مولانا حکایت شیرینی در وصف این مقام دارد و میگوید: "عاشقی به دیدار معشوق خود رفت و در زد. معشوق پرسید کیستی؟ گفت: من. معشوق در را باز نکرد و گفت...
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری "سعدی"
بدون اغراق باید گفت یکی از شیرینترین ژانرهای ادبیات که نه تنها در ادبیات سرزمین ما بلکه در ادبیات جهان طرفداران فراوانی دارد ادبیات عاشقانه است; تا جایی که گاه با آمدن نام ادبیات و به خصوص شعر، ویژگی عاشقانه بودن برای خواننده تداعی میشود. با آنکه تنها یکی از شاخههای ادبیات ادب عاشقانه است و این دو علت دارد: یکی این که شاعران عاشقانه پرداز در تاریخ ادبیات ما نسبت به سایر شاعران بیشترند و دوم اینکه به نظر من یک دلیل علمی و رواشناختیاش این است که انسان در هر طبقه و گروه اجتماعی و با هر دیدگاهی که باشد اصولا در زندگی خود یک بار هم که شده عشق را تجربه میکند و این دلیل دوم، دلیل اول را هم در برمیگیرد و وقتی از زاویه معرفت شناسانه شرقی و اسلامی به این موضوع بنگریم، انسان در سرشت خویش، عشق را از خداوند امانت گرفته است و عرفای ما اعتقاد دارند آن امانتی که خدا در روز الست برآفریدگان عرضه داشت و تنها انسان توانست آن را بر دوش گیرد، همین عشق است:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند (حافظ)
در حقیقت ابیات عاشقانه بازگو کننده احساسات پاک انسان است و از آن جایی که ما نمیتوانیم برای احساسات یک انسان که یک مقوله کاملا انتزاعی است، حد و مرز قائل شویم، ادبیات عاشقانه یک سرزمین بسیار پهناور از جهان ادبیات را به خود اختصاص داده است و این یکی از دلایل آمیختگی ادب عاشقانه با ادب عرفانی، خصوصا در مشرق زمین است. همین آمیختگی موجب توهم و سردرگمی مخاطب دریافتن چهره حقیقی معشوقی است که در ادب عاشقانه ما ظهور پیدا کرده است. سعدی میفرماید:
ندانمت به حقیقت که درجهان به که مانی
جهان وهرچه دراوهست صورتند وتو جانی
ادب عاشقانه شرح دلبری و دلدادگی و وصل و فراق است و این مخاطب است که بنابر دیدگاه و روحیات خود به این مفاهیم عینیت میبخشد. پس در ادبیات عاشقانه یک نوع مخاطب محوری وجود دارد که طبق آن، مخاطب آزادانه میتواند به تاویل و تعبیر متن بپردازد. البته در مباحث بعدی خواهیم گفت که دامنه این آزادی تاویل از سوی مخاطب تا کجاست، اما آنچه در این مجال بدان خواهیم پرداخت نگاهی هرچند گذراست بر ادبیات عاشقانه سرزمینمان، با این امید که بازگویی لطایف این نوع ادبی موجب بسط خاطر خوانندگان و مشوقشان برای مطالعه بیشتر در این وادی باشد.
قبل از ورود به بحث، شایسته است نگاهی داشته باشیم بر تعاریف بزرگان ادب از "عشق" که این تعاریف گرچه هیچ یک جامع نیست اما هر کدام میتواند روزنهای برای ورود به این وادی باشد.
