• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

من هشتمین آن هفت نفرم | عرفان نظر آهاری

baroon

متخصص بخش ادبیات



سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود! اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.
سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم. با من این گونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟
هزار سال پیش از این، خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم. امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود.
اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.
دست هایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید، نام من است اما خوی شماست!
سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم. از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن . اما می بینم که شما از تبدیل، تنها فروتر رفتن را بلدید. سقوط و مسخ را.
با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری زندگی. چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر؟
چرا نیاموخته اید، نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید؟ شاید این دیگیری سگس باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگش نیز می توان شنید!
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد.
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت.



 
آخرین ویرایش:

baroon

متخصص بخش ادبیات



سهراب نيستم و پدرم تهمتن نبود اما زخمي در پهلو دارم.زخمي که به دشنه اي تيز پدر برايم به يادگارگذاشته است. هزار سال است که از زخم پهلوي من خون مي چکد و من نوشدارو ندارم.
پدرم وصيت کرده است که هرگز براي نوشدارو برابر هيچ کي کاووسي گردن کج نکنم و گفته است که زخم درپهلو وتير در گرده خوشتر تا طلب نوشدارو از کسان.
زيرا درد است که مرد مي زايد و زخم است که انسان مي افريند.
پدرم گفته است: قدر هر ادمي به عمق زخمهاي اوست.پس زخمهايت را گرامي دار.
زخمهاي کوچک را نوشدارويي اندک بس است. تو اما در پي زخمي بزرگ باش که نوشدارويي شگفت بخواهد، وهيچ نوشدارويي شگفت تر از عشق نيست.
و نوشداروي عشق تنها در دستان اوست. او که نامش خداوند است.
پدرم گفته بود که عشق شريف است وشگفت است و معجزه گر، اما نگفته بود که عشق چقدر نمکين است و نگفته بود او که نوشدارو دارد دست هايش اين همه از نمک عشق پر است.
و نگفته بود که او هر که را دوست تر دارد بر زخمش از نمک عشق بيشتر مي پاشد!
زخمي بر پهلويم است وخون مي چکد و خدا نمک مي پاشد. من پيچ مي خورم و تاب مي خورم و ديگران گمانشان که مي رقصم!
من اين پيچ و تاب را و اين رقص خونين را دوست دارم.زيرا به يادم مي اورد که سنگ نيستم، چوب نيستم، خشت و خاک نيستم که انسانم.....
پدرم وصيت کرده و گفته است:از جانت دست بردار از زخمت اما نه. زيرا اگر زخمي نباشد، دردي نيست و اگر دردي نباشد در پي نوشدارو نخواهي بود و اگر در پي نوشدارو نباشی عاشق نخواهي شد و عاشق اگر نباشي خدايي نخواهي داشت.
دست بر زخمم مي گذارم و گرامي اش مي دارم که اين زخم عشق است و عشق ميراث پدر است.
ميراث پدر عليه السلام!




 

