• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

•✿♥lostlove♥✿•

وضعیت
موضوع بسته شده است.
احساس میکنم دیوانه ام ... چون اگر عاقل بودم خجالت میکشیدم حرف راست بزنم !
اما دیوانه ام ! ... و از هرچه مربوط به عقل است و دروغ به یکباره بیگانه ام ...:)


کتابت یعنی از یک ذهن فضول تراویده - قلمی شده و گذاشته و گذشته.یعنی نه چندان جدی که وحی منزل اش بدانی و نه چندان هزل که گاه از ادبیاتش استنباط می گردد . کتابت به گمانم تنها روشی دیگر است برای گفت و شنود که شاید نمی دانیم , خیلی از فوایدش غافل شده ایم .
آدمها کاش بدانند که نعمت سخن گفتن و سخن فهمیدن چه پر بهاست و آنها که نمی خواهند بگویند و نمی خواهند بفهمند چه غافل.
 
dandelion.jpg


چگونه می توان به گوشهایی که هیچ گاه نتوانستند بشنوند .فهماند..لفظ های ساده را
آوا هارا
هجی ها را
چگونه می توان به آن مرد که گوشهایش را به بهای ناچیز چراغی فروخت
فهماند که من حرف می زنم
من حرف می زنم وصدایم پرواز میکند بالاتر از صدای کلاغهای داغدار
من نجوا بلدم...
تمامی شعرهای عاشقانه را آرام آرام نجوا میکنم
اما چگونه می توان به آن مرد عاشق بود
نمی دانم!
من حرف می زنم و در رقص لبان گوشتی ام آوایی بارور میشود
من حرف می زنم و صدایم مثل پسرکان تازه بالغ به گوشم محکم است!
من حرف می زنم و کمی بیشتر از حرفهای تنم /فریاد می کنم
حرف می زنم!
و می توانم در لحظه های رخوتناک یک هماغوشی او را دعوتی کنم به شرابی سرخ
/چند ساله!
می توانم همچنان که دستان خسته اش را می بویم/می بوسم فراتر از فریاد
چشمانم حرف بزنم!
می توانم خوابش را قبل از خورشید بدزدم و صدایش کنم
اسمش رابا تمامی شهوت لبانم از باکره گی اش رهسپار صدا کنم!
ولی چگونه می توان به آن مرد عاشق بود ؟
چگونه!؟
من دنیای نورها وچراغهای الوان را و حرفهایشان را گوشهایم الکن است!
چگونه می توانم زیر نور مهتاب-هما غوشی لمس ها_دست ها و داغی شرابی چندساله

بکارت یک صدا را به شب رهسپار نکرد با ...لفظی ساده!

چگونه می توان چراغها را خاموش کرد به بستر خزید و حرف نزد!

اما میتوان حرف زد و عاشق بود به آن مرد!

بعد از دیوار!
 
زمان زیادی می گذرد از با هم بودنمان، و حالا خیلی طول می کشد پاک کردن آنهمه خاطره از ذهنم، آنهمه حضور، آنهمه خواستن، من تمام این مدت دوستت داشتم، حتی حالا هم که دارم می نویسم دوستت دارم، اصلا دوست داشتن من ربطی به بودن و نبودنت ندارد، دوست داشتن من ریشه دارد، ریشه در خیلی چیزها، آنقدر ریشه دارد که میدانم هیچوقت تمام نمی شود، حتی اگر هزارسال دیگر هم بگذرد باز دوستت خواهم داشت.. ولی میدانم روزی کمرنگ می شوی، به پررنگی الان نخواهی بود، حتی خاطراتت، زمان خیلی چیزها را با خودش می برد حتی خاطرات را، اما بالاخره میرسد روزی که خیلی آروم از کنارت رد شوم و حتی سرم را بالا نکنم که نگاهت کنم و فقط ته دلم ضعف میرود برای آن آغوش گرمت شاید، میدانی خیلی وقتها دلم تنگ میشود برایت، حتی بی هوا، دقیقا توی شلوغ ترین روزهای زندگیم، وسط کارهایم، درگیرهایم، یه هو یادت می افتم و لبخندی از سر خواستن روی لبهایم می نشیند و فقط میگویم یادش بخیر، و بعد دوباره مشغول کارم می شوم، میدانی آدمها می آیند و میروند ولی همیشه یه جایی در زندگی آدم ثابت می مانند، و آن جا را برای همیشه برای خودشان می کنند، من این ثبات را دوست دارم، این ماندگاری را دوست دارم، شاید تو هم روزی دلت برای همه آنچه بوده تنگ شود، میدانم که این روزها سرت خیلی شلوغ است و درگیر کار هستی، اما روزی سرت خلوت می شود و پشت همان پنجره می ایستی و به فکر فرو می روی و ناگهان دلت هوای مرا می کند من دلم ضعف میرود برای همان لحظه حتی اگر دیگر نباشم.
 
