد می آرم
صف صفای صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شکفته در نفس تازه سپیده دمان
درست گویی جانی به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب می خندد
نه برج آهن و سیمان
نه اوج آجر و سنگ
که راه بر گذر آفتاب می بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم ماندهاست
شکوه کوکبه دوستی است بر رخ دوست
صلای عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شیاری ز
سیلی شمشیر
نه جای بوسه تیر
من آنچه از آتش
به خاطرم باقی است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشید و
گونه ساقی است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسی است
نه انفجار فجیعی که شعله سیال
به لحظه ای بدن صد هزار انسان را
بدل
کند به زغال
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقیقت
نه پرتو ایمان
فروغ راستی از خاک رخت بربسته است
و ‌آدمی افسوس
به جای آنکه دلی را ز خاک بردارد
به قتل ماه کمر بسته است
نه غار کهف
نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟
یکی یه پرسش بی پاسخم جواب دهد
یکی پیام مرا
ازین قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
که در زمین که اسیر سیاهکاریهاست
و قلب ها دگر از آشتی گریزان است
هنوز رهگذری خسته را تواند دید
که با هزار امید
چراغ در کف
در جستجوی انسان است
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
فریاد های سوخته


من با کدام دل به تماشا نشسته ام
آسوده
مرگ آب و هوا و نبات را
مرگ حیات را ؟
من با کدام یارا
در این غبار سنگین
مرگ پرندهها را
خاموش مانده ام ؟
در انهدام جنگل
در انقراض دریا
در قتل عام ماهی
من با کدام مایه صبوری
فریاد برنداشته ام
آی!....؟
پیکار خیر و شر
کز بامداد روز نخستین
آغاز گشته بود
در این شب بلند به پایان رسیده است
خیر از زمین به عالم دیگر
گریخته ست
وین خون گرم اوست که هر جا که بگذریم
بر خاک ریخته ست
در تنگنای دلهره اینک
خاموش و خشمگین به چه کاریم ؟
فریاد های سوخته مان را
در غربت کدام بیابان
از سینه های خسته برآریم ؟
ای کودک نیامده ! ای آرزوی دور
کی چهره می نمایی؟
ای نور
مبهمی که نمی بینمت درست
کی پرده می گشایی ؟
امروز دست گیر که فردا
از دست رفته است
انسان خسته ای که نجاتش به دست تست
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
غزلی شکسته برای ماه غمگین نشسته


گل بود و می شکفت بر امواج آب ماه
می بود و مستی آور
مثل شراب ماه
شبهای لاجوردی
بر پرنیان ابر
همراه لای
لای خموش ستاره ها
می شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه
روزی پرنده ای
با بال آهنین و نفس های آتشین
برخاست از زمین
آورد بالهای گران را به اهتزاز
چرخید بر فراز
پرواز کرد تا لب ایوان آفتاب
آمد به زیر سایه بال عقاب ماه
اینک زنی است آنجا
عریان و اشکبار
غارت شده به بستر آشفته شرمسار
غمگین نشسته خسته و خرد و خراب ماه
داوودی در شب سپید هزار پر
سر بر نمی کند به سلام ستاره ها
برگرد خویش هاله ای از آه بسته است
تا روی خود نهان کند از آفتاب ماه
از قعر این غبار
من بانگ می زنم
کای
شبچراغ مهر
ما با سیاهکاری شب خو نمی کنیم
مسپارمان به ظلمت جاوید
هرگز زمین مباد
از دولت نگاه تو نومید
نوری به ما ببخش
بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
غزلی در اوج


ته بود خیال تو همزبان با من
که باز جادوی آن بوی خوش طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان و جان
را در بوی گل شناور کرد
در آستانه در
به روح باران می ماندی
ای طراوت محض
شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت
به خنده گفتی : تنها نبینمت
گفتم : غم تو مانده و شب های بی کران با من ؟
ستاره ای ناگاه
تمام شب را یک لحظه نور باران کرد
و در سیاهی سیال
آسمان گم شد
توخیره ماندی بر این طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم
در این غروب رازی هست
به جرم آنکه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ها ننشینند مهربان با من
نشستی آنگه شیرین و مهربان گفتی
چرا زمین بخیل
نمی تواند دید
ترا گذشته یکروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگین کمان ترنم جان
همه ترانه و پرواز و مستی و آواز
به ه ر نفس دلم از سینه بانگ بر می داشت
که : ای کبوتر وحشی بمان بمان با من
ستاره بود که از آسمان
فرو می ریخت
شکوفه بود که از شاخه ها رها می شد
بنفشه بود که از سنگ ها بیرون میزد
سپیده بود که از برج صبح می تابید
زلال عطر تو بود
تو رفته بودی و شب رفته بود و من غمگین
در آسمان سحر
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم
نسیم شاخه
بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
که بی تو ساز کند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه کسی نمی دانست
که خون و آتش عشق
گل همیشه بهاری است
جاودان با من
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
غارت