به عقیده من زیباترین تعاریف از عشق را میتوان در نزد مولانا سراغ گرفت:
عشق اول میکند دیوانه ات
تا زما و من کند بیگانه ات
دو نکته اساسی درباره عشق در این بیت وجود دارد. دیوانگی از عشق که در همه دیوانه ای غنایی به آن اشاره شده است و حافظ آن را شرط اولین گام در راه عشق میداند:
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
حال میخواهیم بدانیم که این دیوانگی چه ماهیتی دارد و آیا همان دیوانگی است که در عرف است یا خیر؟ برای پاسخ به این سوال باید به قرائن لفظی و معنوی این واژه در اشعار توجه کرد. به عنوان مثال در همین بیت، حافظ جنون را لازمه مواجهه با خطر دانسته است و بدیهی است که یک انسان دیوانه و لایعقل هیچ گاه صلاحیت مواجهه با خطر را ندارد. یا مولانا دیوانگی را باعث ترک ما و من میداند که این عمل در مباحث عرفانی مقام والایی است و درباره آن سخنهای بسیار گفته شده است و این به آن معناست که عاشق میان خود و معشوق فرقی قائل نشود. مولانا حکایت شیرینی در وصف این مقام دارد و میگوید: "عاشقی به دیدار معشوق خود رفت و در زد. معشوق پرسید کیستی؟ گفت: من. معشوق در را باز نکرد و گفت در این سرا فقط جای یک نفر است. عاشق رفت و یکسال تمرین کرد که دیگر نگوید من هستم و دوباره به خانه معشوق بازگشت و چون معشوق پرسید کیستی، گفت: پشت در هم تو هستی و معشوق در را باز کرد.
مولانا در جای دیگر میگوید:
عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی عشق کی پیدا بود
یعنی عشق زمانی شروع میشود که تو نباشی و همین که تو هستی، عشق پدیدار نمیشود.
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
پیش از آن که به ادامه بررسی ابیات مولانا در توصیف عشق بپردازیم، لازم است نکته ای را یادآور شویم. اگر این مقوله را شرح دلدادگی و عشق بندگان به خداوند تعریف کنیم، باز هم با یک عشق روبه رو هستیم و به ناچار باید آن را در دایره ادب عاشقانه بررسی کنیم.
از این گذشته، گاهی در ادب کلاسیک ما، مخاطب حقیقتا چهره واقعی معشوق را در نمییابد که خداوند است یا انسان؟ اوج این آمیختگی در دیوان شمس مشهود است، به طوری که گاهی انسان نمیتواند تشخیص دهد که مولانا در کلام عاشقانه خود خداوند را اراده یا شمس الدین محمد تبریزی یا حسام الدین یا ...؟
باز میگردیم به بررسی ابیات مولانا در وصف عشق:
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عشق را با دوزخ و رضوان چه کار
این بیت یکی از ابیات زیبا و در عین حال ظریف درباره عشق است. در اینجا کلمات کفر، ایمان، دوزخ و رضوان در معنای پاداش و کیفر در معنی عام کلمه آمده است.
مولانا میگوید عشق حالتی است که عاشق را از اندیشیدن به هنجار و ناهنجار باز میدارد و صلاح اندیشی را از او میگیرد و او را از تعلقات رها میسازد. اگر بخواهیم همین معنی را در ادب عارفانه بجوییم به حالتی میرسیم که عارف تنها به وصل خداوند میاندیشد و به قول سعدی دنیا و عقبی را وامیگذارد:
می صرف وحدت کسی نوش کرد
که دنیا و عقبی فراموش کرد
یعنی عرفای ما بهشت را آنجا میدانند که اوست و سعادت و سلامتشان در کنار دوست معنا پیدا میکند.
با دوست کنج فقر بهشت است و دوستان
بیدوستی خاک بر سر جاه و توانگری (سعدی)
این جاست که عاشق در مرام و مذهب سایرین نمیگنجد.
مذهب عاشق ز مذهبها جداست
عاشقان را مذهب و علت خداست
(مولوی)
حالا همه این معانی به اینجا ختم میشود که عاشق شدن نوعی هنجارشکنی است. دقیقا همان بحثی که عرفا در آن انسانها را به سه گروه تقسیم میکنند: اهل شریعت، اهل طریقت و اهل حقیقت.
اهل شریعت کسانی اند که بهنجار رفتار میکنند و اهل طریقت خود را از قیود رها ساخته اند و همینان در پایان راه به حقیقت میرسند و اهل حقیقت میشوند.
این هنجارشکنی ویژگی عاشقی است که در ادبیات گاهی به این حالت آمیختگی کفر و ایمان در یک کلام کفر گفته میشود.