من می گویم هر آدمی کلمات خاص خودش را دارد، هر آدمی واژه های خودش را دارد، فقط باید کمی دقیق شد در حرفهای آدمها، هر کسی آهنگ خودش را دارد، تُن صدایش با واژه هایی که بکار میبرد خاص همان آدم هست، فقط باید هوشیار بود اگر هزار سال هم بگذرد در ذهن می ماند و فقط کافیست کمی به حافظه ات رجوع کنی یادت می آید که این لحن صدا و این آهنگ و این واژه ها مال کیست، حالا اینکه اگر رابطه ی خاصی هم داشته باشی با کسی که دیگر کلی واژه و کلمات مشترک دارید، آنها که معرکه هستند ته نشین می شوند جایی در ذهن...
آدمها برای خودشان واژه می سازند، گویا آنها را کشف می کنند و به نام خودشان ثبت می کنند و اگر تو از دهان کس دیگری بشنوی تازه متوجه می شوی که این واژه مال او نیست و مال دیگری است و به قول معروف حق کپی رایت را رعایت نکرده است، کاش جایی بود آدمها واژه هایشان را به نام خودشان ثبت می کردند برای همیشه و تا ابد می ماند...
 
باور کن این روزها سعی نمی کنم چیزی را فراموش کنم، اصلا سعی نمی کنم فکر کنم به چیزی، فقط گاهی که هجوم میارن به ذهنم، سعی می کنم ندیده بگیرمشان، انکارشان کنم، نهی کنم، خیلی با خودم کلنجار میروم که من آدمی هستم که گاهی می تواند اشتباه کند، گاهی می کند قدمش را اشتباهی بردارد، حتی انتخابهایش اشتباه باشند، باز به خودم نهیب میزنم که اشتباهی نبوده است، شاید لازم بوده که این چنین شود... میدانی فکرهای هستند که رسوب می کنند در روزمرگی، می ماند، برای همیشه تا ابد و گاهی که تلنگری میخورد به آنها می آیند بالا و هی از صبح تا شب با آنها درگیر می شوی و اصلا نمیتوانی جوابی به آنها بدهی، و باز آنها قهر می کنند و میروند همان ته و باز رسوب می کند این رسوبها گاهی خیلی سنگین می شوند و ماندگار آنقدر که جز اصلی روزمرگیت می شود و عادت می کنی به آنها به سنگینی اشان، حضورشان، به بودنشان و اگر نباشد دلت تنگ میشود برای آنها.. و میدانی که چقدر سخت است این دلتنگی های بی نشان و بی بهانه این روزها...
 
fasele.jpg

آخرین لحظه های حضورت را فراموش نخواهم کرد، آخرین شب دیدارمان را که همان اولین شب هم بود، آخرین حرفها و صحبتهایمان را فراموش نخواهم کرد، آخرین شبی که صدایت را شنیدم نیز، آخرین واژه ها را حتی و آخرین عشقبازی ها را ، آخرین نگاهت را هنوز به یاد دارم، آخرین لبخندت حتی باورت نمیشود آخرین لباسی که بر تن داشتی..
آخرین ها ماندگار می شوند برای آدمها ... آخرینها ته نشین می شوند، آخرین ها جای خودشان را پیدا می کنند و می مانند، آخرینها گاهی آنقدر عمیق اند که میشوند اولین ها و باز می شوند آخرین ها...
 
باید از اول تکلیف خودم را با همه چیز روشن می کردم، باید قبل از اینکه اینهمه قاطی شوم خودم را آماده می کردم، باید این بار آنقدر محکم می بودم که هیچ بادی تنم را نلرزاند، باید جلوی اشکهایم را بگیرم، حتی اگر بغض که در گلویم هست خفه ام کند... باید این بار این بایدها آنقدر تشدید دار بگویم و بنویسم که مو لای درزش نرود، باید کلا خفه شوم و فکر کنم اصلا هیچی نبوده و اصلا احساس نکنم که یکی بوده که حالا نیست و من از نبودنش دارم اذیت می شم... همین!
 

