• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

مجموعه ی اشعار | حمید مصدّق

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




6


چرا نمی گويند
كه آن كشيده سر از شرق؛
سياه جامه به تن،
آن شير؛
نويد روز ده
ز شاهراه كدامين ديار می آيد؟


و نور صبح طراوت
بر این شب تاریک
چه وقت می تابد؟

در انتظار امیدم
در انتظار امید
طلوع پاک فلق را
چه وقت آیا من
به چشم غوطه ورم در سرشک
خواهم دید؟

بیا که دیده ی من
به جستجوی تو گر از دری شده نومید
گمان مدار که هرگز
دری دگر زده است

سپیده گر نزده سر بیا بلند اندام
که از سیاهی چشمم سپیده سرزده است



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




7


سرود سبز علف ها
نسیم سرد سحرگاه
صفای صبح بهاران
میان برگ درختان
و خاک و نم نم باران
و عطر پاک خاک
و عطر خاک رها روی شاخه ی نمناک
و قطره قطره باران بود
به روی گونه ی من

خیس بودم از باران
که می شکفت
گل صداقت صبح از میان نیزاران

تمام باغ و فضا سبز
دشت و دریا سبز
در آن دقایق غربت
میان بیم و امید
حریر صبح مرا لحظه لحظه می پوشید

در آن تجلی روح
نگاه می کردم
به آن گذشته ی دردآلود
به آن گذشته ی خوش آغاز
به آن گذشته ی بدفرجام
به قلب سنگی آن مرمرِ بلند اندام

زلال زمزمه از چشم لبم رویید
صفای باطن من در میان زمزمه بود
صدای بارش باران که نرم می بارید
و ناز بارش ابری که گرم می بارید

و در طراوت هر
قطره قطره ی باران
در آن تلألؤ سبزینه
در علفزاران

فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را
ستایشی کردم

رها نسیمِ سبک سِیر سبزه زاران بود
زلال زمزمه ها بود
سپیده بود و نرم باران بود
سپیده بود و من و یاد با تو بودن ها
سپیده چون تو گل تارک بهاران بود




 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




8


دوباره شب شد و با من
حدیث بیداری
گذشته بود شب از نیمه، من ز هشیاری
و پلک های تو این حاجبان سِحرِ مبین
چو پرده های حریری برآفتاب افتاد

در آن شب تاریک
نسیم از سر زلف تو
بوی گل آورد
شب از طراوت گیسوی تو
نوازش یافت
به وجد آمدم از آن طراوت و خواندم،
به چشمهای سیاهت که راحت جانند:
به آن دو جام بلور
آن شراب بی مانند
به آن دو اختر روشن
دو آفتاب پر از مهر
به آن دو مایه ی امید
به آن دو شعر شررخیز
آن دو مروارید
مرا ز خویش مران
با خود آشنایی ده
مرا از این غم بیگانگی رهایی ده
بیا
بیا و باز مرا قدرت خدایی ده


 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




9


چه روزهایی خوب!
که در من و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهره ی شعر و شراب می رفتیم
به کشهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
گریبان دریده تا دامن
به آستانه حافظ،
خراب می رفتیم

و چشم های تو با من همیشه می گفتند
رها شو از تن خاکی
از این خیال
که در خیل خوابها داری
مرا به خواب مبین
بیا به خانه ی من
خوب من
به بیداری

به این فسانه ی شیرین به خواب می رفتیم
و چشم های سیاهت
سکوت می آموخت

ز چشم های سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی!
درون آن برهوت
این من و تو، ما مبهوت
فریب خورده به سوی سراب می رفتیم!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



11


تو مهربان بودی
آغاز ماجرا امّا
چه سخت تشنه ی جام محبت بودم
سخن تمام نشد
ختم ماجرا پیدا

