یك شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله كوهی ایستاده بود و من از دامنه كوه او را تماشا میكردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میكشم»
شهید محمدابراهیم همت در سال 1359، همراه عدهای دیگر از خواهران كه همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن جا، همراه خواهران دیگری كه در كانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به كار معلمی و امدادرسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود. مهرماه همان سال، پس از این كه مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یكی، دو نفر از دوستان خود به كرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریك شده بود. باران همه جا را خیس كرده بود و هم چنان میبارید. یك راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم. وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن جا نیست. سؤال كردیم. گفتند كه به سفر حج رفته است. آن شب در اتاقی كه برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز كردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا كرده بود. با دفعه قبل كه آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمدهای از منطقه پاكسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانهروزی «ناصر كاظمی» و همت، جذب كانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند. بازگشت همت از سفر حج، یك ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانهای را برای سكونت خود در شهر اجاره كردیم. یك شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله كوهی ایستاده بود و من از دامنه كوه او را تماشا میكردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میكشم» فردای آن شب خبر رسید كه همت از حج بازگشته است. یكی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت كرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند كه كسالت دارد و نمیتواند سخنرانی كند، و به جای ایشان حاج همت میآید. در اواسط سخنرانی، یكی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی كرد و سخنرانی را نیمهتمام رها كرد و رفت. آن روزها ما هم چنان در منطقه، به مسؤولیتهایی كه داشتیم، میپرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد. من یك انگشتر عقیق به دست میكردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر میخواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این كه متوجه شد متأهل نیستم، همسر یكی از دوستانش به نام «كلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای كلاهدوز به عنوان دبیر زیستشناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح كرد. من هم بهانهای آوردم و جواب منفی دادم. در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا كه قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانوادهام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم كه مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانوادهاش هم برای سرگرفتن این وصلت مُصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغهها رها میكرد. وقتی جواب منفی به همسر آقای كلاهدوز دادم، او اصرار كرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداكاری، صفا و صفات نیك اخلاقی حاج همت كرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم میخورند»، گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فكر میكنم.» وقتی خواهرانی كه با هم صمیمی بودیم، از موضوع با خبر شدند، آنها نیز سعی كردند مرا نسبت به این امر راضی كنند. تا آن جا كه اصرار كردند حداقل یك بار بنشینیم و با هم صحبت كنیم. بالاخره قرار شد كه ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای كلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت كرد و قرار شد كه برای خواستگاری به آن جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسولالله (ص)» در پیش بود و او میخواست در عملیات شركت كند. پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم كه آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف میكرد وقتی موافقت خود را اعلام میكند، حاج همت بلافاصله بلند میشود میرود كنار طاقچه، به پاوه تلفن میكند و به برادر «حمید قاضی» میگوید كه مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم كنند. در پاوه، توی خانه بودم كه خانم كلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانوادهات صحبت كرده و قرار شده كه بری اصفهان» برادر قاضی هم بلیت تهیه كرده بود. بلافاصله حركت كردم؛ به طوری كه فردا صبح در اصفهان بودم. دومین جلسهای كه با حاج همت صحبت كردم، همین زمان بود. در این جلسه كه مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این كه او از من سؤال كرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی میمانی یا خیر؟» در جواب گفتم: «كسی كه با یك پاسدار ازدواج میكند، در واقع همه چیز را در زندگیاش پذیرفته است. من هم بر همین اساس میخواهم ازدواج كنم. در واقع پای شهادت هم نشستهام» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند شد تا اتاق را ترك كند. گفت: این چه حرفی است كه میزنی؛ یعنی چی كه پای مرگ جوان مردم مینشینی؟» در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا كرده بود. بارها میگفت: «من نمیدانم این چه كسی است كه از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست كه با همه كسانی كه تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشتهاند، فرق میكند» در آخر صحبت، به من گفت: یك خواهش دارم گفتم: بفرمایید! گفت: خواهشم این است كه از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام (ره) برویم. با تعجب پرسیدم: برای چی؟! گفت: «به خاطر اینكه من نمیتوانم وقت مردی را كه به یك میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر كار شخصی خود تلف كنم. در عوض هر كس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.» من هم پذیرفتم. قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یك حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یك انگشتر عقیق انتخاب كرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی كه حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت: كه از ایشان بخواهید بیایند یك حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا كنید كه بتوانم حق همین را هم ادا كنم.» دو روز بعد، هفدهم ربیعالاول بود و به خاطر میمنت و مباركی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد. آن روز، یك لباس ساده تنم بود و یك جفت كفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی میآیی برای عقد، لباس سپاه تن كن.» گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم كه چنین توصیهای میكنی؟!» وقتی آمد، دیدم لباسی كه به تن كرده، كمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم كه چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است. به اتفاق خانواده، به منزل یكی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حركت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشهای نشست و گریه كرد. البته نمیدانست جایی كه نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛ به شهرستان پاوه