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود (حافظ)
از سویی دیگر، ابیاتی این چنین القاکننده این اندیشه عرفانی نیز هستند که مهم رسیدن انسان به معشوق است نه رسیدن و در توجیه آن استناد به این حدیث نبوی میکنند که فرمود: به تعداد موهای سر راه است برای رسیدن به خدا.
و به قول حافظ:
همه کس طالب یاراست چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
این است که در عشق، رسیدن مهم است نه مرکب سفر. مولانا وصف عشق را با این بیت ادامه میدهد:
عشق میجوید حریفی سینه چاک
کو ندارد از هلاک خویش باک
"فنا" جدا از کاربردش در مباحث عرفانی که عرفا آن را آخرین مرحله عشق میدانند و عطار در منطقالطیر نام هفتمین شهر عشق را فنا گذاشته است، در ادب عاشقانه نیز بسیار مطرح است. مولانا در این بیت به طور صریح میگوید عاشق کسی است که از هلاک خویش واهمه ندارد و پیوسته آماده جان فشانی در راه معشوق است.
ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما
تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما
در ادبیات ما فراوان در این زمینه سخن گفته شده است; تا جایی که حافظ بریدن از جان را آسانتر از ترک دوستان جانی میداند:
از جان طمع بریدن آسان بود و لیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
در حقیقت گاهی تن مادی پرده و حجابی است میان عاشق و معشوق که در این حال، عاشق میل دارد آن را رها سازد.
حجاب چهره جان میشود و غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
(حافظ)
آنچه تاکنون گفته شد تنها بخشی از تعابیر و تعاریف بزرگان ادب ما از عشق است; چرا که این واژه چه در ادب عاشقانه و چه در ادب عرفانی ما موجب فتح باب مباحث بسیاری است و باز به دلیل همان آمیختگی عشق و عرفان که پیش از این گفته شد، ارائه تعریف قاطع و جامع از این واژه به راستی دشوار است که گاه به خود ویژگی مقطعی گرفته و تعمیمیآن نمیتواند کار چندان صحیحی باشد.
به عنوان مثال در تذکره الاولیا شیخ فریدالدین عطار بر میخوریم به تعریف منصور حلاج از عشق. شیخ مینویسد: چون حلاج بردار بود کسی از او پرسید که شیخ عشق چیست؟ و حلاج پاسخ گفت: امروز بینی و فردا و پس فردا. همان روز او را بر دار زدند، فردا سوزاندندش و روز سوم خاکسترش را بر باد دادند.
میبینیم که چنین تعریف شیوا و زیبایی از عشق که در عرفان است، در ادب عاشقانه نمیتواند جامع و دقیق باشد. هر چند در ادب عاشقانه هم فنایی و فدا شدن عاشق هم فداشدن عاشق منتهای عشق شمرده میشود. بنابراین اجازه بدهید از بحث تعریف عشق عبور کنیم و وارد مباحث دیگری شویم.
یک سنت ادبی رایج در ادبیات عاشقانه
ادبیات عاشقانه یک سری مسائل کلی و غیرقابل تغییر دارد که به آنها سنت ادبی گفته میشود و بدون تعاریف باید گفت شاید یکی از عواملی که باعث دلزدگی از ادبیات کلاسیک شده تکرار بیش از حد همین سنن ادبی است. ما هر دیوان غنایی در ادب کلاسیک را مطالعه کنیم، در آن چشم معشوق سیاه، زلفش کمند و قدش چون سرو بلند است. هر چند این ویژگیها هر کدام سمبل و نشانه یک چیزی است و پیشینه آن یک تفکر عرفانی را نیز به دنبال دارد، اما باید پذیرفت که تکرار آن باعث ابتذال ادبی میشود. مثلا شما قبل از صائب تبریزی هیچ شاعری را نمییابید که برای چشم معشوق رنگی به جز سیاه متصور شده باشد. با این حال برای تبحر در ادب عاشقانه چاره ای جز شناخت این سنت نیست. فراوان ترین سنت ادبی در توصیف عاشق و معشوق، دو چهره اصلی ادب عاشقانه، یافت میشود. اصولا معشوق در ادبیات طوری معرفی میشود که مخاطب نهایت کمال و زیبایی او را به چهره ای که میتوان تصور کرد چهره معشوق است تا جایی که شاعر نمیتواند بپذیرد که معشوقش انسان زمینی است. سعدی میگوید:
نگویم آب و گل است آن وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی
به هر چه خوب تر اندر جهان نظر کردم
که گویمش تو ماند تو خوب تر زانی
به همین خاطر هیچ خوبی و زیبایی را نمیتوان به چهره معشوق مانند کرد. با این حال وصف معشوق تسلی دل عاشق است:
گفت شرح روی لیلی میدهم
خاطر خود را تسلی میدهم
(جامی)
به همین دلیل توصیف معشوق، محدوده وسیعی را از ادب عاشقانه به خود اختصاص داده است. نظامی در منظومه خسرو و شیرین حدود 30 بیت در توصیف جمال شیرین سروده است.