نارنج های باغ بالا را
دستی تواندچید و خواهد چید
وز هر طرف فریاد های : چید آوخ چید
خواهد در این‌آسمان پیچید
آن باغبان خفته روی پرنیان عرش
آی نخواهد دید ؟
یا پرسید
کو ماه ؟ کو ناهید؟ کو خورشید؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
عمر ویران


دیوار سقف دیوار
ای در حصار حیرت زندانی
ای درغبار غربت قربانی
ای یادگار حسرت و حیرانی
برخیز
ای چشمه خسته دوخته بر دیوار
بیمار
بیزار
تو رنگ آسمان را
از یاد برده ای
از من اگر بپرسی
دیری است مرده ای
برخیز
خود را نگاه کن به چه مانی
غمگین درین حصار به تصویر
ای آتش فسرده
ندانی
با روح کودکانه شدی پیر
یک عمر میز و دفتر و دیوار
جان ترا سپرد به دیوان
پای ترا فشرد به زنجیر
برخیز
بیرون از این حصار غم آلود
جاری است زندگانی جاری است
دردا که شوق با تو غریبه است
دردا که شور از تو فراری است
برخیز
در مرهم نسیم بیاویز
هر چند زخم های تو کاری است
آه این شیار ها که پیشانی است
خط شکست هاست
در برج روح تو
کزپای بست روی به ویرانی است
خط شکست ها ؟
نه که هر سطرش
طومار قصه های پریشانی است
ای چشم خسته دوخته بر دیوار
برخیز و بر جمال طبیعت
چشمی مان پنجره واکن
همچون کبوتر سبکبال
خود را به هر کرانه رها کن
از این
سیاه قلعه برون آی
در آن شرابخانه شنا کن
با یادهای کودکی خویش
مهتاب را به شاخه بپیوند
خورشید را به کوچه صدا کن
برخیز
ای چشم خسته دوخته بر دیوار
بیمار
بیزاره
بیرون ازین حصار غم آلود
تا یک نفس برای تو باقی است
جای به دل گریستنت هست
وقت دوباره زیستنت نیست
برخیز
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شکوه رستن


چگونه خاک نفس می کشد ؟ بیندیشیم
چهزمهریر غریبی
شکست چهره مهر
فسرد سینه خاک
شکافت زهره سنگ
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند
گل آوران چمن جاودانه پژمردند
در آسمان و زمین هول کرده بود کمین
به تنگنای زمان مرگ کرده بود درنگ
به سر رسیده بود جهان
پاسخی نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد ؟
کسی نداشت یقین
چه زمهریر غریبی
چگ.نه خاک نفس می کشد ؟
بیاموزیم
شکوه رستن
اینک طلوع فروردین
گداخت آن همه برف
دمید اینهمه گل
شکفت این همه رنگ
زمین به ما آموخت
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم
مگر که از خاکیم
نفس کشید زمین ما چراغ نفس نکشیم ؟
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شکسته


آن سوی صحرا پشت سنگشتان مغرب
در شعله های واپسین می سوخت خورشید
وز بازتاب سرخ غمگین درین سوی
می سوخت از نو تخت جمشید
من بودم و رویای دور
آن شبیخون
وان سرخی بیمار گون آرام آرام
شد آتش و خون
تاریکی و توفان و تاراج
پرواز مشعل ها هیاهوی سواران
موج بلند شعله
تا اوج ستون ها
فریاد ره گم کردگان در جنگل دود
دود در آتش ماندگان بی حرف بدرود
از هم فروپاشیدن ایوان و تالار
در هم فرو پیچیدن دروازه دیوار
بر روی بام و پله در دالان و دهلیز
بیداد خنجرهای خونریز
غوغای جنگ تن به تن بود
اوج شکوه شرق گرم سوختن بود
دود سیاهش بی امان در چشم من بود
بر نقش دیواری در آن هنگامه دیدم
تندیس پاک اورمزد افتاده بر خاک
شمشیر دست
اهریمن
کم کم نهیب شعله ها کوتاه می شد
شب مثل خاکستر فرو می ریخت خاموش
در پرتو لرزان مهتاب
سنگ و ستونهای به خاک افتاده از دور
اردوی سرببازان خسته
رویح پریشان زمان اینجا و آنجا
چون سایه بر بالین مجروحان نشسته
بهتی به بغض آمیخته
در هر گلویی راه بر فریاد بسته
چشم جهان ناه
تا جاودان بیدار می ماند
من بازمی گشتم شکسته
 

سنجاقي

متخصص بخش گفتگوی آزاد
شب آنچنان زلال که میشد ستاره چید


دستم به هر ستاره که می خواست می رسید
نه از فراز بام که از پای بوته ها
می شد ترا در آینه هرستاره دید
در بی کران دشت
در نیمه
های شب
جز من که با خیال تو می گشنم
جز من که در کنار تو می سوختم غریب
تنها ستاره بود که می سوخت
تنها نسیم بود که می گشت
 
بالا