• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

داستان کوتاه “نگار”

B a R a N

مدير ارشد تالار
لب پنجره نشسته بود.
نسیم خنکی می وزید و اونو به سمت رویاهاش هدایت می کرد
که یک دفعه زنگ تلفن به صدا در میاد
دوست نداشت از اون فکر توی ذهنش در بیاد بی تفاوت به تلفن به افکارش ادامه میده ولی کسی که پشت تلفن بود ول کن نبود مجبور میشه تلفن جواب بده.
الهه بود پشت خط دوست نگار
الهه :سلام کجایی دختر چرا دیر جواب داد ی آماده شو داریم میایم دنبالت فعلا.
نگار همینجوری پشت تلفن خشک مونده بود آخه الهه اصلا اجازه نداد نگار حتی سلام کنه و گفتگو رو قطع کرد بود.
نگار تازه یادش میوفته که با دوستاش قرار بود برن نمایشگاه نقاشی.
پس میره حاظر میشه مانتو مورد علاقشو تنش میکنه شال آبی شو سر می کنه به سمت آینه میره موهاشو روپیشونیش میریزه و مرتبشون میکنه بعد میره سمت حیاط قدم میزنه و دوباره اون خیالات به ذهنش میاد توی دلش میگه:
_یعنی میشه آرام جانم یه روز با هم باشیم با هم قدم بزنیم آیا روزی میشه که دستم را به آرامی بگیری و نوازش کنی مثل این نسیم……………آیا روزی میشه که تو مال من بشی …………….مال خود خودم
نگار تو همین خیالات بود که زنگ خونه به صدا در میاد میره در باز می کنه پشت در دوستاش بودن فورا در می بنده داخل ماشین میشه و با دوستاش به سمت نمایشگاه نقاشی راهی میشن.
الهه_ نگار چیه چرا امروز تو فکری ؟
رویا_ ولش کن چکارش داری؟
افسانه_بابا شماها نمی دونید………داره به اشکان فکر می کنه دیگه!
همه می زنن زیر خنده که الهه میگه:
_آره نگار….. خوب چرا تو پاپیش نمی زاری و حرف دلتو بهش نمی گی ؟
تا اون لحظه که نگار ساکت بود و به حرف های دوستاش فکر می کرد به حرف میاد می گه :
__افسانه جان تو به غیر از فضولی توی ذهن من کار دیگه ای نداری؟
افسانه__ خوب الهه راست میگه دیگه چرا باهاش حرف نمی زنی؟
نگار__ آخه شما چی دارید می گید من غرورم بشکونم و برم از یک پسر خواستگاری کنم ؟
رویا__خوب مگه نمی گی فک می کنی اونم دوست داره ؟ خوب تو برو جلو پاپیش بزار
نگار__ نه این جور عشق رو نمی خوام دوست دارم خودش بیاد جلو.
الهه__خوب بچه ها حالا این حرفارو بزارید کنار که به نمایشگاه رسیدیم بریم ببینیم نقاشی ها چطور ی اند شاید بادی به کله این دختره بخوره سر عقل بیاد.
همگی از ماشین پیاده میشن و به سمت نمایشگاه رفتند ولی بازم افسانه دست بردار نبود هی تو گوش نگار می خوند که ….برو جلو پاپیش بزار….اگه نمی تونی خودم میرم باهاش حرف می زنم
ولی نگار اصلا به حرفاش گوش نمی کرد و فقط فقط هواسش روی نقاشی ها متمرکز کرده بود
چندتا تابلوی نقاشی می خرند و از آنجا بیرون میان و سوار ماشین می شن.
توی راه رویا از نگار می پرسه :
__نگار حالا کی دوباره اشکان می بینی ؟
نگار__پجشنبه ها که خونه مادربزرگ جمع میشیم اونا هم هستند این پنج شنبه هم اونا رو می بینم.
افسانه__گفتی اشکان چه نسبتی باهات داره؟
نگار__یه بار که قبلا گفته بودم این اشکان میشه نوه ی پسری برادر مادربزرگم اوناهم همیشه پنج شنبه ها میان خونه مادربزرگ یه پنج و شیش سالی میشه که خونه مادربزرگ رفت و آمد می کنند من از همون بار اول که دیدمش عاشقش شدم اما احساس می کنم که اونم منو دوست داره
الهه__بابا دختر توی خیالاتی ……این عشق یک طرفست ……تو فکر می کنی که اونم تورو دوست داره
نگار که از این حرف خوشش نیومده بود بهش میگه که :
__نه نه این درست نیست اونم منو دوست داره
الهه نگهدار من پیاده میشم.