حال میخواهیم برای هر یک از این توصیفات نمونههایی زیبا بیاوریم.
زلف: در ادب عاشقانه زلف معشوق همواره کمند است و جایگاه دل عاشق.
از بس به تار زلفت دلها گرفته منزل
دل را کجا بجویم یک زلف و این همه دل
یا به قول حافظ:
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بیجنایت
که به نظر من این تحذیر جنبه تشویق دارد; چون عاشق خواستار فناشدن دل خود است. باز حافظ در جای دیگر میگوید:
صبا در آن سر زلف ار دل مرا دیدی
به روی لطف بگویش که جانگه دارد
یا بیت زیبای دیگری که میگوید:
بگفتم صید کردی مرغ دل نیکو نگهدارش
سر زلفش نشانم داد و گفتا لانه اش با من
این زلف گاهی پریشان شده است که در عرفان نشانه کثرت است و در عشق موجب افزایش زیبایی معشوق. حافظ میفرماید:
زلف آشفته و خو کرده خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
که این آشفتگی عموما توسط باد و به خصوص باد صبا صورت میگیرد. به قول حافظ:
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است
دل سودازده از غصه دو نیم افتاده است
و در جای دیگر میآورد:
زلفت در دست صبا گوش به فرمان نسیم
این همه با همه کس ساخته ای، یعنی چه؟
سخن از زلف بود و پریشانی آن و به قول حضرت حافظ:
دوش در حلقه ما، قصه گیسوی تو بود
تا دل شب، سخن از سلسله موی تو بود
در ادبیات واژه ملازم زلف، طره است و معنای لغوی آن مویی است که در پیشانی میریزد و حافظ اعتقاد دارد که این زلف پیچ و تاب بنفشه را در ذهن تداعی میکند.
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
و در جای دیگر نیز تداعی زلف و طره معشوق در اثر دیدار بنفشه را، اینگونه بیان میدارد:
بنفشه طره مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
به راستی چه قدر زیبا خواجه شیراز، تصور میآفریند. برای همه ما پیش آمده که در جمعی حضور داریم و با دیدن عملی به یاد موضوعی میافتیم و از آن سخن میگوئیم. حافظ چنین صحنه ای آفریده است و میگوید بنفشه با طره خود بازی میکرد که صبا به یاد زلف تو افتاد و از آن سخن گفت. در ادامه به بررسی سنتهای ادبی در وصف جمال معشوق میرسیم. به ابرو، که چون تیر از جانب معشوق بر جان عاشق مینشیند و آن را صید میکند
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هوا داری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
در ادب عاشقانه از ابرو به تیر و کمان، هلال ماه، محراب و عبادت و ... تشبیه میشود.
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
و به خاطر همان شباهت هلال ماه با ابروی معشوق است که حافظ میگوید:
هلال عید فطر ابروی اوست; جهان بر ابروی عید از هلال و سرکشید; هلال عید در ابروی یار باید دید و ... ابروی معشوق از آنجایی که طاق محراب را میماند، عاشق از آن بیم دارد که این دو را با یکدیگر اشتباه گیرد.
تو کافر دیل تن میبندی نقاب زلف و میترسم
که محرابم بگرداند خمک آن دلستان ابرو
و این سنت در ادبیات ما بسیار رایج است:
به هر صورت نمایان شدن ابروی معشوق موجب بی طاقتی و بی صبری عاشق میشود.
آخرین ویرایش: