من هنوز دلم می خواهد به تابستان 1980 برگردم. هنوز هم همه چیز را به یاد دارم. قهوه خوردن صبح هایمان را، پیاده روی مان را در یک روز زیبا در پارک و دست هایت را که مرا نگه می داشت و....
خیلی ها هنوز هم که هنوز است، یعنی بعد از گذشت 28 سال از روزی که چهار گلوله اسلحه مارک چاپمن بر پشت جان لنون نشست و او را مقابل ورودی ساختمان محل سکونتش از پای درآورد، بابت از هم پاشیده شدن گروه بیتل ها او را نبخشیده اند.
عشق و علاقه بی اندازه لنون و همسرش یوکو اونو به یکدیگر به حدی بود که باعث جدایی لنون از دوستان هم گروهش شده بود و این برای مردمی که بیتل ها را به شدت و دیوانه وار دوست داشتند قابل قبول نبود. آنها لنون و بیتل های دیگر را به عنوان نمادی اجتماعی که حرف دلشان را می زد و دردهایشان را تسکین می داد، دوست داشتند و نمی توانستند قبول کنند خانمی از راه برسد، عشق شان را بدزدد، فعالیت هایش را محدود کند و جمع دوستان قدیمی را به هم بریزد.
این مساله وقتی حساس تر می شود که مردم می دیدند این زوج عاشق به شدت از نظر طبقه اجتماعی و تربیت خانوادگی با هم فرق دارند. آنها نمی توانستند (یا شاید نمی خواستند باور کنند) که این دو نفر با این همه نقاط ضد و نقیض در رفتار و کردارشان نسبت به همدیگر، این طور دیوانه وار همدیگر را دوست داشته باشند، با هم زندگی کنند و پیام عشق و صلح را هم با روش خودشان فریاد بزنند. جان فرزندی از یک خانواده کم درآمد طبقه کارگر بود که به سختی بزرگ شده بود و با نشستن مرغ اقبال بر شانه هایش، یک شبه به یک سوپراستار جهانی تبدیل شده و هواداران زیادی برای خودش دست و پا کرده بود ولی در نقطه مقابل، یوکو اونو فرزند یک خانواده مرفه و پردرآمد بود که بیشتر ترجیح می داد او را به عنوان یک هنرمند روشنفکر بشناسند.
جایی برای آشنایی
همه چیز از حرف های «جان دونبار» یکی از مالکان گالری Indica در مرکز لندن شروع شد. او از لنون دعوت کرده بود از یک نمایشگاه جالب که در محل گالری آنها برپا شده بود دیدن کند. دیداری خصوصی از نمایشگاه آثار تجسمی بانویی ژاپنی- امریکایی اهل نیویورک که چیزهای جالبی در آن پیدا می شد. بنابراین حضور جان در نمایشگاه یوکو بیشتر به خاطر حرف های دونبار بود، نه علاقه شخصی لنون به هنرهای نمایشگاهی و به ویژه تجسمی. خود لنون بعدها در مصاحبه یی گفته بود بازدیدش از آن نمایشگاه ویژه بیشتر به حضور متظاهرانه و برای رفع تکلیف بوده. او گفته بود «آن روز مثل هنردوست های متظاهر شده بودم؛ ولی خوش گذشت.»
وقتی جان و یوکو همدیگر را در تاریخ 9 نوامبر 1966 در نمایشگاه اونو دیدند، یوکو به جای اینکه(بنا به گفته جان دونبار) در یک جامه دان بزرگ مشکی نشسته باشد، داشت در محیط نمایشگاهش می چرخید، سرکشی می کرد و چیزهایی را که جابه جا شده بود، مرتب می کرد. در همین زمان، جان چنان از دیدن آثار ارائه شده در نمایشگاه حیرت کرده بود که نمی دانست باید چه کار کند. مثلاً سیب تازه یی را روی یک پایه گذاشته بودند و برایش قیمت 200 پوندی تعیین کرده بودند.
بسته یی میخ را به شکلی ویژه پیچیده بودند و آن را با هزار منت و تخفیف، به 100 پوند می فروختند. او بعدها گفت؛«به خودم گفتم اینجا دیگه چه جهنمیه؟ فکر کردم اونجا دارن کلاهبرداری می کنن، چون اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتم. قرار بود من تو یه مجلس دوستانه شرکت کنم ولی حالا...» همان جا بود که جان و یوکو توسط جان دونبار به هم معرفی شدند. دونبار «بیتل میلیونر» را به خانم ژاپنی معرفی کرد و خانم هم کارتی به دست مان داد که رویش نوشته شده بود؛ «نفس». نفس جان بند آمده بود. همانجا حیرت زده و مبهوت با لبخندی مودبانه به آن خانم احترام گذاشت و رفت تا بقیه آثار را ببیند. چند متر آن طرف تر، چیز دیگری انتظارش را می کشید.
یک نردبان، یک قطعه بوم که از سقف آویزان شده بود و دوربینی که با یک زنجیر از سقف آویزان کرده بودند. جان از نردبان بالا رفت تا توی چشمی دوربین نگاه کند و چیز ریزی را که روی بوم نوشته شده بود، بخواند؛ ممکن است هر لحظه از روی این نردبان بیفتید. کار احمقانه یی کردید. فکر می کنید دست تان انداخته اند؛ بله. همین طور است. شاید هر کس جای لنون بود، بعد از دیدن این جملات از نردبان پایین می آمد و راهش را می گرفت و می رفت ولی جان 11 سال بعد و در یک گفت وگوی مفصل با دیوید شف، چیزهای دیگری گفت؛ «آن نمایشگاه بیشتر از آنی که به نظر من آوانگارد بیاید، غیرطبیعی می آمد.
مجسمه های شکسته، پیانویی که با چکش خردش کرده بودند و این جور چیزها. اصلاً اینها ضد ضد ضد هنر بودند تا هنری ولی فقط همان یک کلمه «بله» بالای نردبان مرا آنجا نگه داشت وگرنه آنجا را ول می کردم و می رفتم. اصلاً می گفتم من از این آشغال ها نه خوشم می آید، نه بابت آنها پول می دهم.» بله. شوخی های معنادار به کار گرفته شده در آثار اونو که ممکن بود خیلی از مردم را برنجاند، باعث جلب توجه جان شده بود و جان داشت به نقطه اصلی ماجرا نزدیک می شد. کمی آن طرف تر از آن نردبان معروف، تابلویی را به دیوار کوبیده بودند. زنجیری به پایین تابلو آویزان بود. چکشی هم به انتهایش وصل کرده بودند. یک بسته پر از میخ ریز و درشت هم پایین تابلو گذاشته بودند؛«میشه یکی از این میخ ها رو به تابلو بکوبم؟»
خانم ژاپنی جواب داد؛«نچ نچ» چرا که نمایشگاه تازه از فردا شروع می شد و جان تابلو را می خواست خراب کند.
جان داشت از کوره درمی رفت که دونبار وارد معرکه شد و به اونو گفت این طرز برخورد با یک بیتل نیست. تازه شاید او با این کار علاقه اش جلب شود و یک چیزی از آثارت را هم بخرد.
لنون در همان مصاحبه معروفش با دیوید شف در سال 1980 گفت؛«جلسه جمع و جور آنها جواب داد و خانم راضی شد من هم یک میخ به آن تابلو بکوبم.»
بسیار خب. اگر می خواهید 5 شیلینگ بدهید، یک میخ بردارید و بکوبیدش روی تابلو.
موسیقیدان حاضرجواب هم به درد همین جاها می خورد؛ باشه. این 5 شیلینگ خیالی رو از من بگیرین، من هم در عوض یک میخ خیالی به این تابلوتون می کوبم.
