• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

پدر من نفس هایش را داد

Alireza92

کاربر ويژه
شاید مردم بگویند قصه و افسانه. اما نه!. برای من و امثال من هنوز هم یک خاطره است. یک خاطره به یاد ماندنی.

پدرم مرد شریفی است. پدر من سخت کوش و پر توان است. از همه ی هم روستاییانش هم بیشتر.اما پدرم مجنون بود. نه! دیوانه نبود. مجنون بود. عاشق بود. او رفت در میان خاک و خون. مرد میدان بود.پدرم دلش صاف بود. نترس و بی باک. پدر من از خودش گذشت. از نفسش گذشت. آن زمان که ماسکش را به مرد روستایی داد و خودش گاز شیمیایی را استنشاق کرد. آری. مجنون بود و عاشق.

پدر من اینک 51 ساله است. او شیمیایی است و هر چند مدت یکبار کف دستانش پوست پوست میشود. نفسش میگیرد. سیاه و کبود میشود. سرفه میکند و اکسیژن میزند.با این حال: سودش را دیگران برده اند و باز هم میبرند.

اما از نظر من، عیبی ندارد. ببرند. آنها مال باخته اند. دنیا دوستند. من از اینها ناراحت نیستم.
دل من را این ها نمیسوزاند. دل من وقتی میسوزد که: دیگران توی صورت من نگاه میکنند و با حماقت کامل پدرم را محکوم میکنند. جنگ را. عشق را. امام را.
پدرم مرد است. شریف است. آری. او مجنون بود. او با خدا معامله کرد. نفسش را. ریه هایش را. شبها و روزهایش را.
من هنوز هم به پدرم افتخار میکنم. هنوز هم.
 
آخرین ویرایش:

fatemeh

متخصص بخش ادبیات و دینی
تاپیک از بخش داستان و کتاب به بخش اشعار و نوشته های ادبی منتقل شد:گل:
 
بالا