• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان کوتاه”گمشده درگذشته”

B a R a N

مدير ارشد تالار
نگاهم می کند،
نگاهش می کنم هم خودش را هم دختری که همسن آن روزهای من بود.
همان روزها که من غرق در آرزو بودم،
غرق در رویاها
غرق در با او بودن…
حالا دخترک نگاهم می کند لبخند می زند،
همان نگاه که مرا آتش می زد, همان لبخند که مثل آب روی آتش بود و مرا آرام می کرد.
از دخترک قدمی فاصله می گیرد…
دخترک با همان لبخند و نگاه با کلی اشتیاق کتاب را به من می دهد که برایش امضا کنم .
کتاب را می گیرم .
دخترک می پرسد وای من عاشق نوشته های شما هستم، عاشق طرز فکرتان،
شما هم کسی را دوست داشتید؟ از همه نوشته های شما بوی عشق می آید یک عشق ناب…
لبخند می زنم میگویم عشق برای روزهایی بود که همسن شما بودم.
کتاب را با لبخند می نویسم و امضا می کنم.
کتاب را می گیرد و کلی با اشتیاق نگاه می کند.
به سمتش قدم بر می دارد، با ذوق و شوق جمله ای را که نوشتم نشانت می دهد.
می گوید بابا ببین…
کتاب را باز می کند و محل امضا را نشان می دهد،
“ دیروزها من را جا گذاشت و رفت
من در خاطراتم گم شدم
در نوشته های امروزم پیدا نخواهم شد!”
نگاه می کند فقط نگاه طبق عادت گذشته…
نمی خواند فقط نگاه می کند و همراه دخترش می رود.
بی خیال و آرام قدم بر می دارد مثل همان روز که رفت.
مثل همان روز که من و احساساتم را نادیده گرفت و رفت…
فیلوسوفیا
 
بالا