و این دقیقاً همان جایی بود که آنها اولین برخورد واقعی شان را با یکدیگر داشتند؛ جلوی تابلو «میخ و چکش» به چشم های همدیگر نگاه کردند و باقی ماجرا...
آن دو در آن زمان متاهل بودند ولی هر دو جدا از همسران شان زندگی می کردند. یوکو اونو هفت سال از جان لنون بزرگ تر بود. جان آن موقع (در سال 1966) 26 ساله بود و یوکو 33 ساله. تازه با آن کارهای آوانگاردش در نیویورک حسابی برای خودش اسمی دست و پا کرده بود و حالا هم در لندن دنبال جایی برای اسم درکردن می گشت. اونو همسر قانونی آنتونی کاکس، موسیقیدان حوزه جز امریکا بود. از او فرزندی به نام کیوکو داشت ولی کارشان آنچنان بالا گرفته بود که یک بار می خواستند با چاقوهای آشپزخانه از خجالت هم درآیند.
می خواستند از هم جدا شوند و دعوایشان هم برای سرپرستی کیوکو بالا گرفته بود. بنابراین طبیعی بود یوکو آمادگی برقراری ارتباط و تشکیل یک زندگی جدید را داشته باشد. وضعیت جان هم کم و بیش همین طور بود. او مدت ها بود با همسرش سینتیا مشکل داشت و آشنایی با یوکو به دلیل موجهی برای جدایی از سینتیا تبدیل می شد.
آنها عاشق هم بودند
از همان زمان که ماجراهای جان و یوکو شروع شد جان به حدی شیفته یوکو شده بود که در ترانه هایش هم به شکل مستقیم یا غیرمستقیم به او اشاره می کرد. ترانه «ماجرای عاشقانه جان و یوکو» در همان دورانی که لنون هنوز با بیتل ها بود منتشر شد. جایی دیگر از او به نام «بچه اقیانوس» یاد کرد؛«بچه اقیانوس صدایم می زند. من هم آوازی عاشقانه می خوانم.» بچه اقیانوس، معنای لغوی واژه ژاپنی یوکو بود.
این رابطه چنان قوی شد که دیگر حضور یوکو در کنار جان باعث آزرده خاطر شدن دیگر اعضای گروه بیتل ها شده بود. اونو در تمام مراحل ضبط ترانه ها حاضر می شد. همه اش در گوش جان زمزمه می کرد. در کارهای آنها دخالت می کرد. به آنها توصیه های شاعرانه یا موسیقایی می کرد و رهنمود می داد. کار آنها بالا گرفته بود و داشت کار بیتل ها را به هم می ریخت. نتیجه هم آنی شد که باعث از هم پاشیدن گروه شد.
جان و اونو برای خودشان گروهی درست کردند که نامش Plastic ono بود. در فستیوال راک اندرول تورنتو هم شرکت کردند. اریک کلپتون برایشان گیتار می زد. کلاوس وورمان باس می نواخت. آلن وایت هم درام می زد. اونو در آن کنسرت هم وارد صحنه شد و در بخش هایی با گروه خواند. اتفاقی فراتر از حد انتظار رخ داد. از آنها استقبال شد و این باعث محکم تر شدن پیوندشان شد.البته پیش از اینها و در سال 1968، جان کارت تبریک هایی از اونو دریافت می کرد که عموماً مضمون های عاشقانه داشت. همین هم باعث شد جان از یوکو بخواهد تا دعوتش را بپذیرد و با او همکاری کند.آن زمان همسر جان یعنی سینتیا در سفر بود. آنها فارغ از مسائل و مشکلاتی که ممکن است این رابطه به وجود بیاورد، روی آلبوم تازه بیتل ها کار می کردند ولی زمانی که سینتیا از سفر برگشت، نتوانست حضور یک زن دیگر را در کنار شوهرش تحمل کند و رفت و از جان طلاق گرفت.
