• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

˜˜˜˜˜˜شب نامه

mhd21

کاربر ويژه
[HIGHLIGHT]تلاش کنیم ندیده ها را ببینیم، دیدن آنچه که همه می بینند هنر نیست
[/HIGHLIGHT]




سلام
شبتان پر ستاره





داستان




بزرگي در خاطراتش مي نويسد :
دوستی داشتم که مرد نکته سنجی بود ، و برایم می گفت :
وقتی بچه بودم خانه مان نزدیک ریل قطار بود ، و هر گاه که قطار رد می شد بچه ها با انواع سنگ به جان قطار می افتادند اما وقتی قطار می ایستاد جملگی مات و مبهوت عظمت و بزرگی او می شدند و احترام عظیمی برای آن قائل می شدند . ومن حیران این مطلب بودم تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم ، دیدم این قانون کلی جامعه ماست که هر کسی و هرچیزی تا وقتی ساکن است مورد احترام است و مورد تعظیم وتجلیل قرار می گیرد اما همین که به راه می افتد و یک قدم بر می دارد نه تنها کسی کمکش نمی کند بلکه باران سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است . ولی یک جامعه زنده برای کسانی احترام قائلند که متکلم هستند نه ساکت . متحرکند نه ساکن . با خبرند نه بی خبر!!
عظمت در چیزی که به آن می نگری نیست ، بلکه عظمت در نگاه توست !!
غیر از عمق و ژرفایی که اینگونه حکایات دارند از همه مهمتر کودک درون ماست که نیاز به شنیدن این حکایات دارد تا شاید تغییر کنیم . اگر تغییر نکنیم رشد هم نمی کنیم و اگر رشد نکنیم به درستی زندگی نمی کنیم .




طنز


يارو ميره خواستگاري ميگه :

پسته فروشم
پرايد هم دارم

تحقيق ميکنند گندش در مياد که دکتره :|




[HIGHLIGHT]گذشته هایت را ببخش، زیرا آنان همچون كفش های كودكی ات نه تنها برایت كوچكند، بلكه تو را از گام برداشتن های بلند باز میدارند ...[/HIGHLIGHT]




ممنون از توجهتون
:104:​
 
آخرین ویرایش:

mhd21

کاربر ويژه
[HIGHLIGHT]
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
[/HIGHLIGHT]




سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه




داستان




دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکي از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود؛سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد،روي شنهاي بيابان نوشتامروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد. آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصي که سيلي خورده بود؛لغزيد و در آب افتاد.نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ير روي صخره اي سنگي اين جمله را حک کرد: امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد. دوستش با تعجب پرسيد: بعد از آنکه من با سيلي ترا آزردم؛تو آن جمله را روي شنهاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ نصب ميکني؟ديگري لبخند زد و گفت:وقتي کسي مارا آزار ميدهد؛بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش؛آن را پاک کنند ولي وقتي کسي محبتي در حق ما ميکند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.





طنز




يه دختره تو کلاسمون دَر فلشش رو گم کرده بود خیـــلی آروم از من پرسيد :
ببخشيد اگه فلش در نداشته باشه ويروسي مي شه؟؟؟
من :|
ویروس :|
نود 32 :|
کاسپر اسکای :|
دانشگاه آزاد :|







[HIGHLIGHT]ما در بین کسانی که با ما هم عقیده اند، احساس آرامش داریم؛
ولی وقتی بزرگ می شویم که بین کسانی باشیم که با ما هم عقیده نباشند.[/HIGHLIGHT]


ممنون از توجهتون
:104:​
 
آخرین ویرایش:

mhd21

کاربر ويژه
[HIGHLIGHT]گر این قدر قوی نیستی که ببازی مطمئنن توانایی پیروزی را نخواهی داشت! [/HIGHLIGHT]


سلام
انشاءالله حالتون خوب باشه



پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
مادر گفت : باقالی پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را می خوریم
و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
چند وقت بعد ..عملیات والفجر 8 ... درون اروند رود گم شد ...

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد .....