عریانم می کند خیالت، وقتی که هجوم می آورد بی پروا در من!
در من می پیچید صدایت بی آنکه بخواهم!
می لرزم و تمام بدنم خیس عرق می شود!
یادت مرا برهنه می کند!
ویران می شوم در نبودنت!
تنم به تمامی فرو می ریزد برای لحظه ی که میدانم دگر نیستی!


همینطوری : پنجره را باز می کنم شاید نسیمی از جانب تو برسد بر ما ...!
 
نمیدانم چه میخواهم بگویم

نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است وافسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال نا شناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج وگمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردیست خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه می خواهم بگویم
نمیدانم چه می خواهم بگویم
 
applehand.jpg

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید !
سیب دندان زده را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه ...
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا

باغچه کوچک ما سیب نداشت
 
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

فروغ فرخزاد
 
dele%20sadeh.jpg



متاسفام برات ای دل ساده

کوله بار آرزو هات روی دوشت
تا کجا ها رفتی با پای پیاده

رفتی و به هرچی خواستی نرسیدی
متاسفام برات ای دل ساده

دل به هرکی دادی از سادگی دادی
زندگیت و پای دل دلدگی دادی

هرجاکه دیدی چراغی پر فروغه
تا بهش رسیدی فهمیدی دروغه

عاشقا خسته و غمگین و پریشون
دل بی کس دلک بی سرو سامون

دل زخمی دل تنها و تکیده
دل گرویون من اه ای دل گریون

کوله بار آرزو هات و کی دزدید
دل دیوونه به گریه هات کی خندید

عاشقا خسته و غمگین و پریشون
دل بی کس دلک بی سر و سامون

تو رو با هول و ولا تنها گذاشتن
اونا که لیاقت عشق رو نداشتن

تک و تنهایی و با پای پیاده
متاسفام برات ای دل ساده
 
دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمره حال و روزه من همینه کسی به پایه گریه هام نمیشینه

بازم دلم گرفتو گریه کردم بازم به گریه هام میخندن
بازم صدای گریه مو شنیدم همه به گریه هام میخندن
دوباره یه گوشه می شینمو واسه دلم میخونم
هنوز تو حسرت یه همزبونم ولی نمیشه و اینو میدونم
دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمره حال و روز من همینه کسی به پای گریه هام نمیشینه

بازم دوباره دلم گرفته دوباره شعرام بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده دلیل یک عمر ماتمم چی بوده

بازم دوباره دلم گرفته دوباره شعرام بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده دلیل یک عمر ماتمم چی بوده

بازم دلم گرفتو گریه کردم بازم به گریه هام میخندم
بازم صدای گریمو شنیدم همه به گریه هام میخندن

دوباره یه گوشه میشینمو واسه دلم میخونم
هنوز تو حسرت یه همزبونم ولی نمیشه و اینو میدونم
دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه
یه عمره حال و روز من همینه
کسی به پای گریه هام نمی شینه

بازم دوباره دلم گرفته دوباره شعرام بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده دلیل یک عمر ماتمم چی بوده

بازم دوباره دلم گرفته دوباره شعرام بوی غم گرفته
کسی نفهمید غمم چی بوده
دلیل یک عمر ماتمم چی بوده
 
جزیره
من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...

یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...

تا که یک روز تو رسیدی ، توی قلبم پا گذاشتی...!!! غصه های عاشقی رو ، تو وجودم جا گذاشتی...

زیر رگبار نگاهت ، دلم انگار زیرو رو شد ، برای داشتن عشقت ، همه جونم آرزو شد.

تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ، ابر و باد و دریا گفتن ، حس عاشقی همینه.

اومدی تو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ، اما تا قایقی اومد ، از منو دلم گذشتی؟؟؟ رفتی با قایق عشقت ، سوی روشنی فردا ، منو دل اما نشستیم ، چشم به راهت لب دریا...

دیگه رو خاک وجودم ، نه گلی هست نه درختی ، لحظه های بی تو بودن ، می گذره اما به سختی!

دل تنها و غریبم ، داره این گوشه میمیره ، ولی حتی وقت مردن ، باز سراغتو میگیره..... میرسه روزی که دیگه ، قعر دریا میشه خونم ، اما تو دریای عشقت ، باز یه گوشه ای می مونم.

من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ...

یه عزیز دردونه بودم ، پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا ...
 
annem-mahsunkirmizigul.ir.jpg
خان ننه، هایاندا قالدین

بئله باشیوا دولانیم

نئجه من سنی ایتیردیم!

دا سنین تایین تاپیلماز

سن أولن گون، عمه گلدی

منی گتدی آیری کنده

من اوشاق، نه انلیایدیم ؟

باشیمی قاتیب اوشاقلار

نئچه گون من اوردا قالدیم.

قاییدیب گلنده، باخدیم

یئریوی ییغیشدیریبلار

نه أوزون و نه یئرون وار

«هانی خان ننه‌م؟» سوروشدوم

دئدیلر که: خان ننه نی

آپاریبلا کربلایه

که شفاسین اوردان آلسین

سفری اوزون سفردی

بیر ایکی ایل چکر گلینجه

نئجه آغلارام، یانیخلی

نئچه گون ائله چیغیردیم

که سسیم، سینم توتولدی

او، من اولماسام یانییندا

اوزی هئچ یئره گئدنمز

بو سفر نولوبدی من سیز

أوزی، تک قویوب گئدیبدی ؟

هامیدان آجیخ ائدرکن

هامیا آجیخلی باخدیم

سورا باشلادیم که: من ده

گئدیرم اونون دالینجا

دئدیلر: سنین کی تئزدیر

امامین مزاری اوسته

اوشاغی آپارماق اولماز

سن اوخی، قرآنی تئز چیخ

سن اونی چیخینجا بلکه

گله خان ننه سفردن

تله سیک، راوانلاماقدا

اوخویوب قرآنی چیخدیم

که یازیم سنه: گل ایندی


داها چیخمیشام قرآنی

منه سوقت آل گلنده


آما هر کاغاذ یازاندا



آقامین گؤزی دولاردی

سنده کی‌گلیب چیخمادین

نئچه ایل بو انتظار لا

گونی، هفته نی‌سایاردیم

تا یاواش یاواش گوز آچدیم

آنلادیم که، سن اولوبسن!

...

بیله بیلمییه هنوزدا

اوره گیمده بیر ایتیه وار

گؤزوم آختارار همیشه

نه یاماندی بو ایتیکلر

...

خان ننه جانیم ، نولیدی

سنی بیرده من تاپایدیم

او آیاقلار اوسته ، بیرده

دؤشه نیب بیر آغلایایدیم

کی داها گئده نمییه یدین

...

گئجه لر یاتاندا ، سن ده

منی قوینونا آلاردین

نئجه باغریوا باساردین

قولون اوسته گاه سالاردین

...

آجی دونیانی آتارکن

ایکیمیز شیرین یاتاردیق

یوخودا ( لولی ) آتارکن

سنی من بلشدیره ردیم

گئجه لی ، سو قیزدیراردین

اؤزووی تمیزلیه ردین

گئنه ده منی اؤپه ردین

هئچ منه آجیقلامازدین

...

ساواشان منه کیم اولسون

سن منه هاوار دوراردین

...

ائله ایستیلی او ایسته

داها کیمسه ده اولورمو ؟

اوره گیم دئییر کی : یوخ – یوخ

او ده رین صفالی ایسته

منیم او عزیزلیغیم ته

سنیله گئدیب ، توکندی

...

خان ننه اؤزون دئییردین

کی : بهشت ده ، الله

وئره جه ک نه ایستیور سن

بو سؤزون یادیندا قالسین

منه قولینی وئریبسه ن

...

ائله بیر گونوم اولورسا

بیلیرسن نه ایستیه رم من ؟

سؤزیمه درست قولاق وئر :

سن ایله ن اوشاخلیق عهدین...

خان ننه آمان ، نولیدی

بیر اوشاخلیغی تاپایدیم

بیرده من سنه چاتایدیم

سنیلن قوجاقلاشایدیم

سنیلن بیر آغلاشایدیم

یئنیدن اوشاق اولورکن

قوجاغیندا بیر یاتایدیم

ائله بیر بهشت اولورسا

داها من اؤز الله هیمدان

باشقا بیر شئی ایسته مز دیم

 
هوای گریــــــــــه

یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است
فوج اثیری دُرناها
در باران شعری مهاجر است
که می گذرد
و آن صدای زمزمه وار
که لحظه لحظه
به من نزدیک می شود
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد
شب را تا صبح
مهمان کوچه های بارانی خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را
در باران خواهم شست
آنگاه شعر تازه ام را
که شعر شهرهایم خواهد بود
با دست های شاعرانه تو
بر دفتری که خالی است خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم در باران !
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است
 
سر خاک مادر من هیچکسی گریه نکردش

بابا هم هیچی نمیگفت با همون نگاه سردش





مادرم باید یدونی بابایی بهونه کرده

جای تو تو خونه ی ما یکیو نشونه کرده



جای تو شبا میادش واسه من قصه می خونه

میدونه دوسش ندارم اما باز پیشم می مونه



ولی من هنوز نذاشتم روی تخت تو بخوابه

چرا اون تو خونه ی ماست یه سوال بی جوابه



گلای یاس تو باغچه غروبا بونه میگیرن

همشون یه عهدی بستن سر خاک تو بمیرن



قاب عکس سرد و خالی آخرین خنده ی مادر

گل سر یه یادگاری ولی با گلای پرپر







گلای یاس تو باغچه غروبا بونه میگیرن

همشون یه عهدی بستن سر خاک تو بمیرن



قاب عکس سرد و خالی آخرین خنده ی مادر

گل سر یه یادگاری ولی با گلای پرپر









سر خاک مادر من هیچکسی گریه نکردش

بابا هم هیچی نمیگفت با همون نگاه سردش



مادرم باید یدونی بابایی بهونه کرده

جای تو تو خونه ی ما یکیو نشونه کرده



جای تو شبا میادش واسه من قصه می خونه

میدونه دوسش ندارم اما باز پیشم می مونه



ولی من هنوز نذاشتم روی تخت تو بخوابه

چرا اون تو خونه ی ماست یه سوال بی جوابه



گلای یاس تو باغچه غروبا بونه میگیرن

همشون یه عهدی بستن سر خاک تو بمیرن



قاب عکس سرد و خالی آخرین خنده ی مادر

گل سر یه یادگاری ولی با گلای پرپر







گلای یاس تو باغچه غروبا بونه میگیرن

همشون یه عهدی بستن سر خاک تو بمیرن



قاب عکس سرد و خالی آخرین خنده ی مادر
گل سر یه یادگاری ولی با گلای پرپر
 
شعر جاودانی ای وای مادرم

خواهشا این شعر رو با دقت و کامل بخونید



آهسته باز بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله اي سياه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

-


در زندگي ما همه جا وول مي خورد

هر كنج خانه صحنه اي از داستان اوست

در ختم خويش هم به سر و كار خويش بود

بيچاره مادرم

-


هر روز مي گذشت از اين زير پله ها

آهسته، تا به هم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم از اين بغل كوچه مي رود

چادر نماز فلفلي انداخته به سر

كفش چروك خورده و جوراب وصله دار

او فكر بچه هاست

هر جا شده هويج هم امروز مي خرد

بيچاره پيرزن، همه برف است كوچه ها

-


او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش

آمد به جستجوي من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد

آمد كه پيت نفت گرفته به زير بال

هر شب درآيد از در يك خانه ی فقير

روشن كند چراغ يكی عشق نيمه جان…

-


او را گذشته ايست سزاوار احترام

تبريز ما ! به دور نماي قديم شهر

در باغ بيشه خانه مردي است با خدا

هر صحن و هر سراچه يكي دادگستري

اينجا، به داد ناله ی مظلوم مي رسند

اينجا، كفيل خرج موكل بود وكيل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

در باز و سفره پهن

بر سفره اش چه گرسنه ها سير مي شوند

يك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه

او مادر من است

-


انصاف مي دهم كه پدر راد مرد بود

با آن همه در آمد سرشارش از حلال

روزي كه مرد روزي يك سال خود نداشت

اما قطار ها ی پر از زاد آخرت

وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير

اين مادر از چنان پدري یادگار بود

-


تنها نه مادر من و درماندگان خيل

او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود

خاموش شد دريغ

-


نه او نمرده است مي شنوم من صداي او

با بچه ها هنوز سر و كله مي زند

ناهيد لال شو

بيژن برو كنار

كفگير بي صدا

دارد براي نا خوش خود آش مي پزد

-


او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت

اقوامش آمدند پي سر سلامتي

يك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود

بسيار تسليت كه به ما عرضه داشتند

لطف شما زياد

اما نداي قلب به گوشم هميشه گفت :

اين حرفها براي تو مادر نمي شود.