بنابراین جان و یوکو تصمیم گرفتند رابطه خود را قانونی کنند و رسماً با ازدواج به زندگی جدید خود وارد شوند. آنها در 20 مارس 1969 در گیبرالتار به عقد هم درآمدند و زن و شوهر شدند. جان بعد از آنکه در سال 1965 نشان MBE اهدایی ملکه الیزابت را در اعتراض به حضور نظامی انگلیس در نیجریه و حمایت از ارتش امریکا در حمله به ویتنام پس داده بود، بسیار بی پروا شده بود. در بیشتر روابطش نوعی حرکت احساسی یا عصبی دیده می شد و در بیشتر واکنش هایش ردپایی از وجود و حضور عاشقانه یوکو دیده می شد.کار به جایی رسید که لنون در آوریل 1969، نام خود را به «جان اونو لنون» تغییر داد. کار بیتل ها به جدایی نزدیک شده بود.
آن دو به شدت به هم وابسته شده بودند. جان عاشقانه همسرش را دوست داشت. دلش می خواست همیشه با او باشد، او را در کارهایش سهیم کنند و از او مشاوره بخواهد. خیلی ها یوکو را به دخالت در کارهای جان متهم می کردند و هنوز هم می کنند ولی بعد از اینکه یوکو در اثر تصادف اتومبیل دچار مشکل شد، جان تخت بزرگی سفارش داد تا همسرش هم در استودیو محل ضبط آخرین آلبوم بیتل ها با نام Abbey Road در کنارش باشد.
وقتی آنها به استودیو وارد می شدند، سرهایی بود که از آن دو روی برمی گرداندند و ابروهایی بود که به خاطر بودن آنها در کنار هم، درهم می شدند. هیچ یک از دوستان نزدیک، نامزدها یا همسران بیتل ها در زمان ضبط کارهایشان به استودیو نمی آمدند و فقط در برنامه های رسمی یا مراسم ویژه یی که حالت مناسبی داشت همراه آنها دیده می شدند. استودیو محل کار و پول درآوردن آنها بود و بیتل ها از اینکه شکل کارشان، استقلال و روش ویژه شان توسط یک بیگانه به خطر افتاده بود، ناراحت بودند. لیورپولی ها - یعنی همان شهری که جان در آنجا به دنیا آمد، رشد کرد و بیتل ها را تشکیل داده بود - طوری بودند که خانواده بر مبنای مرد شکل می گرفت.
کار زن ها فقط بچه داری و مواظبت از نسل بعد بود. مرد بود که کار می کرد و پول درمی آورد؛ دقیقاً به شکل یک جامعه سنتی. بیتل ها هم از همین جامعه بودند ولی یوکو از جهانی دیگر بود. او برای خودش اسم و رسم داشت، هنرمندی آوانگارد و صاحب سبک بود. صاحب نظر و پرجوش و خروش به نظر می رسید و این برای بیتل ها به مثابه ورود یک عنصر نامطلوب به جمع شان بود. جامعه لیورپول به طرزی عجیب «مردسالارانه» بود. مردها محور خانواده ها بودند.
حرف، حرف آنها و خواسته، خواسته آنها بود ولی یوکو دقیقاً نقطه مقابل مردسالاری و در واقع تجسم ایستادن یک زن روی پاهای خودش بود و همین تضاد آشکار باعث روشن شدن آتش اختلاف شد.از طرفی دیگر جان هم به حدی شیفته و شیدای یوکو شده بود که حتی نمی توانست دوری او را برای دقایقی تحمل کند. می گفتند یوکو جادویش کرده. جان سال ها به دنبال نیمه گمشده خودش گشته بود و حالا که آن را یافته بود، حاضر نبود حتی برای لحظه یی تنهایش بگذارد. جان بارها و بارها در واکنش به اعتراضات می گفت؛ «ما یک نفر هستیم.»پل مک کارتنی، جرج هریسون و رینگو استار به شدت در برابر یوکو قرار گرفته بودند و نمی توانستند تحمل کنند همسر دوست شان در کارهای حرفه یی آنها دخالت می کند. بنابراین آنها عملاً رودرروی جان قرار گرفتند و به او گفتند حضور همسرش در جمع بیتل ها و دخالت هایش در کارهای آنها با مرام و روش بیتل ها سازگاری ندارد.
ولی لنون به یوکو به چشم یک زن معمولی نگاه نمی کرد. یوکو برایش نقش یک دوست، همسر، معشوقه، معلم و حتی مادر را بازی می کرد.
اولین Event مشترک آنها جنبه یی سمبلیک و عاشقانه داشت. آنها در15 ژوئن 1968 و در Coventry Cathedral، دو میوه درخت بلوط را در زمین کاشتند. یکی از آنها رو به شرق و دیگری رو به غرب داشت، نشانه یی از خاستگاه هر دو نفر، شکل عاشقانه آشنایی شان و دو فرهنگ مختلفی که از آن سر برآورده بودند. لنون هنرهای تجسمی را به عنوان مهم ترین عامل تغییردهنده دیدش نسبت به زندگی می دید. او که زمانی آثار نمایشگاه های تجسمی را مسخره می کرد، حالا به واسطه یوکو شیفته این هنر شده بود و آن را به عنوان عامل آشنایی و رسیدن به نیمه دیگرش دوست می داشت. حالا آنها با هم نمایشگاه برگزار می کردند. جان در اقدامی جالب و برای افتتاح اولین نمایشگاه هنری اش در گالری رابرت فریزر، در اول جولای 1968، کار جالبی کرد. 365 کارت دعوت را به 365 بادکنک گازی بست و آنها را به آسمان لندن فرستاد. روی هر کارت، فراخوانی برای حضور در نمایشگاه جان لنون در گالری فریزر نوشته شده بود؛ یک کارت دعوت عجیب.
ولی واکنش مردم به این حرکت کاملاً منفی بود. آنها جان را به خاطر بیتل بودنش دوست داشتند و حضورش را در این محافل نمی پسندیدند. به ویژه اینکه از اختلاف بیتل ها و دلیل بزرگ این اختلاف یعنی حضور یوکو اونو در کنار جان هم باخبر بودند، بنابر این واکنش ها جان فهمید یک جای کارش ایراد دارد. خودش گفت؛ «فهمیدم که چهره ام را خراب کردم. مردم مرا مثل آنچه قبلاً بودم، می خواستند. می خواستند همان طور بمانم و از عشق بگویم ولی من هرگز دوست داشتنی نبودم.حتی در دوران مدرسه هم من فقط «لنون» بودم و هیچ کس مرا به عنوان یک شخصیت شیرین و دوست داشتنی به حساب نمی آورد.»
مردم به حرف های جان واکنش نشان می دادند. در محافل عمومی او را مسخره می کردند. سرش داد می زدند؛ «زنت کجاست جان؟» و حرف های زننده دیگر. روزنامه ها سعی می کردند از روی این مسائل رد شوند ولی نفرت عمومی نسبت به حرکات یک ستاره دوست داشتنی که خودش می گفت دوست داشتنی نیست، یک گروه موفق را به نابودی کشاند. مردم عشق جان و یوکو را «تهوع آور» می خواندند و در بین این مردم، هواداران دوآتشه بیتل ها هم دیده می شدند. نماد بارز این اعتراض ها هم اهدای یک دسته رز زردرنگ به یوکو توسط دختری از هواداران بیتل ها بود. آنها جلوی استودیو ایستاده بودند که دخترک دسته گل زردرنگ (رنگ زرد نشانه نفرت و دلخوری است) را که مملو از گل های تیغ دار بود به یوکو داد. یوکو بارها و بارها از او تشکر کرد ولی مردم از رفتار دوستانه او نفرت داشتند.