امید با تو نشستن
تلاش بی ثمری بود
چه کوشش
شب و روزم
سان شخم زدن روی سینه ی دریا
و استغاثه
به درگاهت
گره به باد زدن
و همچو کوفتن آب بود در هاون
مرا رها کردی ؟
مرا به مسلخ سلاخان
رها چرا کردی ؟
مرا که رام تو بودم
اسیر دام تو بودم

گذشتم از تو و آن پر فریب شهر بزرگ
کنون کنار کویرم
کویر بی باران
و مهربانی این مهربانترین یاران
تو کاش از این مردم ز مردم کرمان
به قدر یک ارزن
وفا و خوبی را
به وام بستانی

که مثل مهر درخشان شهر بخشنده
و همچو مردم این ملک مهربان باشی

تو ای بلای دل من!
بلند بالایم!
تو ای برازنده!
تو ای بلندتر از سروها و افراها!
تو بر تمام بلندان باغ بالنده!

بر این اسیر به غربت گذر توانی کرد؟
بر این کویرنشین
بر این ز مهر تو محروم
نظر توانی کرد؟




 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




12


تو مثل چشمه ی نوشین کوهسارانی
تو مثل قطره ی باران نوبهارانی
تو روح بارانی

شراب نور کجاست؟
که این من نومید
چنین می اندیشم
که جلوه های سحر را به خواب خواهم دید
و آرزوی صفا را به خاک خواهم برد

همیشه پشت حصار سکوت می ترسم

تو ای گریخته از من!
حصار خلوت تنهایی مرا بشکن
زلال و پاک چنان قطره های باران شو

بیا و عشق بورز
به روشناییِ خورشیدِ شرق
عشق بورز

و مثل قطره ی باران
نثار یاران شو

چرا به آینه باید پناه برد؟
چرا؟

درون آینه ی ذهن من تویی برجا
چگونه ابر کدورت مرا فروپوشاند؟
چگونه باور من در فضا معلق ماند؟
چگونه باز به ماتم نشست خانه ما؟

هزار نفرین باد
به دست های پلیدی
که سنگ تفرقه افکند در میانه ی ما

دوباره با تو نشستن؟
دوباره آزادی؟
مگر به خواب ببینم شبی بدین شادی

شراب نور کجا؟
تشنه ی صبور کجا؟



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



13


همیشه می خواندم
و لاله های دو گوشت را
به سحربارترین نغمه گرم می کردم
و سنگِ سختِ دلت را
به شعله ی سخنِ گرم
نرم می کردم

مرا به گوشه ی چشمان خود محبت کن
به بزم گرم دلاویز میگساران بر مرا

به باغ های سخاوت
به بوسا زاران بر

مرا چو چلچله دعوت
به چهچه خود کن
به چشمه ساران بر

مرا
به تاب تحمّل
فرابخوان به صبوری

از لوح خاطره ام خاطرات تلخ بشوی
از این تکدّر دیرینه ام
رهایی بخش
مرا به خلوت خاص خود آشنایی بخش




 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




14


شبی، ادامه ی آن بی طلوع خورشیدی
نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود
کدام پنجره؟ می دیدم و نمی دیدم
چرا که وحشتم از دیدن صداقت بود
سکوت، سربِ گدازنده بود و جان فرسود

میان وحشت من یک پرنده پر نگشود
نه بال کبوتر
فغان جغد ای کاش!
سراسرِ شب من قصّه ی مصیبت بود

صدای سرزنش ذهن در سکوت گذشت
سکوت سکوت سکوت

مگر صدای من از
قعر چاه می آمد؟
مگر صدای من از ذهن من عبور نکرد؟
مگر
درختان را
نسیمِ ساحرِ تسلیمِ شب نوازش داد؟

شب ای شب!
ای شب ظلمت گرفته در آغوش!
دلم گرفت از این غارهای بی منفذ
به آفتاب بگو نیزه های نورش کو ؟
به آفتاب بگو لاله بی تو پر پر شد
چراغ باغ فرومرد
پس غرورش کو؟

حصار خاطره ام را جرقه روشن کرد
صدای پایی از آن دورهای دور آمد
سکوت شب بشکست
دل گرفته ی من از جرقه روشن شد
درون سینه دلم در میان شعله نشست
مرا به وسوسه ی آفتاب دعوت کرد
ز روی دیده ی من پلکِ غرق خواب گشود
کسی که پنجره را رو به آفتاب گشود




 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




15


اگر تو بازنگردی
قناریان قفس قاریان غمگین را
که آب خواهد داد؟
که دانه خواهد داد؟

اگر تو باز نگردی
بهار رفته در این دشت
برنمی گردد

به روی شاخه ی گل
غنچه ای نمی خندد

و آن درخت خزان دیده تور سبزش را
به سر نمی بندد

اگر تو بازنگردی
کبوتران محبّت را
شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد

شکوفه های درختان باغ حیران را
تگرگ خواهد زد

اگر تو بازنگردی
به طفل ساده ی خواهر که نام خوب تو را
ز نامِ مادرِ خود
بیشتر صدا زده است
چگونه؟
با چه زبانی به او توانم گفت
که برنمی گردی؟

و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش
دگر برای همیشه تو را نخواهد دید

و نام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوری ست همیشه
همیشه بی تصویر
همیشه بی تعبیر

اگر تو بازنگردی
نهال های جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد؟

چه کس به جای تو آن پرده های توری را
به پشت پنجره ها
پیچ و تاب خواهد داد؟

اگر تو بازنگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد

و کس نمی داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست؟
چگونه خواهم مرد؟




 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




16



تو ناز
مثل قناری
تو پاک
مثل پرستو
تو مثل پدیده ی خوبی
برای من تو همیشه
همیشه محبوبی

تو مثل خورشیدی
که شرق شب زده را
غرق نور خواهی کرد

تو مثل معجزه
در وقت یأس و نومیدی
ظهور خواهی کرد

پناهسایه ی آسایشی
پناهم ده
درون خلوت امن و امید
راهم ده



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



17

زمین به ولوله بنشست
زمان به هلهله برخاست
پرند سبز درختان باغ را آراست
شکوفه ها بشکفت

شکوفه های شکوفان
و با صدای رسا آسمان
پهناور
رساترین طنین را
به چرخ چارم خواند؛

و این شگون مظفّر را
از این منِ آلوده، این من خاکی
به آن فرشته
سرشته ز خوی افلاکی
به آن نشانه ی خوبی
به آن یگانه ترین کسان درودی گفت

به وسعت همه آب های دریاها

به وسعت پاکی





 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




18


دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل های باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دست های سپیدش را به آب می بخشید

دلم برای کسی تنگ است
که چشم های قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین
شمال
و در جنوب ترین
جنوب
همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود!

و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی... دگر کافی ست






 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)




19


در آن شبی که برای همیشه می رفتی
در آن شب پیوند
طنین خنده ی من سقف خانه را برداشت
کدام ترس، تو را این چنین عجولانه
به دامِ بسته ی تسلیمِ تن
فروغلتاند؟

خنده ها نه مقطع
که آبشاری بود

و خنده؟
خنده نه قهقاه
گریه واری بود
که چشمهای مرا
در زلال اشک نشاند

و من
به آن کسی کز انهدام درختان باغ می آمد
سلام می کردم
سلام مضطربم در هوا معلق ماند
و چشم های مرا در زلال اشک نشاند




 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفترنخست)



20


دوباره با من باش
پناه خاطره ام
ای دو چشم روشن باش
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگر چه فاصله ی ما
چگونه بتوان گفت؟
هنوز با من هست

کجایی ای همه خوبی؟
تو ای همه بخشش!

چه مهربان بودی
وقتی که شعر می خواندی!
چه مهربان بودی
وقتی که مهربان بودی!

چگونه نفس تو را در حصار خویش گرفت
تو ای که سیر در آفاق روح می کردی؟

چه شد؟
چه شد که سخن از شکست می گویی؟
تو ای که
صحبت فتح الفتوح می کردی!




 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)



دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)



21


به چشم های نجیبش که آفتاب صداقت
و دست های سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم

و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود زسیگار من
کدر می کرد

و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود

و رنج من همه از دردِ خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد

توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن

اگر چه سخن از تو می گرزیم
را چه بارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا؟

که این جداییم از او نبود
از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که می شد بود

سخن تمام؛
مرا دست های نامرئی به پیش می راندند
سخن تمام مرا کوه و جنگل و صحرا به خویش می خواندند






 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)




22


چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
صفای گمشده آیا
بر این زمین تهی مانده بازمی گردد؟

اگر زمانه به این گونه پیش رفت
این است
مرا به رجعت تا آغاز مسکن اجداد
مدد کنید
که امدادتان گرامی باد

همیشه دلهره با من؛ همیشه بیمی هست
که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد

همیشه می گفتم
چه قدر مردن خوب است!
چه قدر مردن
در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است
خوب است!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)




23


میان این برهوت
این منم؛ منِ مبهوت

بیا
بیا برویم
به آستانه ی گل های سرخ در صحرا
و مهربانی را
ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم

بیا
بیا برویم
به سبزه زار که گسترده سینه در صحرا
بیا که سبزه ی ‌آن دشت را لگد نکنیم
و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم
گیاه تشنه لب دشت را به شادابی
ز آب چشمه شراب شفا بنوشانیم

بیا
بیا برویم
و مهربانی خود را به خاک عرضه کنیم
که دشت تشنه عشق است و شهر بیگانه

بیا
بیا برویم
که نیست جای من و تو
که جای شیون نیز
نه سوز سرما اینجا
که خشمی آتش وار
به شاخه سرنزده هر جوانه
می سوزد

نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز
که شعله های غضب جوجه پرستو را
درون بیضه به هر آشیانه می سوزد

تمام مرتجعان غول گول دنیایند
همیشه سد بلندی به راه فردایند

بیا
بیا برویم
که در هراس از این قوم کینه توزم من
و سخت می ترسم
که کار را به جنون
و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند

چگونه می گویی
به هر کجا که رویم آسمان همین رنگ است؟

بیا
بیا برویم
آه! من دلم تنگ است

بیا
بیا برویم
کجاست نغمه ی عشق و نسیم آزادی؟
در این کویر نبینم نشان آبادی
نشانه ی شادی
دلم گرفت از این شیوه های شدادی

بیا
بیا برویم
خوشا رستن و رفتن
به سوی آزادی



 

baroon

متخصص بخش ادبیات
دفتر شعر > از جدایی ها (دفتردوّم)




25


كدام خانه؟
كدام آشیانه؟
صد افسوس!
كه بی تو شهر پر از آیه های تنهایی ست

سپهر شبزده اینجا ستاره باران است
غروب غمزده شهر داغداران است

بیا
بیا و بیاموز
به ما نسیم شدن
به ما پرنده شدن
به ما گذشتن از من

بیا
بیا و بیاموز
به ما
شجاعتِ مردن
دلِ شهید شدن
از این پلشت و پلیدی
رهیدن و دیدن
پدید آمدن از قلب ناپدید شدن

و بیم
بیم پذیرفتن است و تن دادن
خلاف خواسته
گردن
به هر رسن دادن
و در مراسم اعدام خویش خندیدن
و مرگ شیر زنان را
و شیر مردان را
به چشم خود دیدن

كجایی؟
ای كه تو وقتی عبور می كردی
حصار هیبت هر آستانه ای می ریخت!
تویی كه در تو توانایی نواختن ست
كه در تو قدرت ما را دوباره ساختن ست

همیشه
خاطره خوب تو گرامی باد
و نام خوب تو
آن نام خوب نامی باد


 
بالا