الهه__ای بابا حالا چرا زود بهت بر خورد به خدا منظوری نداشتم تو مثل خواهرم میمونی من فقط می خوام بهت کمک کنم
اما نگار از ماشین پیاده میشه و می ره به سمت یه تاکسی و میره سمت خونه
توی خونه که میرسه خواهرش میاد استقبالش می گه:
نگین__وای چه تابلوهای قشنگی …….اینو می دی به من؟
نگار__باشه بردار این مال تو …….ببین نگین من الان خستم می خوام برم بخوابم لطفا تو اتاقم نیا باشه ؟
نگین __باشه ….چرا امروز اینقد کسلی؟
نگار__هیچی فقط سرم درد می کنه همین اگه بخوابم حالم خوب میشه
در اتاق می بنده ،خودشو رو تخت میندازهو دوباره یاد حرفای دوستاش میوفته
__اگه حرفای دوستام حقیقت داشته باشه چی اون وقت یه عمرم رو الکی هدر دادم اما نه اونم منو دوست داره
با این حرفها و خیالات به خواب می ره…
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید.
از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد.
همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره:
__الو
سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟
نگین_ سلام سودابه خانم حال شما خوبه ؟ بله مادرم هست گوشیو نگه دارید.
او که میفهمه پشت خط سودابه خانم مادر اشکان هستش خیلی خوشحال و هیجان زده میشه آخه فکر می کرد که آخرش برای خواستگاری پاپیش گذاشتند.
مادر میره و گوشیو بر میداره و شروع میکنه به صحبت کردن و وقتی که حرفهاشون تموم میشه خداحافظی می کنه و گوشیو می زاره و به سمت میز میاد میگه :
__یه خبر خوش دارم الان سودابه خانوم بهم گفت که……..
نگار توی ذهنش فکر میکنه که الان ماجرای خواستگاری از خودشو مادر میگه به خاطر همین سرشو پایین انداخته بود چون از باباش خجالت می کشید و سرخ شده بود که مادرش میگه:
__بهم گفت که شب چهارشنبه جشن عقد واسه پسرشون گرفتن مارو هم دعوت کردن…
نگار از این حرف ماتش میزنه و دنیا دور سرش می چرخه همه خوشحال میشن جزنگار،همه در فکر این بودن که برای چهارشنبه لباس تهیه کنند و اصلا متوجه او نبودند نگار بدون اینکه کسی متوجه بشه آن جارا ترک می کنه به سمت اتاقش میاد اصلا دوست نداشت امروز رو به مدرسه بره ولی چاره ای نبود چون اگه نمی رفت پدر و مادرش از ماجرا با خبر می شدند
همین طور که داشت فکر می کرد به اتفاقی که پیش اومده بدون اینکه تو حال خودش باشه لباسهاشو می پوشه و خودشو برای رفتن آماده میکنه.
وقتی از اتاق بیرون میاد از همه خداحافظی می کنه و از خونه میزنه بیرون به سمت پیاده رو میره و روی برگهای پاییزیی قدم میزاره صدای خش خش برگها برای او، انگار آهنگی غم انگیز بود و باعث میشد که اشکاش سرازیر بشه با دستاش اشکاشو پاک میکنه و به فکر فرو میره:
__نه این نمی تونه حقیقت داشته باشه ،اون چطور می تونه این کارو بامن کنه؟
نه نمی تونم باور کنم ،یعنی عشق من وجود من دیگه مال من نیست ؟ این حقیقت نداره…
وقتی او به مدرسه میرسه با دوستاش روبه رو میشن که جلوی در منتظرش بودند.
رویا به سمتش میاد:
__نگار چیه چرا اینقدر رنگت پریده چرا چشات قرمزه؟
نگار که اصلا نمی دونست چجوری خودشو به مدرسه رسونده باحرفای رویا به خودش میاد.
__رویا…………….. برای همیشه از دستش دادم
الهه و افسانه که از موضوع خبر دار شدند به او دل داری میدند و می خواستند یه کاری کنند که او اشکان فراموش کنه ……اما او حالش خرابتر از این حرفها بود زنگ آخر دوستاش تصمیم می گیرند که او را تا خونش ببرند.
نگار از دوستاش خداحافظی میکنه به سمت اتاقش میره و دیگه بیرون نمیاد اینقد اون شبو گریه میکنه تا اینکه خوابش میبره.
صبح که از خواب پا میشه تصمیم میگیره که به عروسی بره و وانمود کنه که هیچ اتفاقی نیفتاده دوست داشت ببینه اون کیه که جای اونو پر کرده ؟
ادامه دارد…