شهید محمدابراهیم همت در سال 1359، همراه عدهای دیگر از خواهران كه همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن جا، همراه خواهران دیگری كه در كانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به كار معلمی و امدادرسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود. مهرماه همان سال، پس از این كه مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یكی، دو نفر از دوستان خود به كرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آن جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریك شده بود. باران همه جا را خیس كرده بود و هم چنان میبارید. یك راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم. وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آن جا نیست. سؤال كردیم. گفتند كه به سفر حج رفته است. آن شب در اتاقی كه برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز كردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا كرده بود. با دفعه قبل كه آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمدهای از منطقه پاكسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانهروزی «ناصر كاظمی» و همت، جذب كانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند. بازگشت همت از سفر حج، یك ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانهای را برای سكونت خود در شهر اجاره كردیم. یك شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله كوهی ایستاده بود و من از دامنه كوه او را تماشا میكردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میكشم» فردای آن شب خبر رسید كه همت از حج بازگشته است. یكی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت كرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند كه كسالت دارد و نمیتواند سخنرانی كند، و به جای ایشان حاج همت میآید. در اواسط سخنرانی، یكی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی كرد و سخنرانی را نیمهتمام رها كرد و رفت. آن روزها ما هم چنان در منطقه، به مسؤولیتهایی كه داشتیم، میپرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد. من یك انگشتر عقیق به دست میكردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر میخواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از این كه متوجه شد متأهل نیستم، همسر یكی از دوستانش به نام «كلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای كلاهدوز به عنوان دبیر زیستشناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح كرد. من هم بهانهای آوردم و جواب منفی دادم. در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا كه قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانوادهام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم كه مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانوادهاش هم برای سرگرفتن این وصلت مُصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغهها رها میكرد. وقتی جواب منفی به همسر آقای كلاهدوز دادم، او اصرار كرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداكاری، صفا و صفات نیك اخلاقی حاج همت كرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم میخورند»، گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فكر میكنم.» وقتی خواهرانی كه با هم صمیمی بودیم، از موضوع با خبر شدند، آنها نیز سعی كردند مرا نسبت به این امر راضی كنند. تا آن جا كه اصرار كردند حداقل یك بار بنشینیم و با هم صحبت كنیم. بالاخره قرار شد كه ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای كلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت كرد و قرار شد كه برای خواستگاری به آن جا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسولالله (ص)» در پیش بود و او میخواست در عملیات شركت كند. پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم كه آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف میكرد وقتی موافقت خود را اعلام میكند، حاج همت بلافاصله بلند میشود میرود كنار طاقچه، به پاوه تلفن میكند و به برادر «حمید قاضی» میگوید كه مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم كنند. در پاوه، توی خانه بودم كه خانم كلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانوادهات صحبت كرده و قرار شده كه بری اصفهان» برادر قاضی هم بلیت تهیه كرده بود. بلافاصله حركت كردم؛ به طوری كه فردا صبح در اصفهان بودم. دومین جلسهای كه با حاج همت صحبت كردم، همین زمان بود. در این جلسه كه مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این كه او از من سؤال كرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی میمانی یا خیر؟» در جواب گفتم: «كسی كه با یك پاسدار ازدواج میكند، در واقع همه چیز را در زندگیاش پذیرفته است. من هم بر همین اساس میخواهم ازدواج كنم. در واقع پای شهادت هم نشستهام» تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند شد تا اتاق را ترك كند. گفت: این چه حرفی است كه میزنی؛ یعنی چی كه پای مرگ جوان مردم مینشینی؟» در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا كرده بود. بارها میگفت: «من نمیدانم این چه كسی است كه از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست كه با همه كسانی كه تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشتهاند، فرق میكند» در آخر صحبت، به من گفت: یك خواهش دارم گفتم: بفرمایید! گفت: خواهشم این است كه از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام (ره) برویم. با تعجب پرسیدم: برای چی؟! گفت: «به خاطر اینكه من نمیتوانم وقت مردی را كه به یك میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر كار شخصی خود تلف كنم. در عوض هر كس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.» من هم پذیرفتم. قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یك حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یك انگشتر عقیق انتخاب كرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان. آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی كه حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت: كه از ایشان بخواهید بیایند یك حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا كنید كه بتوانم حق همین را هم ادا كنم.» دو روز بعد، هفدهم ربیعالاول بود و به خاطر میمنت و مباركی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد. آن روز، یك لباس ساده تنم بود و یك جفت كفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی میآیی برای عقد، لباس سپاه تن كن.» گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم كه چنین توصیهای میكنی؟!» وقتی آمد، دیدم لباسی كه به تن كرده، كمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم كه چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است. به اتفاق خانواده، به منزل یكی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حركت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشهای نشست و گریه كرد. البته نمیدانست جایی كه نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد. بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛ به شهرستان پاوه