-


پس اين که بود ؟ ديشب لحاف رد شده بر روي من كشيد

ليوان آب از بغل من كنار زد

در نصفه هاي شب يك خواب سهمناك و پريدم به حال تب

نزديك هاي صبح

او باز زير پاي من اينجا نشسته بود

آهسته با خدا

راز و نياز داشت

-


نه او نمرده است

نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خيال من

ميراث شاعرانه ی من هرچه هست از اوست

كانون مهر و ماه مگر مي شود خموش؟

آن شير زن بميرد ؟ او شهريار زاد

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق

-


او با ترانه هاي محلي كه مي سرود

با قصه هاي دلكش و زيبا كه ياد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشيد و بست

اعصاب من به ساز و نوا كوك كرده بود

او شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشت

وانگه به اشك هاي خود آن كشته آب داد

لرزيد و برق زد به من آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز

تا ساختم براي خود از عشق عالمي

-


او پنج سال كرد پرستاري مريض

در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه كرد براي تو ؟ هيچ هيچ

تنها مريضخانه، به اميد ديگران

يكروز هم خبر

كه بيا او تمام كرد

-


در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود

پيچيده كوه و فحش به من داد و دور شد

صحرا همه خطوط كج و كوله و سياه

طومار سرنوشت و خبر هاي سهمگين

درياچه هم به حال من از دور مي گريست

تنها طواف دور ضريح و يكي نماز

يك اشك هم به سوره ياسين من چكيد

مادر به خاك رفت

-


آن شب پدر به خواب من آمد ، صداش كرد

او هم جواب داد

يك دود هم گرفت به دور چراغ ماه

معلوم شد كه مادره از دست رفتني است

اما پدر به غرفه ی باغي نشسته بود

شايد كه جان او به جهان بلند برد

آنجا كه زندگي ستم و درد و رنج نيست

اين هم پسر كه بدرقه اش مي كند به گور

يك قطره اشك مزد همه زجر هاي او

اما خلاص مي شود از سر نوشت من

مادر بخواب خوش

منزل مباركت

-


آينده بود و قصه ي بي مادري من

ناگاه ضجه اي كه به هم زد سكوت مرگ

من مي دويدم از وسط قبر ها برون

او بود و سر به ناله بر آورده از مفاك

خود را به ضعف از پي من باز مي كشيد

ديوانه و رميده دويدم به ايستگاه

خود را به هم فشرده خزيدم ميان جمع

ترسان ز پشت شيشه ی در، آخرين نگاه

باز آن سفيد پوش و همان كوشش و تلاش

چشمان نيمه باز

از من جدا مشو

-


مي آمديم و كله ی من گيج و منگ بود

انگار جيوه در دل من آب مي كنند

پيچيده صحنه هاي زمين و زمان به هم

خاموش و خوفناك همه مي گريختند

مي گشت آسمان که بکوبد به مغز من

دنيا به پيش چشم گنهكار من سياه

وز هر شكاف و رخنه ی ماشين، غريو باد

يك ناله ی ضعيف هم از پي دوان دوان

مي آمد و به مغز من آهسته مي خليد

تنها شدي پسر

-


باز آمدم به خانه، چه حالي؟ نگفتني

ديدم نشسته مثل هميشه كنار حوض

پيراهن پليد مرا باز شسته بود

انگار خنده كرد، ولي دلشكسته بود

بردي مرا به خاك سپردي و آمدي؟

تنها نمي گذارمت اي بينوا پسر

مي خواستم به خنده در آيم ز اشتباه

اما خيال بود
اي واي مادرم
 
او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت

اقوامش آمدند پي سر سلامتي

يك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود !!!


بسيار تسليت كه به ما عرضه داشتند ..........


لطف شما زياد


اما نداي قلب به گوشم هميشه گفت :

اين حرفها براي تو مادر نمي شود
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا