Maryam
متخصص بخش ادبیات
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان
گفت:"من خسته ام و دیگه دیروقته، می رم که بخوابم"
مامان بلند شد،به آشپزخانه رفت و
مشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد،
سپس ظرف ها را شست،برای شام فردا
از فریزر گوشت بیرون آورد،قفسه ها
را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد،ظرف ها
را خشک کردو در کابینت قرار دادو
کتری را برای صبحانه فردا ازآب پرکرد.
بعدهمه لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت،
پیراهنی را اتوکردودکمه لباسی را دوخت.
اسباب بازی های روی زمین راجمع
کردودفترچه تلفن را سرجایش درکشوی میز
برگرداند.گلدان ها را آب داد،سطل
آشغال اتاق را خالی کردو حوله خیسی را روی بند
انداخت.بعد ایستادو خمیازه ای کشید
کش وقوسی به بدنش دادو به طرف اتاق
خواب به حرکت درآمد،کنار میز
ایستادو یادداشتی برای معلم نوشت
،مقداری پول را برای سفر
شمردوکنارگذاشت و کتابی را که زیر
صندلی افتاده بود برداشت.بعد کارت
تبرکی را برای تولدیکی از دوستان
امضا کردو در پاکتی گذاشت، آدرس
را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛
مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و
هردورا درنزدیکی کیف خودقرارداد.
سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: "فکرکردم گفتی داری می
ری بخوابی" و مامان گفت:" درست
شنیدی دارم میرم."
سپس چراغ حیاط راروشن کردودرها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد،چراغ
ها راخاموش کرد،لباس های به هم
ریخته را به چوب رختی آویخت،
جوراب های کثیف را درسبد انداخت،با یکی از
بچه ها که هنوز بیداربودو تکالیفش
را انجام می داد گپی زد،ساعت را
برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن
کرد،جا کفشی را مرتب کردو شش چیز
دیگررابه فهرست کارهای مهمی که
باید فردا انجام دهد،اضافه
کرد.سپس به دعاو نیایش نشست.
درهمان موقع بابا تلویزیون
راخاموش کردو بدون اینکه شخص خاصی
مورد نظرش باشد گفت: " من میرم بخوابم" و
بدون توجه به هیچ چیز دیگری،
دقیقاً همین کارراانجام داد