• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

اشعار و نوشته های احمد شاملو

Maryam

متخصص بخش ادبیات
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل افسانه‌ایست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانه‌ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …
و من آنروز را انتظار می‌کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
همه لرزش دست و دلم ...

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وَهن
و دنجِ رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
آن‌که می‌گوید دوستت دارم


آن‌که می‌گوید دوستت دارم
خُـنـیـاگر غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آن‌که می‌گوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات
اشک رازی‌ست
لب‌خند رازی‌ست
عشق رازی‌ست
اشک آن شب لب‌خند عشق‌ام بود.
*
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترک‌ام
مرا فریاد کن.
*
درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می‌گویم
نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبان‌ات برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌های‌ات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زنده‌گان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده‌گان این سال
عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند.
*
دست‌ات را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می‌گویم
به‌سان ابر که با توفان
به‌سان علف که با صحرا
به‌سان باران که با دریا
به‌سان پرنده که با بهار
به‌سان درخت که با جنگل سخن می‌گوید
زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
و چشمانت راز آتش است،

و عشقت پیروزیِ آدمیست،

و آغوشت اندک جایی برای زیستن، اندک جایی برای مردن.

مرگم باد اگر دمی کوتاه آیم از تکرارِ این پیش پا افتاده ترین سخن که : "دوستت دارم"
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند؟


تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس‌ها
به داس سخن گفته‌ای.


آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می‌زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی....
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی


مرا
تو
بی سببی
نیستی.

به راستی
صلت کدام قصیده ای
ای غزل؟

ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

پس پشت مردمکان
فریاد کدم زندانی است
که آزادی را
به لبان بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟

ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا
آواز می کنی!

و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.

با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی.

احمد شاملو
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی


رود قصیده‌ی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می‌کند

و روز
از آخرین نفسِ شبِ پُر انتظار
آغاز می‌شود.



و اکنون سپیده‌دمی که شعله‌ی چراغِ مرا
در تاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکانِ بومیِ رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوتِ خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی‌ست
که به آشتی
در خونِ من طالع می‌شود.







اینک محرابِ مذهبِ جاودانی که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه‌یی یکسان دارند:
بنده پرستشِ خدای می‌کند
هم از آنگونه
که خدای بنده را



همه‌ی برگ و بهار
در سرانگشتانِ توست.
هوای گسترده
در نقره‌ی انگشتانت می‌سوزد
و زلالیِ چشمه‌ساران
از باران و خورشیدِ تو سیراب می‌شود.







زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهانِ سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه‌یی بیهوده می‌خوانید. ــ
چرا که ترانه‌ی ما
ترانه‌ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتا بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطرِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.







بیشترین عشقِ جهان را به سوی تو می‌آورم
از معبرِ فریاد‌ها و حماسه‌ها.
چرا که هیچ چیز در کنارِ من
از تو عظیم‌تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه‌یی
ظریف و کوچک و عاشق است.



ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیتِ خویش غَرّه‌ای
به خاطرِ عشقت! ــ
ای صبور! ای پرستار!
ای مؤمن!
پیروزیِ تو میوه‌ی حقیقتِ توست.
رگبارها و برف را
توفان و آفتابِ آتش‌بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه‌ی غرورت برسد.



ای زنی که صبحانه‌ی خورشید در پیراهنِ توست،
پیروزیِ عشق نصیبِ تو باد!







از برای تو مفهومی نیست
نه لحظه‌یی:
پروانه‌یی ست که بال می‌زند
با رودخانه‌یی که در گذر است. -



هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌یی نشست
و رود
به دریا پیوست.
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات



.



مرا اما محرابی نیست،
که پرستشِ من
همه
«برخورداربودن» است.
مرا بر محرابی کتابی نیست،
... که زبانِ من
همه
«امکانِ سرودن» است.
مرا بر آسمان و زمین
قرار
نیست
چرا که مرا
مَنیّتی در کار نیست:
نه منم من.
به زبانِ تو سخن می‌گویم
و در تو می‌گذرم.



فرصتی تپنده‌ام در فاصله‌ی میلاد و مرگ
تا معجزه را
امکانِ عشوه
بردوام مانَد...
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات



.




كاش دلتنگی نيز نام ِ كوچكی می داشت

تا به جان اش می خواندی:

نام ِ كوچكی

تا به مهر آوازش می دادی ،

همچون مرگ

كه نام ِ كوچك ِ زندگی ست
...

احمد شـــاملو
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات





.



دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایان همه‌ی آسمان هایت
بر خاك افتاده اند

چون كودكی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
وغروری كودن از گریستن پرهیزت می دهد.

این است انسانی كه از خود ساخته ای
از انسانی كه من دوست می داشتم
كه من دوست می دارم.

می ترسی- به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.


به تاریكی نگاه می كنی
از وحشت می لرزی
ومرا در كنار خود
از یاد
می بریـــــــــ ...



احمد شاملو
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات


.




مسافر تنها
با آتش حقیرت
در سایه سار بید
در انتظار کدام سپیده دمی ؟!



احمد شاملو
 

Maryam

متخصص بخش ادبیات




.


تو نمی دانی غریو یک عظمت

وقتی که در شکنجه یک شکست نمی نالد

چه کوهی ست!


تو نمی دانی نگاه بی مژه محکوم یک اطمینان

وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود

چه دریایی ست!


تو نمی دانی مردن

وقتی که انسان مرگ را شکست داده است

چه زندگی ست!

تو نمی دانی زندگی چیست، فتح چیست



احمد شاملو
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
miane.gif



من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه



من موج را سرودی کردم
پُرنبض‌تر ز انسان



من عشق را سرودی کردم
پُرطبل‌تر ز مرگ



سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم



پُرتپش‌تر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم



پُرطبل‌تر از حیات

من مرگ را
سرودی کردم.

 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
لبانت

به ظرافتِ شعر

شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند

که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید

تا به صورتِ انسان درآید.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تنِ تو آهنگی‌ست

و تنِ من کلمه‌یی که در آن می‌نشیند

تا نغمه‌یی در وجود آید:

سرودی که تداوم را می‌تپد.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
نخست دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامونِ من همه چیزی به هیأتِ او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست.
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
313530_275669559132677_100000689055183_905271_2048314229_n.jpg






























نظر در تو می کنم ای بامداد

که با همه ی جمع چه تنها نشسته ای!

تنها نشسته ام ؟

نه

که تنها فارغ از من و ما نشسته ام .

نظر در تو می کنم ای بامداد

که چه ویران نشسته ای!

ویران ؟

ویران نشسته ام ؟

آری،

و به چشم انداز امید آباد خویش می نگرم.

نظر در تو می کنم ای بامداد ،که تنها نشسته ای

کنار دریچه ی خردت.

آسمان من

آری

سخت تنگ چشمانه به قالب آمد

نظر در تو می کنم ای بامداد، که اندُه گنانه نشسته ای

کنار دریچه ی خردی که بر آفاق مغربی می گشاید

من و خورشید را هنوز

امید دیداری هست

هر چند روز من

آری

به پایان خویش نزدیک می شود

 
آخرین ویرایش:
بالا