baroon

متخصص بخش ادبیات




پسر نوح به خواستگاري دختر هابيل رفت. دختر هابيل جوابش كرد و گفت: نه هرگزهمسري ام را سزاوار نيستي؛ تو با بدان نشستي و خاندان نبوتت گم شد. تو هماني كه بر كشتي سوار نشدي. خدا را ناديده گرفتي و فرمانش را. به پدرت پشت كردي به پيمان و پيامش نيز.غرورت غرقت كرد. ديدي كه نه شنا به كارت آمد نه بلندي كوه ها.
پسر نوح گفت: اما آنكه غرق ميشود خدا را خالصانه تر صدا مي زند، تا آنكه بر كشتي سوار است. من خدايم را لا به لاي طوفان يافتم. در دل مرگ وسهمگيني سيل.
دختر هابيل گفت:ايمان پيش از واقعه به كار مي آيد. در آن هول و هراسي كه تو گرفتار شدي هركفري بدل به ايمان مي شود. آنچه تو به آن رسيدي ايمان به اختيار نبود، پس گردني خدا بود كه گردنت را شكست.
پسر نوح گفت آنان كه بر كشتي سوارند امنند و خدايي كجدارو مريض دارند كه به بادي ممكن است از دستشان برود. من اما آن غريقم كه به چنان خداي مهيبي رسيده ام كه با چشمان بسته نيز مي بينمش و با دستان بسته نيز لمسش مي كنم.
خداي من چنان خطير است كه هيچ طوفاني آن را از كفم نمي برد. دختر هابيل گفت: باري تو سركشي كردي و گناهكاري .گناه تو هرگز بخشيده نخواهد شد.
پسر نوح خنديد و خنديد وخنديد و گفت: شايد آنكه جسارت عصيان داشته باشد شجاعت توبه نيز داشته باشد. شايد آن خدا كه مجال سركشي داد فرصت بخشيده شدن نيز داده باشد.
دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و گفت شاید، شاید پرهیز گاری من به ترس و ترديد آغشته باشد اما عصيان تو دليري نبود. دنيا كوتاه است و آدمي كوتاهتر، مجال آزمون و خطا نيست.
پسر نوح گفت به اين درخت نگاه كن، به شاخه هايش. پيش از آنكه دست های درخت به نور برسند پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند. گاهي براي رسيدن به نور بايد از تاريكي عبور كرد.
گاهي براي رسيدن به خدا بايد از پل گناه گذشت. من اينگونه به خدا رسيدم. راه تو اما زيباتر و مطمئن تر است دختر هابيل.
پسر نوح اين را گفت و رفت. دختر هابيل تا دوردست ها تماشايش كرد.
و سالهاست كه منتظر است وسالهاست كه با خود مي گويد: آيا همسريش را سزاوار بودم؟!!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



پیامبری و درختی و جوانی در جوار هم بودند. پیامبر نامش آشنا بود، درخت نامش سرو و جوان نامی نداشت، او شهیدی گمنام بود.
پیرزنی دوان دوان به سمتشان آمد. سراسیمه خودش را روی مزار پیامبر انداخت، (بی‌آن‌که او را بشناسد) و به زاری گفت: پسرم را از تو می‌خواهم، شفایش را.
و به شتاب، آبی روی سنگ شهید پاشید، (بی آنکه نامش را بداند) و به گریه گفت: پسرم را. و به چشم بر هم زدنی دستمالی بر درخت بست، (بی آنکه بداند چرا) و به التماس گفت: شفایش را.
پیرزن با همان شتابی که آمده بود، رفت. او می‌دانست که فرصت چقدر اندک است. پیرزن در جستجوی استجابت دعا می‌دوید.
پیرزن دور شد و پیامبر و درخت و شهید او را می‌نگریستند.
درخت به پیامبر گفت: چقدر بی‌قرار بود! دعایی کن، ای پیامبر، پسرش را و شفایش را. و پیامبر به شهید گفت: چقدر عاشق بود! دعایی کن، ای شهید، پسرش را و شفایش را. و هر سه به خدا گفتند: چقدر مادر بود! اجابتی کن، ای خدا، دعایمان را و پسرش را و شفایش را.
فردای آن روز پیکر پیرزنی را بر روی دست می‌بردند، مردم؛ با گام‌هایی شمرده،‌ بی‌هیچ شتابی.
و آن سوتر، پسری آرام دستمالی را از دست درختی باز می‌کرد. سنگ قبر شهیدی را با گلاب می شست و پسر اما نمی‌دانست چه کسی دستمال را بر دست درخت بسته است و نمی‌دانست که چرا سنگ شهید خیس است و نمی‌دانست این جای پنچ انگشتِ کیست که بر مزار پیامبر مانده است.
پسر رفت و هرگز ندانست که درخت و پیامبر و شهید برایش چه کرده‌اند.
پسر رفت و هرگز ندانست که مادرش برای شفایش تا کجاها دویده بود.



