B a R a N
مدير ارشد تالار
آب حیات و بختک
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]کلاغى که از آنجا مىگذشت، مشک را ديد. آمد و روى مشک نشست و با نوک تيز خودش آنرا سوراخ کرد و آب حيات گرانقيمت را به زمين ريخت. غلام بيدار شد و ديد مشک پاره شده و آب آن ريخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بيدار شد و ديد تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بينى او را بريدند اما چون آب حيات خورده بود نمرد و زنده ماند و بهصورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوانها مىافتد اما چون دماغ او بريده نمىتواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوانها نبايد توى اطاقها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مىگيرد. خلاصه کلام اين که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حيات بخورند که يکى از آن غلام سياه بود و بختک شد و هميشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حيات از گلوى او پائين رفت و عمر پانصدساله پيدا کرد. ولى اسکندر حريص، هيچچيز گيرش نيامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشم او را پر کند.
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]- آب حيات و بختک [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]- قصههاى ايرانى. جلد دوم [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) [/TD]
[/TR]
مىگويند اسکندر که بر عالم حکم مىکرد، شنيد که آب حيات هست و هر کس از آن بخورد؛ عمر جاويدان مىکند. عزم کرد که آب حيات را بهدست بياورد. با سپاه بسيار بهسمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بيشتر لشکريان او در راه تلف شدند تا به دهانهٔ غار رسيد. هر چه کوشش کردند اسبها به غار نرفتند زيرا تاريک بود و مىترسيدند. درصدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفيد واقع نشد تا اين که به سراغ پدر پير خود رفت که او را در صندوقى گذاشته بود و با خود آورده بود. پير گفت: 'ماديانها را جلو بکشيد تا اسبها بهدنبال آنها بروند' . همين کار را کردند و نتيجه داد. اسکندر گفت: 'بىپير مرو به ظلمات - گرچه اسکندر زماني' بعد از رسيدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حيات نمايان شد. خود اسکندر مشکى را از آب پر کرد و بهدوش خود آويخت و بههمان طريق که رفته بود برگشتند. آمدند تا به مرتعى رسيدند و اتراق کردند. اسکندر که مشک آب را نمىبايست زمين بگذارد که مبادا اثر آن از بين برود، آنرا به درختى آويخت. غلام سياه گردن کلفت حبشى خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند. غلام بيچاره هم بعد از مدتى خسته شد و خوابش برد. |
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]کلاغى که از آنجا مىگذشت، مشک را ديد. آمد و روى مشک نشست و با نوک تيز خودش آنرا سوراخ کرد و آب حيات گرانقيمت را به زمين ريخت. غلام بيدار شد و ديد مشک پاره شده و آب آن ريخته و فقط چند قطره آب باقى مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بيدار شد و ديد تمام زحمات او به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بينى او را بريدند اما چون آب حيات خورده بود نمرد و زنده ماند و بهصورت بختک و شوه (کابوس: بختک) درآمد که روى جوانها مىافتد اما چون دماغ او بريده نمىتواند کسى را خفه کند و به کسى آزارى برساند اما جوانها نبايد توى اطاقها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را مىگيرد. خلاصه کلام اين که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حيات بخورند که يکى از آن غلام سياه بود و بختک شد و هميشه هست. دومى هم کلاغ است که آب حيات از گلوى او پائين رفت و عمر پانصدساله پيدا کرد. ولى اسکندر حريص، هيچچيز گيرش نيامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشم او را پر کند.
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD]
[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]- آب حيات و بختک [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]- قصههاى ايرانى. جلد دوم [/TD]
[/TR]
[TR]
[TD="class: pico_body"]به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) [/TD]
[/TR]