به نفس نفس افتادهایم بس که دویدیم، آنقدر تند که ندیدیم تابلوهای ورود ممنوع شرع را و حالا که از نفس افتادهایم، دستان پینه بسته کارگری را می بینیم که سیاهی اش به تیرگی چهره ما نیست.
خسته از انتظار بر روی تخت .. خسته از تهوعهای بی وقت .. خسته از نگاه دیگران ..... خسته از جمله تکراری "خدا شفا بده " .. خسته از اینکه صدای بازی بچه ها همیشه آنسوی پنجره است .. ... گاهی با خود می گوید : کِی تمام می شود .. بدون آنکه معنیِ "تمام" برایش معلوم باشد ..