نویسنده : “مریم مقدسی”
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
روز چهارشنبه فرا رسید .صبح همون روز یک دلشوره عجیب همراه با نفرت و عشق در قلبش وجود داشت .
به هر حال او مجبور بود که به آن مهمانی بره و خودش هم دوست داشت ببینه کیه که رقیبش شده؟
بعد از ظهر شده بود همه آماده به سوی مهمونی راه افتادند.
هر لحظه که به مهمونی نزدیک و نزدیکتر می شدند او دوست داشت فریاد بزنه ،گریه کنه…
می خواست همه از رازش با خبر بشن ،نزاره این عقد صورت بگیره ،اما یک چیز مانع می شد!
وارد مهمونی میشن و اولین کسانی که می بینن پدر مادر اشکان است که با خوشرویی به سمتشان میایند ولی نگار مثل گذشته ها باهاشون رفتار نمی کنه یک احوال پرسی سرد و به یک کناری میره…
از طرف در صدای سوت و دست می آمد سرش رو می چرخونه به سمت در و می بینه که اشکان و نامزدش دارن وارد سالن می شن و مهمونها هم پشت سرشون شادی می کنن.
او به عروس یک نگاه معنی داری می اندازه و سرتاپاشو برنداز میکنه خوب که نگاه میکنه میبینه زیاد باهم فرقی ندارند ولی این حسرت تو ذهنش همیشه نقش می بنده که می تونست جای اون باشه.
ولی الان جایگاه فرق کرده.
اشکان متوجه نگاهای معنی داره نگار میشه و می فهمه این نگاها یعنی چی
اشکان از مدتها پیش فهمیده بود که نگار علاقه خاصی بهش داره و خودش هم عاشق نگار بود اما چون مادرش از این ماجرا خبردارشده بود مجبورش میکنه که با سوگند ازدواج کنه هر چند سوگند هم دختر بدی نبود و یه شباهت هایی هم میشد گفت به نگار داشت.
نگار خودشو از عروس و دوماد دور میکنه و به انتهای سالن میره.
او در فامیل به دختر با ذوق و شو خ معروف بود به خاطر همین هر جا که می رفت بیشتر فامیل دوست داشتن که با او معاشرت کنند و بیشتر وقت خود را با او بگذرانند به خاطر همین بیشتر دخترای فامیل به انتهای سالن رفتند و پیش نگار نشستند ،هرکدام یه چیزی می گفت.
یکی می گفت: خیلی بهم میان!
- بابا کجا به هم میان اصلا بهم نمی خورن!
- ولی اشکان خوشگل تره!
- نه بابا دختره سر تره!
اما او ساکت بود و اظهار نظر نمی کرد و فقط یک لبخنده اجباری تحویلشان میداد.
اشکان به جای اینکه به سوگند توجه کنه نگاهشو به نگار دوخته بود و وقتی که نگار رفت ته سالن نشست دیگه از نظر اشکان دور شده بود به خاطر همین نمی تونست او رو ببینه.
موقعه خوندن خطبه عقد قلب نگار داشت از سینش جدا میشد دوست داشت همون لحظه داد بزنه به پای اشکان بیفته که این کار نکن اما غرورش اجازه این کارو نمی داد.
عقد جاری شد و رویاهای نگار هم با جاری شدن عقد به پایان رسید.
او از همان لحظه تصمیم گرفت که زندگی تازه ای رو شروع کنه و این چند سال از دست رفته رو جبران کنه.
اما……….اشکان بسیار ناراحت به نظر میرسد و به هر حال خودش هم بی میل نبود با سوگند ازدواج کنه.
مراسم تموم میشه وبه خونه باز میگردند.
نگار دیگه تصمیمشو گرفته بود می خواست خودشو تو درس وکتاب غرق کنه که همه این ماجراها فراموشش بشه پس برای ورود به دانشگاه تلاش میکنه
او دیگه کمتر مهمونی می رفت حتی پنجشنبه هارا دیگر خانه مادربزرگ نمی رفت.
او با سعی و تلاش در درس خواندن موفق میشه که وارد دانشگاه بشه و زندگی دوباره ای رو شروع کنه …
ادامه دارد…
نویسنده: مریم مقدسی
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
چند ترم از دانشگاه گذشته بود نگار با بیشتر هم دوره ای هاش دوست شده یود و بیشتر آنهارو میشناخت ولی از همه صمیمی تر دوستش ساناز بود که در دوران تحصیل در دانشگاه باهاش آشنا شده بود و خیلی دوست شده بودند . انگار سالهای سال همدیگر می شناختن یه دوستی عمیق بینشون به وجود اومده بود.
ساناز با یکی از هم دانشگاهی های خودش نامزد شده بود.
اونا هر وقت که قرار میزاشتن نگار هم با اونا می رفت و این رفت و آمدها باعث شده بود که علاقه پدرام نسبت به ساناز کم بشه و بیشتر از نگار خوشش بیاد…
تا اینکه پدرام با بهانه های الکی از ساناز جدا میشه.
- ساناز چیه چرا اینقدر گرفته ای؟
- هیچی این پسره عوضی فکر کرده من بازیچشم اومده چشم تو چشم شده واسم بهانه میاره که باید از هم جدابشیم منم گفتم به درک جدا بشیم ولی این رسمش نبود.
- واقعا آدمها چقدر نامرد شدند…
- پاشو نگار الان کلاس شروع میشه بهتره بریم سرکلاس.
و با هم به سمت کلاس میرند
**********************************************
پدرام نمی دونست این عشقی که به جونش افتاده بود رو چجوری حل کنه می دونست اگه به نگار در مورد عشق خودش به او بگه او حتما جواب منفی میده.
یک ماه با خودش کلنجار میره تا اینکه دلشو میزنه به دریا که به سراغ نگار بره.
- سلام نگار خانم میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم ؟
- سلام چی شده ؟راجع به چه موضوعی می خواهید صحبت کنید؟
- نگار خانوم برام سخته که این رو دارم می گم اما یک ماه که با خودم کلنجار رفتم که به شما بگم یا نگم
- خوب بگید من سرپا گوشم.
- شما می دونید که من چرا رابطمو با ساناز قطع کردم ؟
- نه چرا؟
- چون ……………چون
به من من کردن افتاده بود هر چقدر تلاش میکنه که حرف دلشو بزنه براش سخت تر میشد تا اینکه می گه:
- چون …………….چون به شما علاقمند شدم
نگار با شنیدن این حرف و گستاخی این آدم پرو که جلوش ایستاده خشمگین می شه و نمی زاره که پدرام حرفشو تموم کنه و اونجا رو با حالت قهر ترک می کنه.
پدرام که رفتار نگارو می بینه صداش می کنه :
نگار خانوم ……..نگار خانوم …….وایستید
- من با شما حرفی ندارم شما خجالت نمی کشید؟واقعا که آدم پرویی هستید.
- اما من هنوز جوابمو نگرفتم.
نگار دیگه گوش نمی کنه و می زاره میره.
وقتی به خونه میرسه یاد حرفهای پدرام میافته بسیار غمگین میشه.
دیگه جلوی بغضشو نمی تونه بگیره و میزنه زیر گریه و دلش برای ساناز بیچاره می سوزه.
پدرام نمی دونست که باید چکار کنه تا اینکه فکری به ذهنش میرسه که بره با ساناز صحبت کنه تا ساناز حداقل نگارو راضی کنه چون فکر می کرد که نگار به خاطر ساناز جواب رد بهش داده برای همین تصمیم میگیره که فردا که به دانشگاه رفت با ساناز صحبت کنه اما نمی دونست چجوری این حرفهارو به او بزنه.
***************************************
امروز روز خیلی مهمی برای پدرامه او باید می رفت با ساناز حرف می زد.
سانازو می بینه که وارد دانشگاه شد صداش کرد اما ساناز محلش نداد چون فکر می کرد که پدرام برای عذر خواهی صداش میکنه و شاید می خواد دوباره برگرده اما باز پدرام صداش کرد و جلوی ساناز گرفت:
ساناز_ برو کنار من با تو حرفی ندارم.
- خواهش می کنم ساناز خانم یک دقیقه کارتون داشتم.
- چی ؟ موعدب شدی ساناز خانم صدا میکنی ؟!
- نمی دونم که چجوری این خواهش ازتون کنم.
- همونجوری که ازم جدا شدی.
- منم به خاطر همین وقتتونو گرفتم که بگم چرا ازتون جداشدم من به دوستتون نگار خانوم علاقه مند شدم.
به نگار خانوم هم گفتم اما اون فکر کنم به خاطر شما جواب منو نداد لطفا باهاش صحبت کنید که راضی بشه.
ساناز خشکش زده بود…
چه قدر آدم میتونه مثل پدرام حقیر باشه ساناز نمی دونست که چکارکنه یک سیلی محکم به گوش پدرام می زنه و میگه:
- تو خجالت نمی کشی تو به خاطر نگار از من جدا شدی عجب آدم رذلی هستی تو واقعا روت شد که بیای این حرفارو به من بزنی ازت متنفرم متنفر…
و اونجارو ترک می کنه
پدرام میمونه با صورت سرخ شده.
دیگه نمی دونست باید چکارکنه و به ساناز هم حق می داد انقدر عصبانی بشه.
نگار داشت ماجرا رو از پشت بوته ها تماشا می کرد وقتی ساناز اونجارو ترک میکنه به سمتش میره تا…
ادامه دارد…

