• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

دلانه

baroon

متخصص بخش ادبیات
خدایا !!!



یاری ام ده تا دل در تو بندم .



که مرا جز تو یار وفاداری نیست.



تا از جلوه فروشی بر این و آن برحذر باشم .



که هرچه هست همه از آن توست .



و هیچ داشته ای را بر من دوامی نیست .



دستگیرم شو تا همان گونه که می خواهی مرا بپیرایی ،



و به گوهر ایمان و شکیبایی جانم را بیارایی ...



2_8604060401_L600.jpg








دوستای علاقه مند میتونید به طور مجزّا ، شعرهای عرفانی اعمّ از شعر قدیم یا معاصر رو توی این تاپیک قرار بدید .:گل:
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان

بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
دیده‏ای نیست نبیند رخ زیبای تو را
نیست گوشی که همی‏نشنود آوای تو را

هیچ دستی نشود جز بر خوان تو دراز
کس نجوید به جهان جز اثر پای تو را

رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
به دو عالم ندهم روی دل آرای تو را

قامت سرو قدان را به پشیزی نخرد
آنکه در خواب ببیند قد رعنای تو را

به کجا روی نماید که تواش قبله نه‏ای؟
آنکه جوید به حرم، منزل و ماوای تو را

همه جا منزل عشق است؛ که یارم همه جاست
کور دل آنکه نیابد به جهان، جای تو را

با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان
جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را

دکه علم و خرد بست، درِ عشق گشود
آنکه می‏داشت به سر علّت سودای تو را

بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر
نتوان شرح کنم جلوه والای تو را
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


مهر خوبان دل و دین از همه بی ‏پروا برد
رخ شطرنج نبرد، آنچه رخ زیبا برد

تو مپندار که مجنون، سر خود مجنون گشت
ز سمک تا به سهایش کشش لیلی برد

من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره‏ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خس بی‏سر و پایم که به سیل افتادم
او که می‏رفت مرا هم به دل دریا برد

جام صهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد

خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد

خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم
با برافروخته رویی که قرار از ما برد

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد

همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت

فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟
که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت

دلم، که در سر زلف تو شد ، توان گه گه
ز آفتاب رخت سایه‌ای بر آن انداخت

رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود
که پرده از رخ تو برنمی‌توان انداخت

حلاوت لب تو، دوش، یاد می‌کردم
بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت

من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک
زبان لطف توام باز در گمان انداخت

قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند
دل شکسته‌ی ما را بر آستان انداخت

چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم
بر آستان درت صدهزار جان انداخت

عراقی از دل و جان آن زمان امید برید
که چشم جادوی تو چنین در ابروان انداخت

 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



شاید ز بزم آینه ها دورمان کنی
تا در خمار فاصله مخمورمان کنی


یک چلّه جوشش است ز انگور تا شراب
ما غوره ایم و مست که انگورمان کنی


فریاد بعد مرگ به جایی نمیرسد
تا زنده ایم کاش که در گورمان کنی


در آتشیم از تب عشقت چه باک اگر
در آتش محاکمه محصورمان کنی


با آبروی ریخته باید چه کار کرد؟!
گیرم که از مؤاخذه معذورمان کنی


بی شک به دور از کرم توست ، ماه من!
از چارده ستاره شبی دورمان کنی!

 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایت هجران ، غریب نیست


جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کزجان شکیب هست و زجانان شکیب نیست


گم گشته ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست


عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست


در کار عشق او که جهانیش مدّعی است
این شکر چون کنیم که مارا رقیب نیست


جانا نصاب حسن تو حدّ کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست


گلبانگ «سایه» گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به ناله ی هر عندلیب نیست


beautiful_nature_07.jpg
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات

از همه سوی جهان جلوه‌ی او می‌بینم
جلوه‌ی اوست جهان کز همه سو می‌بینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل
چهره‌ی اوست که با دیده‌ی او می‌بینم
تا که در دیده‌ی من کون و مکان آینه گشت
هم در آن آینه آن آینه رو می‌بینم
او صفیری که ز خاموشی شب می‌شنوم
و آن هیاهو که سحر بر سر کو می‌بینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می‌بینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمه‌ی قاف
کوه در چشمه و دریا به سبو می‌بینم
زشتی نیست به عالم که من از دیده‌ی او
چون نکو مینگرم جمله نکو می‌بینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینه‌ی او می‌بینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو می‌بینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو می‌بینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک
خار را سوزن تدبیر و رفو می‌بینم
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می‌بینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده‌جو می‌بینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه‌ی قهرش به گلو می‌بینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می‌بینم



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد

عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد

دست کردی دلبرا در خون ما
جان ما زین دست خون آلود باد

هر که گوید که خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد

مه کم آید مدّتی در راه عشق
آن کمی عشق جمله سود باد

دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی نی زود باد

آسمان از دود عاشق ساخته‌ست
آفرین بر صاحب این دود باد
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات


دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر میکنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هر که پیش تو ره یافت باز پس نرود
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



گفتم كه چرا دورتر از خواب و سرابي ... خواب و سرابي
گفتي كه منم با تو وليكن تو نقابي ... اما تو نقابي

فرياد كشيدم تو كجايي ، تو كجايي
گفتي كه طلب كن مرا تا كه بيابي

چون همسفر عشق شدي ، مرد سفر باش ، مرد سفر باش
هم منتظر حادثه ، هم فكر خطر باش ، فكر خطر باش

هر منزل اين راه بيابان هلاك است
هر چشمه سرابي ست كه بر سينه ي خاك است

در سايه ي هر سنگ اگر گل به زمين است
نقش تن ماري ست كه در خواب كمين است

در هر قدمت خار ،‌ هر شاخه سر دار
در هر نفس آزار هر ثانيه صد بار

چون همسفر عشق شدي ، مرد سفر باش ، مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فكر خطر باش ،‌ فكر خطر باش

گفتم كه عطش مي كشدم در تب صحرا
گفتي كه مجوي آب و عطش باش سراپا

گفتم كه نشانم بده گر چشمه اي آنجاست
گفتي چو شدي تشنه ترين ،‌ قلب تو درياست

گفتم كه در اين راه ،‌ كو نقطه ي آغاز
گفتي كه تويي تو ، خود پاسخ اين راز
 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
پاسخ : دلانه ها



صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم


وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم


صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم


چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم


تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری


یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم


جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو


چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم


هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید


با مهر تو همرنگم با عشق توهنبازم


در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل


یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم




 

baroon

متخصص بخش ادبیات


یک شبنم ...

این است آن منی که از سال های دراز ،

از نخستین روزی که به خویش چشم گشوده ام ،

بر دوش کشیده ام؛

و کشیدم

و از گرماها و سرماها

و شکست ها و پیروزی ها

و سفرها و حضرها

و شادی ها و غم ها گذشتم

و گذراندم

و آوردم ؛

و آوردم

تا در آخرین سر منزل مسیح ،

آن را بر روی یک گلبرگ ،

در کام شکفته و تشنه ی یک گل صوفی چکاندم؛

در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ ،

شب حیات را تحمل کردم .

و آفتاب سر زد؛

طلوع کرد...

اما آفتاب مرگ نبود ...

شگفتا آفتاب دیگری بود...

آفتاب عرفان بود ؛

با رنگ زرینش

و گرمای آتشینش

و درخشش نازنینش

و پنجه های نرم و لطیف و نوازشگرش

و تلالؤ زیبا و خوب و گرمی بخش هر لحظه بیش ترش ،

هر لحظه بلندترش

و هر لحظه گسترده تر و فراگیر ترش !
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



اگر چه در پس چندین هزار پرده نهانی
به چشم عارف بینا چو آفتاب عیانی
جهان به نور تجلی تست زنده ازیرا
همه جهان تن و تنها تو جان جمله جهانی
تو یوسفی و جهان عاشق تو همچو زلیخا
که دم به دم ز تو یابد جهان پیر جوانی
به کبریای تو اوهام ما چگونه برد پی
که صد هزار مراتب برون ز حد گمانی

 

baroon

متخصص بخش ادبیات



همه عمر برندارم سر از اين خمار مستی
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستی

چه حكايت از فراقت كه نداشتم وليكن
تو چو روي باز كردي در ماجرا ببستی


نظري به دوستان كن كه هزار بار از آن به
كه تحيتي نويسيّ و هدايتيّ فرستی

دل دردمند ما را كه اسير توست يارا!
به وصال مرهمي نه چو به انتظار خستی

برو اي فقيه دانا! به خداي بخش ما را
تو و زهد و پارسايي، من و عاشقي و مستی

دل هوشمند بايد كه به دليري سپارد
كه چو قبله‌ايت باشد به از آن كه خودپرستی

چو زمام بخت و دولت، نه به دست جهد باشد
چه كنند اگر زبوني نكنند و زير دستی

گله از فــراق ياران و جفـاي روزگاران
نه طريق توست سعدي! سر خويش گير و رستی



 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
پروردگارا
آرامش را همچون دانه های برف
آرام و بیصدا
به سرزمین قلب کسانی که برایم عزیزند، بباران
 

baroon

متخصص بخش ادبیات



یک لحظه به حال خویش مگذار مرا
بردار از این میانه، بردار مرا

یک عمر به ننگ عافیت تن دادم
ای عشق! به دست درد بسپار مرا
 

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
من خدایی دارم، که در این نزدیکی است
نه در آن بالاها
مهربان، خوب، قشنگ.........چهره اش نورانیست
گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من،
ساده تر از سخن ساده من
او مرا می فهمد
او مرا می خواند، او مرا می خواهد
او همه درد مرا می داند

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی
چون به غم می نگرم، آن زمان رقص کنان می خندم
که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است

 
بالا