بنابراین جان برای سلامت ماندن رابطه و عشقش تصمیم به جدایی از بیتل ها گرفت و همراه یوکو ماند تا از دوستان قدیمی اش و تقریباً با محبوبیت مردمی اش خداحافظی کند.
تقریباً همان زمان، سینتیا از جان طلاق گرفت. او بعدها در واکنش به رابطه جان با یوکو و از دست دادن جان گفت؛ «من آنها را سرزنش نمی کنم. می دانستم عاشق همدیگر هستند. می دانستم نمی توانم جلوی عشق و رابطه عاشقانه و ذهنی آنها را بگیرم. یوکو جان را از من نگرفت چرا که جان هرگز مال من نبود. جان مال خودش بود و همیشه کاری را می کرد که خودش می خواست...»
بعد از بیتل ها
بعد از جدایی جان از بیتل ها، جان و اونو گروه خودشان را تشکیل دادند. جان تصمیم گرفته بود آینده اش را در کنار همسرش رقم بزند؛ ابتدا در لندن و سپس در نیویورک. لنون روز سوم سپتامبر 1971 لندن را ترک کرد و هرگز به بریتانیا بازنگشت.پس از آن و به دلیل روی آوردن لنون به الکل و مخدر، رابطه عاشقانه جان و یوکو رو به سردی گرایید. آنها دیگر شور و حال سابق را نداشتند. مثل اینکه آه بیتل ها و هواداران شان آنها را گرفته بود. جان به شدت الکلی شده بود. یوکو هم خودش را در کارهای هنری اش غرق کرده بود. آنها در سال 1973 و به همین دلایل و البته رابطه مشکوک جان با دستیارش «می پنگ» از هم جدا شدند.
حالا دیگر جان در لس آنجلس زندگی می کرد و یوکو در نیویورک. ولی عشق بین آنها باعث شد یوکو بار دیگر به سوی جان گرایش پیدا کند. دو عاشق دوباره در سال 1975 با هم ازدواج کردند و در نهم اکتبر یوکو فرزندش «شان» را به دنیا آورد. جان 35ساله پدر شده بود؛ «من حالا از امپایراستیت هم بالاترم.» جان در واکنش به تولد پسرش این را گفت و به زودی موسیقی را رها کرد. سال ها کار سخت حرفه یی و رویارویی با مسائل مختلف خسته اش کرده بود و حالا جان لنون تصمیم گرفته بود فقط پدر باشد. روابط عاشقانه جان و یوکو این بار و پس از تولد پسرشان محکم تر شده بود. این روابط تا پایان زندگی لنون ادامه یافت. یوکو حتی در واکنش به مرگ جان برای هوادارانش پیغام فرستاد هیچ مراسم تشییع و تدفینی برای او برگزار نمی شود. برای او دعا کنید، همان طور که او همیشه برای صلح و عشق دعا می کرد.
آنها هنوز هم همدیگر را دوست دارند. جان در دنیایی دیگر و یوکو اینجا، روی زمین. او سال پیش در نامه یی به جان و در سالگرد مرگش برای شوهرش نوشت؛ «دلم برایت تنگ شده. 27 سال گذشته و من هنوز دلم می خواهد به تابستان 1980 برگردم. هنوز هم همه چیز را به یاد دارم. قهوه خوردن صبح هایمان را، پیاده روی مان را در یک روز زیبا در پارک و دست هایت را که مرا نگه می داشت و خیالم را از مواجهه با هر مشکلی راحت می کرد چرا که زندگی خوبی داشتیم. حالا هنوز هم از سخت ترین درسی که زندگی به من داد، ناراحتم. از اینکه عشقی دوست داشتنی را ناگهان از دست بدهی و حتی فرصت این را نداشته باشی که برای آخرین بار به او بگویی؛ دوستت دارم...»