پاسخ : صحبت های خودمونی با خدا ...
 
     
	
        
از معلمم شنيدم
  
صبح روز اول سال
  
« با محبت جمله سازيد. »
  
اولي قلم تراشيد:
  
« من محبت را دوست دارم »
  
دومي تنور دل بتفتيد:
  
« مادرم محبت است كلاً »
  
سومي كه بود دلگير:
  
« محبت دروغ است »
  
سبط شاعري هجا كرد:
  
« از محبت خارها گل مي شود »
  
يك به يك جُمَل بخوانديم
  
آخرين نفر ز جا خاست
  
كودكي يتيم
  
كمرو
  
جامه اش دريده بر تن
  
صورتش لهيده از غم
  
في المثل
  
بودنش نبود او بود
  
جمله را چنين شروع كرد:
  
« خدا ما را دوست دارد »
  
ياد دارم بهترين شد
  
چون معلم گريه مي كرد
  
و مي گفت: « بچه ها گفتم با محبت جمله سازيد.»
  
			
			« خدا ما را دوست دارد »
 
از معلمم شنيدم
صبح روز اول سال
« با محبت جمله سازيد. »
اولي قلم تراشيد:
« من محبت را دوست دارم »
دومي تنور دل بتفتيد:
« مادرم محبت است كلاً »
سومي كه بود دلگير:
« محبت دروغ است »
سبط شاعري هجا كرد:
« از محبت خارها گل مي شود »
يك به يك جُمَل بخوانديم
آخرين نفر ز جا خاست
كودكي يتيم
كمرو
جامه اش دريده بر تن
صورتش لهيده از غم
في المثل
بودنش نبود او بود
جمله را چنين شروع كرد:
« خدا ما را دوست دارد »
ياد دارم بهترين شد
چون معلم گريه مي كرد
و مي گفت: « بچه ها گفتم با محبت جمله سازيد.»