نویسنده: “مریم مقدسی”
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
نگار داشت ماجرا رو از پشت بوته ها تماشا می کرد وقتی ساناز اونجارو ترک میکنه به سمتش میره تا ببینه چه اتفاقی افتاده.
ساناز وقتی نگار میبینه اول از نگار متنفر میشه ولی بعد به خودش میگه که نگار بیچاره چه گناهی داره . ساناز دیگه نمی تونست این غصه رو تحمل کنه یهو تو حیاط سرش گیچ میره و میافته
نگار که اونجا بود دوستاشو صدا می کنه و با کمک دوستاش ساناز به بیمارستان می رسونند .
بعد اون ماجرا ، ساناز دیگه افسرده میشه اما پدرام دست بردار نبود در هر فرصتی می خواست رضایت نگار جلب کنه.
تا اینکه نگار خبر دار میشه که ساناز بیچاره به خاطر این غصه دق مرگ شده و مرده…
یک سال از مرگ ساناز می گذشت و نگار همچنان در غم دوست عزیز ش بود
پدرام هم به خاطر اینکه موجب مرگ یک آدم شده بسیار غمگین و ناراحت بود
اون روزها خودشو جلوی نگار آفتابی نمی کرد.
همکلاسیهاشون از ماجرا با خبر میشن و تصمیم می گیرند که آنها را از عذا در بیارند برای همین هم برای آن دو لباس تهیه می کنن و به زور می خوان که اینارو بپوششن آنها هم به خاطر اینکه روی دوستاشونو زمین نزنند قبول می کنند. بعد از چند مدت باز هم پدرام به این فکر می افته که از نگار خواستگاری کنه.
_ ببینید نگار خانوم می دونم تقصییر من بود که ساناز بمیره ولی دیگه اون رفته کاری هم نمیشه انجام داد تا حالا به خاطر اون به من جواب نمی دادید ولی این بار از شما خواهش می کنم که بزارید با خانواده مزاحمتون بشیم.
نگار که دید او خیلی پا پی این قضیه اس بنابراین قبول میکنه که به خواستگاری بیایند.
قرار شد روز پنجشنبه خواستگاری صورت بگیره.
***********************************************
روز پنجشنبه فرا رسید.
یک دلشوره عجیب در قلب نگار افتاده بود نمی دونه آیا می تونه به پدرام اطمینان کنه چون اون یک بار تونسته بود به یک نفر خیانت کنه ،حالا می ترسید که با او هم اینکارو کنه نمی دونست به او اعتماد کنه یا نه ؟
به هر حال خواستگارا اومده بودند اگر شرح حال آدم های درون مهمانی رو بخواید بدونید باید بگم که در مهمانی اشکان هم با خونوادش دعوت بودند.
آن روز او بسیار گرفته به نظر می اومد حتی با همسرش زیاد حرف نمی زد .کسی نمی دانست که اشکان در آن مدت به چه چیزی فکر می کنه حرفها زده شده بود و قرار بود که نگار سینیه چایی رو بیاره ،وقتی او وارد سالن میشه و چشمش به اشکان میافته دوباره خاطرات گذشته و عشق قدیمی تازه میشه. دوباره یاد دلدادگی های خودش نسبت به او می افته ،دوباره یاد اون اشکهایی که شبها به خاطر از دست دادن عشقش ریخته بود می افته.
انگار دنیا داشت دور سرش می چرخید در همان وسط سالن پذیرایی سرش گیج میره و سینیه چای از دستش می افته و خودش هم روی زمین می افته. همه سراسیمه به سویش میرن تا ببینند چه اتفاقی افتاده از همه نگران تر اشکان بود زود خودشو به آشپز خونه می رسونه و آب قند واسه او درست میکنه.
همسر اشکان از دیدن این صحنه ناراحت میشه و با مشام زنانه اش به همه بد خلقی های امروز اشکان پی میبره اما به روی او نمیاره.
نگار که به هوش میاد شروع میکنه به گریه کردن نمی تونست جلوی گریاهاشو بگیره.
پدرام فکر می کرد که او به خاطر ساناز گریه می کنه و یاد او افتاده که از حال رفته.
نگارو به داخل اتاق می برند.
مادر-نگار جان چیه عزیزم چت شد یهو ؟ چرا گریه می کنی قربونت برم ؟
اما نگار جوابی نمی ده و باز هم گریه می کنه از طرفی هم زن اشکان به سمت اشکان رفته بود و او را سوال پیچ می کرد
- اشکان یه سوال ازت بپرسم؟
- نه فعلا نمی تونم به هیچ سوالی پاسخ بدم.
- مهم الان باید بپرسم
- زود بپرس کار دارم.
- تو نگارو دوست داشتی؟!
اشکان اول مکثی کرد و بعد رو به سوگند کرد وگفت :
الان وقت پرسیدن این جور سوالاته ؟ من کار دارم باید برم.
و اینو می گه و از خونه نگار اینا می زنه بیرون.
سوگند از جوابی که اشکان داد فهمید که اشکان نگارو دوستت داره.
اشکان وقتی از خونه میاد بیرون با خودش فکر میکنه که چرا جلوی مادرو پدرش نه ایستاد تا نگارو بدست بیاره ؟
- نگار تنها عشق من بود من می تونستم باهاش خوشبخت بشم ………باید هر جور می بود بدستش میاوردم ……..لعنت بر من………نه ……. باید یه کاری کنم ………باید باهاش حرف بزنم……..آره آره باید باهاش حرف بزنم …….اون هنوزم منو دوست داره ………..می دونم می دونم اون هنوز عاشقمه ……….باید باهاش حرف بزنم
***********************************************
چند روز از ماجرای خواستگاری گذشته ولی فکرهای شومی که در ذهن اشکان پرورش یافته از بین نرفته.
او تصمیم گرفته بود که نظر نگارو درباره خودش بدونه تصمیم گرفته بود که اگه نگار هم موافق باشه یه جورایی سوگند راضی کنه که طلاق بگیره و با نگار ازدواج کنه اما نمی دونست که نگار قبول می کنه یا نه ؟
بنابراین تصمیم میگیره که به نگار زنگ بزنه.
نگار تو حال خودش بود که یهو تلفنش به صدا در میاد گوشیو بر میداره
- الو ……بفرمایید
اما اون ور خط هیچ صدایی نمی اومد تلفنو قطع میکنه.
دوباره تلفنش به صدا در میاد ،گوشیو بر میداره شماره براش آشنا نبود
_ الو ……
_ سلام
_ سلام……..شما شما ایید ؟
نگار صدای اشکانو از پشت تلفن شناخته بود نمی دونست نمی دونست که چی شده اشکان بهش زنگ زده.
بنابراین میگه:
_برای چی زنگ زدید ؟
_ من نگار خانوم راستش…نمی تونم پشت تلفن بهتون بگم دوست دارم ببینمتون.
_ خوب الان بگید حرفتونو.
_ نه باید شما رو ببینم
_ خوب باشه پس من فردا میام خونتون ببینم چکارم دارید.
_نه نه……… خونه ما نه…….دوست ندارم سوگند بفهمه.
خواهش میکنم
_چرا دوست ندارید سوگند بفهمه؟
_بزارید شمارو ببینم همه چیزو رو براتون تعریف می کنم.
_باشه پس کجا و چه وقت ؟
_ رستوران آفتابو که بلدید
_بله
_همون جا ساعت ۴ بعداز ظهر خوبه؟
_ باشه میام
_ پس میبینمتون خدانگهدار.
نگار اصلا نمی دونست داره چکار میکنه اصلا نمی دونست که چرا دعوت اشکان پذیرفته خیلی دوست داشت که بدونه که اشکان چکارش داره؟

اشکان دل تو دلش نبود از یه طرف احساس خیانت به سوگند داشت از یه طرف هم دیگه نمی خواست زیر بار حرف زور بره دوست داشت به آرزوی همیشگیش برسه.
*********************************************

امروز نگار بسیار به خودش رسیده دیگه از بیماریه چند روز پیش در چهرش پیدا نیست آماده رفتن میشه.
مادرش ازش میپرسه:نگار جان کجا؟امروز ماشالا شادی ….کجا می خوای بری اینقدر خوشحالی؟
_دارم میرم خرید یه چیزایی باید بخرم .خداحافظ.

اشکان آماده شده جلوی آینه میره به خودش عطر میزنه سوگند داره نگاش می کنه.
_چیه امروز به خودت داری میرسی قرار داری؟
_آره یه قرار مهم دارم.
_خوب این قرارتون کاریه دیگه؟
_آره یه قرار کاری دارم شب میام تو شامتو بخور منتظر من نمون چون ممکنه دیر کنم.
_تو به سوال اون روز من جواب ندادی.
اشکان کت شو برداشت وبه سمت جا کفشی رفت که کفششو بپوشه
گفت : کدوم سوال؟
_همون که خونه نگار ازت پرسیدم همون که تو نگارو دوست داری ؟
اشکان که کفششو پوشیده بود به سمت در رفت و گفت:
سوگند فعلا دیرم شده بعد صحبت می کنیم.
اینو می گه از خونه میاد بیرون
نگار زود تر به قرار رسیده بود ….

ادامه دارد
نویسنده:مریم مقدسی
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
امروز نگار بسیار به خودش رسیده دیگه از بیماریه چند روز پیش در چهره اش پیدا نیست آماده رفتن میشه.
مادرش ازش میپرسه:نگار جان کجا؟امروز ماشالا شادی ….کجا می خوای بری اینقدر خوشحالی؟
نگار- دارم میرم خرید یه چیزایی باید بخرم .خداحافظ.

اشکان آماده شده جلوی آینه میره به خودش عطر میزنه سوگند داره نگاش می کنه.
- چیه امروز به خودت داری میرسی قرار داری؟
- آره یه قرار مهم دارم.
- خوب این قرارتون کاریه دیگه؟
- آره یه قرار کاری دارم شب میام تو شامتو بخور منتظر من نمون چون ممکنه دیر کنم.
- تو به سوال اون روز من جواب ندادی!
اشکان کت شو برداشت وبه سمت جا کفشی رفت که کفششو بپوشه
گفت : کدوم سوال؟
- همون که خونه نگار ازت پرسیدم همون که تو نگارو دوست داری ؟
اشکان که کفششو پوشیده بود به سمت در رفت و گفت:
سوگند فعلا دیرم شده بعد صحبت می کنیم.
اینو می گه از خونه میاد بیرون…
نگار زود تر به قرار رسیده بود پشت یه میز میشنه ومنتظر اومدن اشکان میشه.
اشکان وارد میشه دور و اطرافشو نگاه می کنه می بینه نگار اومده وقتی او رو می بینه به سمتش میره .
نگار اشکانو میبینه به خاطر همین از خجالت سرخ میشه.
- سلام نگار خانوم ببخشید که دیر کردم
- نه زیاد دیر نکردید خوب چکارم داشتید ؟
- شما چیزی سفارش دادید؟
- نه هنوز.
اشکان پیشخدمت صدا می کنه به نگار می گه:
شما چی می خورید ؟
- هیچی نمی خورم.
- دوتا قهوه لطف کنید بیارید.
- خوب نگفتید چکارم داشتید؟
- راستش باید از اول براتون همه چیزو تعریف کنم
من اولین باری که شما رو دیدم خیلی به شما علاقه مند شده بودم از رفتارهای شما هم فهمیده بودم که منو دوست دارید اما نمی تونستم بیام بهتون بگم با مادرم حتی بارها صحبت کرده بودم که بیان باشما صحبت کنن اما مادرم مخالفت می کرد می گفت دوست نداره که ازدواج فامیلی انجام بگیره دوست نداره که با شما ازدواج کنم من هم نتونستم راضیشون کنم و منو مجبور کردند با سوگند ازدواج کنم البته سوگند دختر بدی نیست.
- خوب چرا اینارو به من می گی …………دیگه کار از کار گذشته دیگه کاریش نمی شه کرد.
_چرا یه کار میشه انجام داد دیگه نمی خوام یه عمر با سوگند زندگی کنم سوگند دختر خوبیه ولی هر کاری می کنم نمی تونم عاشقش باشم چون عاشق توم اینو می فهمی ؟
- تو چی می خوای بگی ؟
- با من ازدواج می کنی ؟
- یعنی چی …..یعنی چی این حرفت ………..بیام با تو ازدواج کنم ……..بشم زن دومت ؟
- نه می خوام با سوگند حرف بزنم و راضیش کنم که از هم جدا بشیم خدارو شکر وضع مالیه خوبی دارم و می تونم مهریشو پرداخت کنم اگه از سوگند جدا شدم قول میدی با من ازدواج کنی؟ هان چی می گی نگار؟ قبول؟
نگار دلش برای سوگند بیچاره می سوخت و از طرفی اشکانو هنوز دوست داشت و داشت به آرزوی همیشگیش می رسید.
نگار بدون اینکه چیزی بگه از سر میز بلند میشه می خواد بره که اشکان میگه:
خوب چی شد…………حرف اول و آخرت چیه ؟
اما نگار هیچ جوابی نداد و رفت.
اشکان خودشو شکست خورده می دید فکرشو نمی کرد که نگار جوابشو نده فکر می کرد نگار قبول می کنه ولی اشتباه می کرد.
سوگند اشکانو تعقیب کرده بود وقتی نگارو می بینه که از رستوران داره بیرون میاد یه چیزایی دستش میاد.
ولی خودشو به اشکان نشون نمی ده و به سمت خونه میره.
اشکان شکست خورده از رستوران بیرون میاد.
نگار ایندفعه می دونست باید چکار کنه دیگه بزرگ شده بود و می تونست راحت تر تصمیم بگیره اون نمی خواست همون اتفاقی که برای دوستش افتاده بود برای سوگند بیافته احساس خوبی که نسبت به اشکان داشت تبدیل به احساس نفرت شده بود تصمیم گرفت برای پایان این ماجرا با پدرام حرفاشو بزنه.
نگار__ الو…………سلام آقا پدرام
- سلام نگار خودتی؟
- بله خودمم رفتی دیگه پشت سرتو هم نگاه نکردی؟
- نه به خدا من فقط به خاطر راحتی خودت دیگه سراغت نیومدم وگرنه من که …………..
- وگرنه تو چی؟می خوای بگی دیگه نمی خوای با من ازدواج کنی؟
نگار این حرفو با خنده به پدرام می زنه.
- چرا از ته دلم می خوام باهات ازدواج کنم؟
پس اگه دوست داری با من ازدواج کنی دوباره با خونوادت تشریف بیار
پدرام داشت از خوشحالی بال در می آورد اصلا باورش نمی شد.
- حتما ………ولی فقط نمی دونم خوابم یا بیدار؟
- بیدار بیداری
- پس توی خونتون می بینمت…
- خداحافظ.
- به امید دیدار.
پدرام نمی دونست که برای نگار چه اتفاقی افتاده که این جور مهربون شده دوباره شده بود همون نگاری که می شناخت.
***********************************************

سوگند روی مبل منتظر اومدن اشکان بود یه چمدون بزرگ هم در سمت راستش قرار داشت .صدای در می اومد انگار یکی کلید انداخته و در رو داره باز می کنه.
اشکان وارد خونه میشه و با سوگند روبه رو می شه.
اشکان_سلام ………کحا ؟ سفر می خوای بری
- آره یه سفر خیلی طولانی
- خوب به سلامتی کجا؟
- خونه بابام…
- چرا…..چیزی شده؟کسی حرفی زده؟
- نه …..ولی یه چیزایی دیدم که کاش نمی دیدم.
- خوب مگه چی دیدی؟
- امروز یک نفر دیدم که تو رستوران با نگار قرار گذاشته بود.
- تو تعقیبم کردی؟
- خودت وادارم کردی که این کارو بکنم.
- یه چیزی بود بین من و نگار تموم شد.
- من باید از اولش هم می فهمیدم که بین تو و نگار یه چیزایی هست ،باید از اون بی محلی هاش از اون حرف نزدناش از اون موقعه ای که توی خواستگاریش تا چشش به تو افتاد از خود بی خود شد باید می فهمیدم
- آره من نگارو دوست داشتم اون هم همینطور اما پدر و مادرم مانع شدن تو رو که دیدم ازت خوششم اومد گفتن بعد ازدواج عشق میاد ولی هرکاری کردم نتونستم تورو اون جور که باید دوست داشته باشم دوست بدارم.
- الان دیگه مجبور نیستی منو دوست داشته باشی چون دیگه دارم میرم.
مهریه ام رو بهت می بخشم اما اما بزار بچمون مال خودم باشه.
اشکان جا خورد…………بچه ………….بچه از کجا پیداش شده بود ؟
- بچه ؟کدوم بچه؟ما که بچه نداریم !
- چرا………. داری بابا میشی………….ولی داری واسش یه مادر دیگه پیدا می کنی!
اشکان کاملا جا خورده بود و مات داشت به سوگند نگاه می کرد
اشکان به التماس افتاده بود.
- تو کجا می خوای بری؟
- می خوام برم دیگه نمی تونم اینجا بمونمو این قدر تحقیر بشم.
- منو ببخش خواهش می کنم اینو از ته دلم می گم منو ببخش قول میدم زندگی خوبی رو از این به بد شروع کنیم.
- دیگه دیر شده تو امتحانتو پس دادی…
- سوگند جان خواهش می کنم……………خواهش می کنم منو ببخش ………بمون ………..تنهام نزار
- اما من یه مدت می خوام ازت دور باشم.
- باشه هرچی تو بگی ولی از من جدا نشو.
سوگند یه نیم نگاهی می کنه و چمدونشو بر میداره و به سمت در میره و آهسته درو باز میکنه میره بیرون…
- سوگند هر وقت خواستی بیا زودتر بیا.
سوگند با آخرین حرفای اشکان در می بنده.
اشکان از کاری که کرده بود پشیمون شده بوده از یه طرف خودشو جلوی نگار کوچیک کرده بود و از یه طرف دیگه از چشمم سوگند افتاده بود.
*****************************************
دوباره قرار مدارای خواستگاری گذاشته شده بود مادر نگار هر لحظه می اومد حال نگارو می پرسید که دوباره حالش بد نشه نگار هم می گفت:
مامان جان نگران نباش حالم خوبه خیلی خیلی هم خوبه.
مهمونا وارد خونه میشن پدرام یک دسته گل بزرگ توی دستشه مادر پدرام بهش میگه:
ایندفعه این دختره دیونه بازی در بیاره من می دونم با تو من فقط به خاطر اصرارهای بابات اومدم وگرنه من راضی به این وصلت نیستم.
- باشه مامان خواهش می کنم یواش تر می شنون.
دوباره خانواده ها باهم قرار مدارهاشون می گذارند …

ادامه دارد…
نویسنده “مریم مقدسی”
 