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



اسمش اسکندر نبود اما دنبال آب حیات می گشت. شنیده بود که خضر،آب حیات را پیدا کرده است و شنیده بود که ادریس و الیاس جاودانگی را به دست آورده اند.
اما از آن خبرها که او شنیده بود حالا هزار سال می گذشت. دیگر نه کوه قافی مانده بود که او پس و پشتش را بگردد.
نه غار ظلماتی که او درونش را بکاود. حالا او در زمینی زندگی می کرد که هیچ کس نه به مرگ فکر می کرد و نه به زندگی و نه به جاودانگی.
اما او هم به مرگ فکر می کرد و هم به زندگی و هم به جاودانگی؛ و می دانست مرگ را و زندگی را می شود در زمین پیدا کرد، جاودانگی را اما نه. او ولی در جستجوی همین بود، همین جاودانگی که نمی شد پیدایش کرد!
از پشت سر اگر می رفت، دیوارهای دیروز بود. از پیش رو اگر می رفت دروازه های بسته فردا، اما او روی یک وجب اکنونش ایستاده بود و فکر می کرد که چطور می شود از برج و باروی بلند این زمین بالا رفت؟ برج بارویی که خشت و گلش از لحظه بود.
زمان دور تا دور زمین را فرا گرفته بود و هر چیزی را نا پایدار و بی دوام می کرد. زمان به همه چیز پایان؛ و او بیزار بود از زمان و ناپایداری و پایان!
او هر روز از دیوار های زمان بالا می رفت و هر بار مأیوسانه می افتاد. روزی اما بالا رفت و بالا رفت و دیگر نیوفتاد و توانست آن طرف دیوار را ببیند، آن وقت بود که چشمش به جاودانگی افتاد که تلاش می کرد از دیوارهای زمان بالا بیاید. جاودانگی ملتمسانه دستش را به سمت او دراز کرد و گفت:
دستم را می گیری؟ مرا با خودت به آن طرف می بری؟
آنجا که همه چیز پایان می پذیرد؟آیا تو هیچ وقت درد جاودانگی را چشیده ای؟!
اما او پاسخی نداد و از دیوار زمان با شتاب پایین آمد و رفت و با اشتیاق روی یک وجب اکنون خود ایستاد و بلند بلند خندید.
هیچ کس اما نمی دانست او چرا این همه روی اکنون خود می خندد.
اسمش اسکندر نبود و از آن پس هرگز در پی آب حیات نگشت!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دنیا بیستون است‌‌، اما فرهاد ندارد؛ وآن تیشه هزاران سال است که در شکاف کوه افتاده است.
مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه ی سخت وستبر نمی کند.
دنیا بیستون است و روی هر ستون عفریت فرهاد کش نشسته است. هر روز پایین می آید و در گوشت نجوا می کند شیرین دوستت ندارد وجهان تلخ می شود.
تو اما باور نکن.عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست شیرین هست.
عشق اما گاهی سخت می شود. آن قدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.
روی این بیستون ناساز و نا هموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت، وگرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.
ما فرهادیم ودیگران به ما می خندند. ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم؛ از ملکوت تا مغاک.

عشق ، شیر و عشق
، شکر ، عشق ، قند و عشق ، عسل ، شیر و شکر و قند و عسل عشق، نه در دست شیرین که در دستان خسرو است.
خسرو ما اما خداوند است.
ما به عشق این خسرو است که در این بیستون مانده ایم.
ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه ی هر چه سنگ وصخره می زنیم.
ما به عشق این خسرو... ؛ وگرنه شیرین بهانه است.
ما می رقصیم وبیستون می رقصد.
ما می خندیم و بیستون می خندد. بگذار دیگران هم به ما بخندند. آنها که نمی دانند خسرو ما چقدر شیرین است!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آرش گفت: زمين کوچک است. تير و کماني مي خواهم تا جهان را بزرگ کنم. بهْ‌‌آفريد گفت: بيا عاشق شويم. جهان بزرگ خواهد شد، بي تير و بي کمان.
بهْ‌آفريد کماني به قامت رنگين کمان داشت و تيري به بلنداي ستاره.
کمانش دلش بود و تيرش عشق.
بهْ‌آفريد گفت: از اين کمان تيري بينداز، اين تير ملکوت را به زمين مي دوزد.
آرش اما کمانش غيرتش بود و جز خود تيري نداشت.
آرش مي گفت: جهان به عياران محتاج تر است تا به عاشقان.
وقتي که عاشقي تنها تيري براي خودت مي اندازي و جهان خودت را مي گستري. اما وقتي عياري، خودت تيري؛ پرتاب مي شوي؛ تا جهان براي ديگران وسعت يابد.
بهْ‌آفريد گفت: کاش عاشقان همان عياران بودند و عياران همان عاشقان.
آن گاه کمان دل و تير عشقش را به آرش داد.
و چنين شد که کمان آرش رنگين شد و قامتش به بلنداي ستاره.
و تيري انداخت. تيري که هزاران سال است مي رود.
هيچ کس اما نمي داند که اگر بهْ‌آفريد نبود، تير آرش اين همه دور نمي رفت!



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



زلیخا مغرور قصه اش بود؛ زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید!
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است.
این قصه بوی زلیخا می دهد. کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا! بس است.
از قصه پایین بیا، که این قصه اگر زیباست، نه به خاطر تو، که زیبایی همه از یوسف است.
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است. عمریست که نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه گفت : نامت را به خطا برده اند، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی. تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی پاره کردی. تو آمدی و قصه، بوی خیانت گرفت؛ بوی خدعه و نیرنگ.
از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی .
زلیخا گریست و از قصه بیرون رفت.
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان، قصه پر زلیخاست.
و هر روز هزارها پیرهن پاره می شود از پشت.
اما زلیخایی باید، تا یوسف، زندان را بر او برگزیند و قصه را و یوسف را، زیبایی همه این بود .



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



آن بت گریه می کرد.
زیرا هرگز نتوانسته بود دعایی را مستجاب کند و معجزه ای را برآورده.
زیرا شادمان نمی شد از پیشکش هایی که به پایش می ریختند، و قربانی هایی که برایش می آوردند.
زیرا دلتنگ کوهی بود که از آن جدایش کرده بودند و بیزار از آن تیشه که تراشش داده بود و ملول از آنان که نامی برایش گذاشته بودند و ستایشش می کردند. بت بزرگ گریه می کرد. زیرا می دانست نه بزرگ است و نه با شکوه و نه مقدس.
همه به پای او می افتادند و او به پای خدا. همه از او معجزه می خواستند و او از خدا. همه برای او می گریستند و او برای خدا.
او بتی بود که بزرگی نمی خواست. عظمت و ابهت نمی خواست. نام نمی خواست و نشان نمی خواست. او گریه می کرد و از خدا تبر می خواست. ابراهیم می خواست. شکستن و فروریختن می خواست.
خدا اما دعایش را مستجاب نمی کرد.
هزاران سال گذشت. هزاران سال...
و روزی سر انجام خداوند تبری فرستاد بی ابراهیم.
آن روز بت بزرگ بیش از هر بار گریست. بلند تر از هر روز. زیرا دانست که ابراهیمی نخواهد بود. زیرا دانست که از این پس او هم بت است و هم ابراهیم.
خدایا خدایا خدایا چگونه بتی می تواند بر خود تبر زند؟
چگونه بتی می تواند خود را در هم شکند و خود را فرو ریزد؟
چگونه چگونه چگونه؟
خدایا ابراهیمی بفرست، خدایا...
خدا اما ابراهیمی نفرستاد...
بی باکی و دلیری و جسارتی اما فرستاد ابراهیم وار؛
و چه بزرگ روزی بود آن روز که بتی تبر بر خود زد و خود را شکست و خود را فروریخت.
مردمان گفتند این بت نبود، سنگی بود سست و خاکی بود پراکنده. پس نامش را از یاد بردند. تکه هایش را به آب دادند و خاکه هایش را به باد دادند.
و دیگر کسی نام او را نبرد، نام آن بتی را که خود را شکست.
اما هنوز هم صدای شادی او به گوش می رسد. صدای شادی آن مشت خاک که از ستایش مردمان رهید.
صدای او که به عشق و شکوه و آزادی رسید.



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



دلم، برخاستني به ناگاه مي خواهد و گريختني گرامي از سرِ فرياد. دلم غاري مي خواهد و خوابي سيصد ساله و ياراني جوانمرد.
مي خواهم چشم بر هم بگذارم و ندانم كه آفتاب كي برمي آيد و كي فرو مي شود.
و ندانم كه كدامين قرن از پي كدام قرن مي گذرد.
و كاش چشم كه باز مي كردم، دقيانوسي ديگر نبود و سكه ها از رونق افتاده بود.
من آدمي هزار ساله ام كه هزاران بار گريخته ام، به هزاران غار پناه برده ام و هزاران بار به خواب رفته ام؛ اما هر جا كه رفته ام،‌ دقيانوسي نيز با من آمده است. من خوابيده ام و او بيدار مانده است.
ديگر اما گريختن و غار و خواب سيصد ساله به كار من نمي آيد.
من كجا بگريزم از دقيانوسي كه در پيراهن من نَفَس مي كشد و با چشم هاي من به نظاره مي‌نشيند و چه بگويم از او كه نه بر تخت خود كه بر قلب من تكيه زده است و آن سواران كه از پي من مي آيند نه در راهها كه در رگهاي من مي دوند.
چه بگويم كه گريختن از اين دقيانوس؟ گريختن از من است و شورش بر او، شوريدن بر خودم.
نه، اي خداي خواب‌هاي معرفت و غارهاي تنهايي! من ديگر به غار نخواهم رفت و ديگر به خواب. كه اين دقيانوس كه منم با هيچ خوابي به بيداري نخواهد رسيد.
فردا، فردا مصاف من است و دقيانوسم. بي زره و بي شمشير و بي كلاه، تن به تن و رويارو؛
زيرا كه زندگي نبرد آدمي است و دقيانوس خود.



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



او رابعه است، او که شبانه روزي هزار رکعت نماز مي گزارد. روزها همه به روزه است و شب ها بيدار و سر به سجده.
او رابعه است وقتي چراغ در خانه ندارد انگشتش را چراغي مي کند و تا صبح دستش روشن است.
او همان است که سجاده بر هوا مي اندازد و به کوه که مي رود، آهوان و نخجيران و گوران به او تقرب مي جويند.
حالا تو مي خواهي به خواستگاري او بروي، به خواستگاري رابعه!
هرگز، هرگز، تن نخواهد داد. که هزار سال او را گفتند چرا شوهر نکني؟
گفت: سه چيز از شما بپرسم مرا جواب دهيد تا فرمان شما کنم.
اول آن که در وقت مرگ، ايمان به سلامت خواهم برد، يا نه؟
دوم آن که در آن وقت که نامه ها به دست بندگان دهند. نامه ام را به دست راست خواهند داد، يا نه؟
و سوم آن که در آن ساعت که جماعتي را از دست راست مي برند و جماعتي را از دست چپ، مرا از کدام سو خواهند برد؟
گفتند: ما نمي دانيم!
گفت:‌ اکنون اين چنين کسي که اين ماتم در پيش دارد، چگونه پرواي عروس شدن دارد؟!
اما او به خواستگاري رابعه رفت و رابعه گفت:‌ آري، آري، شوهر مي کنم.
ـ اما، اي واي رابعه! چه مي کني؟ زهد و رياضت چه مي شود؟ گوشه گيري هزار ساله ات؟ دامنت به زندگي مي گيرد و آلوده مي شوي.
رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشيه مي جستم در کنج، در خلوت. تا اين که دانستم خدا در ميان است، در ميان زندگي.
ـ رابعه! اما آيا تو نبودي که مي گفتي: دل آدمي جاي دو معشوق نيست! خدا که در دلم آمد هيچ کس را راه نخواهم داد؟
ـ گفتم و امروز هم مي گويم. پس دلم را به دلي ديگر پيوند مي زنم، تا فراخ تر شود و هر دو را جاي او مي کنم، هر دو دل را.
ـ رابعه،‌ رابعه، رابعه! اما زندگي جنگ است، به ميدان مي آيي و مجبور مي شوي با وسوسه بجنگي، با هزار شيطان که در تن زندگي جاري ست. آن گوشه که تو بودي، آن خلوت که تو داشتي،‌ امن بود و تو بي آن که بجنگي و زخم برداري و کشته شوي، پيروز بودي.
رابعه گفت: اما خدا غنيمت است. غنيمتي که با جنگيدن بايد به دستش بياوري. آن که نمي جنگد و در کناري مي ماند، سهمي از خدا نمي برد. و هرکس بيشتر مبارزه کند، خدايِ بيشتري نصيبش مي شود!
رابعه عروس شد، رابعه رفت و من ديگر رابعه را نديدم، و ديگر نديدم که سجاده بر هوا بيندازد و با انگشت آتش روشن کند.
اما شايد او رابعه بود، آن زن که از آن کوچه دست در دست دخترش لبخند زنان مي گذشت. شايد او رابعه بود و داشت خدا را از لا‌به‌لاي زندگي ريزه ريزه به در مي‌کشيد.
شايد او رابعه بود ...