9z3s500855ukzk33qiva.jpg






داستان



روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد. باد به خورشید می گفت که من از تو قوی تر هستم، خورشید هم ادعا می کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم.
در این فکر بودند که دیدند مردی در حال عبور است و کت به تن داشت. باد گفت که من می توانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آن را بست و با دو دستش هم آن را محکم چسبید.
باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.
خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهر خورشید بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرد. با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.
با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.
باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پرعشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قوی تر است.

مثل خورشید باش عشق و محبت را بدون هیچ انتظاری به دیگران ببخش.
محبت همه چيز را شكست مي دهد ولي خود شكست نمي خورد


طنز



مامان و بابا و خواهران و برادران
شماهارو به ته دیگ ماکارونی قسمتون میدم وقتی دارین
با تلفن یا موبایل صحبت می کنین با خودکار روی هر چیزی که دم دستتون بود چرت و پرت ننویسین یا نقاشی نکشین...
آخه من الان این مدرک پایان تحصیلاتم که بابام در حال موبایل صحبت کردن روش عکس الاغ کشیده ، کجا ببرم





[HIGHLIGHT]ایستادگی کن، ایستادگی کن و ایستادگی کن ...

و به یاد داشته باش که لشکری از کلاغها، جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را فقط به نمایش می گذارد ندارند.

(گیله مرد) [/HIGHLIGHT]






ممنون از توجهتون:104:​
 

mhd21

کاربر ويژه
[HIGHLIGHT]اگر تمام شب را به خاطر از دست دادن خورشید گریه کنی لذت دیدن ستاره ها را از دست خواهی داد .[/HIGHLIGHT]





آیدین بزرگی : می خواهیم مال خودمان باشد، راه خودمان باشد، مسیر خودمان باشد، طناب خودمان باشد، از نفس و عرق خودمان باشد. می خواهیم توانستن را معنی کنیم، می خواهیم تغییر را زندگی کنیم، می خواهیم خواستن را بفهمیم، خواستن را بخواهیم.

(روحشان شاد و یادشان گرامی)




سلام به همه
امیدوارم حالتون خوب باشه



داستان



دوستی داشتم که همیشه شاد و خندان بود و هرگز اورا غمگین و ناراحت ندیده بودم. حتی هنگامی که پیر شده بود و در حالت احتضار ( لحظه مرگ ) قرار گرفته بود، باز در حال خندیدن بود! یادم می آید از او پرسیدم :
« دوست مهربان و دوست داشتنی من ! شما همیشه باعث شگفتی و حیرت ما هستید. حتی حالا که در بستر مرگ هستید، به چه دلیلی باز می خندید؟!»
و او در پاسخ چنین گفت :
« خیلی ساده است. روزگاری من هم مثل شما بودم،
تا این که در نوجوانی برای انجام کاری با مردی بسیار شاد و خوش رو ملاقات کردم. در اولین برخوردی که با او داشتم، اورا زیر درختی نشسته دیدم که بدون هیچ دلیلی شاد بود و می خندید! هیچ کس در اطراف او نبود و هیچ اتفاق خنده داری هم نیفتاده بود، ولی او همچنان از ته دل می خندید!
من از او علت این خنده ی بی دلیلش را پرسیدم و او در جواب به من گفت : من هم زمای طولانی ، مثل تو غمگین بودم ، ناگهان روزی متوجه شدم که ناراحتی و غم، انتخاب خود من است.
سپس ادامه داد:
« از آن روز به بعد ، هر روز قبل از برخاستن از خواب، از خودم این سوال را می کنم :
هی مرد! یک روز دیگر شروع شده . امروز دوست داری شادی را انتخاب کنی یا غم را ؟خیلی جالب است! چون هر روز تصمیم می گیرم شادی و سرور را انتخاب کنم .»



طنز




با کلی شوق و ذوق رفتم خونه، می گم پدر جان استادمون گفت بین همه ی کلاس ها، من بالاترین نمره رو گرفتم. می گه: ببین دیگه بقیه چقدر خنگن..














[HIGHLIGHT]شهید زقاقی:
مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن!!
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن!!
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن...
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را...!!!
[/HIGHLIGHT]


ممنون از توجهتون
:104:
 
بالا