B a R a N

مدير ارشد تالار
یه هفته ای بود که از سوگند خبری نداشت . اشکان تصمیم می گیره به سراغ سوگند بره و ازش خواهش کنه برگرده اما، نمی تونست چشم تو چشم سوگند بشه کم اشتباه نکرده بود، اصلا سوگند بر می گرده ؟ تو همین فکر و خیالات بود که خودشو جلوی خونه سوگند می بینه دلشو می زنه به دریا زنگ خونه رو می زنه صدا مردونه ای اومد . پدر سوگند بود اشکان دست و پاشو گم می کنه : – سلام آقای محمودی اشکان هستم… پدر سوگند که خیلی از دست اشکان عصبانی بود از پشت آیفون غر زدنشو شروع می کنه اشکان – آقای محمودی یه خورده به من هم فرصت بدید صحبت کنم اینجوری که نمیشه صحبت کرد لطفا بزارید بیام بالا همه چی رو واستون توضیح بدم – دیگه چیو می خوای توضیح بدی سوگند همه چیزو واسم تعریف کرد – ولی آقای محمودی باید حرفهای منو هم بشنوید – بیا بالا اشکان درو باز می کنه وارد حیاط میشه و با اولین کسی که برخورد می کنه سوگند هستش . سوگند آروم بهش می گه من به بابا در مورد اون ماجرا چیزی نگفتم فقط گفتم تو خونه خیلی بد رفتاری می کنی نمی خوام اونا بفهمن پس چیزی نگو اصلا چرا اومدی اینجا ؟ اشکان به خاطر اینکه سوگند آبروشو پیش پدرش اینا حفظ کرده بود شرمنده میشه و افسوس می خوره که چرا تا حالا سوگند خوب نشناخته بود – اومدم دنبالت با هم بریم خونه دیگه بسته هر چقدر تنبیم کردی خواهش می کنم بر گرد. – من نمی تونم برگردم دیگه حس خوبی نسبت بهت ندارم – خواهش می کنم قول می دم زندگی جدید با هم تجربه کنیم پدر سوگند وارد بحثشون میشه – من دختر دسته گلم رو به تو اینجوری تحویل داده بودم ؟ ببین چقدر شکستش کردی؟ من نمی زارم سوگند دوباره برگرده به اون خونه _خواهش می کنم آقای محمودی من سوگند رو دوست دارم من که تاحالا حتی صدام هم رو سوگند بالا نبردم. سوگند من تو تا حالا دعوایی با هم داشتیم ؟ سوگند تو دلش می گه :تو اصلا وجود منو تو خونه احساس می کردی که حالا بخوایم دعوا بگیریم؟نه دعوایی نداشتیم . – آقای محمودی من حتی از گل نازکتر به سوگند نگفتم سوگند باز تو خیالش میگه :تو اصلا با من حرف می زدی؟ چجوری برگردم چجوری ببخشم نه نه نمی تونم ببخشم کم عذابم ندادی باید بیشتر عذاب ببینی - من برنمی گردم اشکان اینو بدون من دیگه بر نمی گردم – خواهش می کنم سوگند چرا با من اینجوری می کنی ؟ برگرد خواهش می کنم دیگه اینقدر عذابم نده باور کن دوریت برام سخته – نه من دیگه تحمل بی محلی هاتو ندارم – عزیزم گفتم که من دیگه عوض شدم اون اشکان مرد. یه اشکان دیگه است که جلوت واستاده خواهش می کنم بر گرد . اشکان با اصراهاش موفق میشه سوگند راضی کنه که برگرده در راه که به سمت خونشون در حرکت بودن تو ماشین خواننده داشت این آهنگو می خوند : نمی دونی که چقدر خوبه/ یه وقتهایی پشیمونی/ تموم درد من اینه/که تو اینو نمی دونی/ به من فرصت بده بازم تو چشمای تو پیداشم / یه بار دیگه بیام پیشت/ دوباره عاشقت باشم/ کدوم مردی به تو میگه تموم عشقو رویاشی/ ببین تا آخرش هستم به شرطی که تو هم باشی/ کدوم مردی میگه بی تو توی تنهایی میپوسم/ اگه اون مرد پیدا شد خودم دستاشو می بوسم / تو چشمام زل بزن می خوام با چشمای تو جادو شم / بگو بازم دوسم داری تا از این رو به اون رو شم /بدون تو نتونستم / بدون تو نمی تونم / من از رفتار دیروزم /پشیمونم/پشیمونم ********************************************************** قرارمدارها بین خانواده ها گذاشته شده بود قرار بود نگار و پدرام یک ازدواج ساده داشته باشند و قرار شد آخر این هفته جشن عروسی بر پا بشه چه شادی تو خونه بر پا بود همه در تکاپوی عروسی بودند اما نگار زیاد خوشحال نبود توی دلش انگار دارن رخت میشورند یه ترس بزرگی تو دلش به وجود اومده بود اما نمی دونست این ترس از چیه ؟ مادر_ نگار پاشو چرا نشستی پاشو دیر میشه باید بری آرایشگاه همه منتظرن _ باشه من آمادم وقتی نگار در آرایشگاه آمادش می کنن همش به فکر ساناز دوستش می افتاد که می تونست جای نگار الان باشه افسوس اینکه دوست عزیزش پیشش نیست خیلی براش سنگین بود پدرام دم در آرایشگاه اومده بود دنبال نگار نگار دیگه آماده شده بود سوار ماشین میشن تا به سمت محل جشن برن تو راه نگار خیلی گرفته و ساکت بود پدرام دوست داشت یه کاری کنه نگار حرف بزنه _ چیه عروس خانوم چرا حرف نمی زنی مثلا عروسیمونه ها بیا یه دو سه تا بوق بزنم . شروع میکنه به دلقک بازی در آوردن نگار فقط یه لبخند کوتاه میزنه – نگار چرا ناراحتی ؟ نگار انگار منتظر پرسیدن همین سوال بود به حرف میاد: – پدرام فکر کن الان به جای من می تونست ساناز اینجا نشسته باشه و زنده می بود پدرام از این حرف عصبانی میشه – نگار باز شروع کردی که، بابا این موضوع رو دیگه تمومش کن چرا هی یادم میاری ؟ – چرا باید فراموش بشه بدون، ساناز هم یه بخش از زندگیمون شده پدرام خیلی عصبانی شده بود جرو بحثشون بالا می گیره اولین دعوایی که داشتن پدرام هواسش از رانندگی پرت شده بود تو حین جرو بحث کردن بودند که تا به خودش میاد یه ماشین از روبه رو بهشون می خوره و……
***************************************************

اشکان و سوگند دم در می رسن و آگهی فوت نگار جلوی در خود نمایی می کرد وارد خونه که شدن صدای شیون مادر نگار می آمد
پایان
نویسنده: مریم مقدسی
 
بالا