 

baroon

متخصص بخش ادبیات



حوّا هر روز کودکی به دنیا می آورد و فردا او را به خاک می سپارد. حوا می داند زندگی درنگی کوتاه است و این درنگ را به شکر و شادی و شکوه پاس می دارد. زیرا خدا این گونه دوست دارد.
حوّا فرزندش را به خاک می دهد، امیدش را اما نه و هر روز که از گورستان بر می گردد، خاک پیراهنش را می تکاند. دست هایش را از مرگ می شوید رو به روی آینه تمام قد آسمان می ایستد سینه ریز ستاره اش را به گردن می آویزد و گوشواره های حلقه ی ماه نشانش را به گوش می کند. سرخابی از شقایق به گونه می مالد و عطری از زندگی به پیراهنش می زند چندان که جهان خوشبو می شود.
و آن وقت تنورش را روشن می کند و نان می پزد و سفره ای به پهنای جهان می اندازد و فرزندانش را بر سر سفره می نشاند. می گوید و می خندد و زندگی را لقمه لقمه در دهانشان می گذارد.
حوّا هر روز جهان را جشن می گیرد و در هر گوشه ای برای هر فرزندش شمعی روشن می کند؛ هر چند می داند که فردا شمع او خاموش خواهد شد.
او هر صبح با خورشید طلوع می کند و یقین دارد که غروب هرگز پایان خورشید نخواهد بود. او پا به پای این دایره این هستی می رقصد و مرگ را پا به پای زندگی می خندد.
حوّا مادر من است که حتی قرن ها نمی توانند بر پیشانی اش چینی بیندازد.
او هنوز همان بانوی بهشتی است؛ با قامتی استوار و چشمانی که مثل اولین روز خلقت می درخشد.
هر مرگ هدیه ای سر به مهر است و حوّا بی آنکه آن را بگشاید با اشتیاق از خدا می پذیرد.






 

baroon

متخصص بخش ادبیات



كاش لغت نامه اي بود و آدم مي توانست معني جواني را توي آن پيدا كند. آن وقت شايد واقعا مي فهميدم كه آيا اين جواني همان چيزي است كه به شناسنامه آدم ها سنجاق شده است يا يك جور ميراث است كه بعضي ها آن را به ارث مي برند و بعضي ها از آن محروم اند.

كاش مي فهميدم كه آيا جواني را مي شود خريد و مي شود قرض كرد و مي شود از جايي جفت و جورش كرد يا نه؟
شايد هم جواني يك جور جهان بيني است، يك نوع تئوري و يك گونه از تفكر، كه ربطي هم به سن و سال آدم ها ندارد.
شايد هم به قول قديمي ها، شعبه اي از جنون است و دوره بي تجربگي است و زمان خيالات خام و خواسته هاي بسيار و آرزوهاي دور و دراز.
مادربزرگ مي گفت: جواني يك جور مُد است! قديم ها جواني مد نبود، آدم ها چند سالي بچه بودند و بعد به چشم بر هم زدني پير مي شدند! كسي وقت نداشت جواني كند!
دنيا جاي عجيبي است و آدم ها و تعاريف و اتفاق هايش از آن هم عجيب تر!
به خودم مي گويم من حتما جوانم. اگر جواني به شناسنامه ربط داشته باشد، من جوانم. اگر ميراثي باشد، آن را به ارث برده ام. اگر دارايي باشد، آن را دارم. اگر جهان بيني و تفكر هم باشد، من، هم جوانانه مي بينم و هم جوانانه فكر مي كنم.
اما همين كه از خانه پا بيرون مي گذارم، مطمئن مي شوم كه اشتباه كرده ام! بين آن جواني كه من فكر مي كنم با اين جواني كه عمل مي شود، زمين تا آسمان فاصله است.
به كلاس كه مي روم دلم خوش است كه با دانشجويانم هم نسل ام و شايد هم سن وسال. فكر مي كنم ما چقدر به هم شبيه ايم. چشم هايمان مثل هم مي بيند و گوش هايمان مثل هم مي شنود و قلب هايمان مثل هم مي تپد.
آن وقت با قلبم كلمه درست مي كنم و با روحم جمله مي سازم و با عشقم سطرسطر و صفحه به صفحه پرواز مي كنم، و آن قدر روح و قلب و عشق مي بخشم كه نزديك است تمام شوم.



این متن در آخرین شماره هفته نامه همشهری جوان قبل از پایان سال 1383 منتشر شده است.



 
بالا