Maryam
متخصص بخش ادبیات
همینگوی جمله معروفی دارد كه "روزنامه نگاری، برای یك نویسنده، تجربه لازمی است به شرط اینكه آن را به موقع كنار بگذارد." خود او خیلی زود این كار را كرد. 18 ساله بود كه به عنوان یك خبرنگار تازه كار در روزنامه كانزاس سیتی استار كارش را شروع كرد و 6 ماه بعد هم آن را كنار گذاشت، چون احساس میكرد احتیاج به هیجان بیشتری دارد. با این حال تا آخر عمرش از این تجربه حرف میزد و در نوشتن رمانهایش نیز تا حد زیادی به این شیوه نوشتن وفادار ماند. "جملههایت را كوتاه كن! پاراگراف اول را مختصر و مفید بنویس، نثرت را محكم و ساده نگه دار." این تا آخر، توصیه او و سبك او بود و میشود آن را حتی در این متن كه گزارشی از بخش اورژانس یك بیمارستان و از اولین تجربههای روزنامه نگاری اوست، دید؛ این گزارش، اولین بار 20 ژانویه سال 1918 در روزنامه كانزاس سیتی استار به چاپ رسیده و همینگوی موقع نوشتن آن 19 ساله بوده است.
شیفت شب
پرستارهای اورژانس شیفت شب در حالی كه برانكاردی را دنبال خودشان میكشند، لخ لخ كنان سالن دراز و تاریك بیمارستان را پایین میروند. چیزی شبیه جسد انسان روی برانكارد افتاده. آنها به طرف اتاق بستری عمومی میچرخند و مرد ناهوشیار را بلند میكنند، میگذارند روی تخت. قرار است خیلی زود برود اتاق عمل. دستهای مرد پینه بسته اند و خودش ژولیده و زمخت است؛ قربانی یك دعوای خیابانی نزدیك بازار. هیچ كس نمیداند اسم و رسم او چیست یا چه كاره است؟ فقط یك رسید توی جیبش پیدا كرده اند كه اسم جورج اندرسون پای آن بوده. رسید پرداخت 10 دلار بابت خانه ای در حومه شهری در نبراسكا. جراحی كه بالا سر جورج آمد، چشمهایش را به زور باز نگه داشته بود؛ "یك شكستگی در سمت چپ جمجمه" این را به پرستاری گفت كه كنار تخت ایستاده بودند، بعد رو كرد به جورج ؛ "خب جورج، بعیده دیگه بتونی قسط خونه ات رو در نبراسكا بدی".
جورج یك دستش را كورمال كورمال – انگار كه دارد دنبال چیزی میگردد- بالا آورد. پرستارها با عجله آمدند طرفش و او را گرفتند كه یك وقت نچرخد و از تخت نیفتد، اما او نمیخواست بچرخد. با دستی كه بالا آمده بود، صورتش را خاراند و طوری از روی تسلیم و درماندگی این كار را كرد كه به نظر مضحك میآمد. بعد دستش را دوباره كنارش گذاشت. جورج 4 ساعت بعد مرد.
جورج یكی از نمونههای فراوانی است كه از این شب تا آن شب به این بیمارستان میآیند- یا از این روز تا آن روز، فرقی نمیكند- اما درشیفت شب شاید تراژدی مرگ و زندگی را بیشتر میبینی و حتی كمدی مرگ و زندگی را. وقتی جرج را روی آن برانكارد چرك خونی آوردند، زندگی اش به نخی بند بود. با لباسهای جر خورده، زیر نور سفید جراحی افتاده بود و دكترها ناامیدانه داشتند برای نجات زندگیاش كه به نخی بند بود، تقلا میكردند. آیا این نخ پاره میشود یا گره میخورد و جورج میتواند دوباره بجنگد و كار كند؟ این تعلیقی است كه در شیفت شب اورژانس، زیاد با آن روبرو میشوی.
مرد ریزه میزه ای لنگ لنگان وارد میشود. 2 نفر – یك پلیس هیكلی و یك پرستار- همراهش هستند و كمكش میكنند كه بتواند سرپا بایستد. پلیس هیكلی لبخند میزند و میگوید:" بله آقایون، ما یك سارق را گیر انداخته ایم؛ یك سارق واقعی را؛ خوب نگاهش كنید. او داشت سعی میكرد صندوق یك داروخانه را بزند كه فروشنده خودش را انداخت روی او. شانس آورده كه...". سارق توضیح میدهد:"یك نفر نبود، 3 نفر بود، 3 نفری ریختن سر من و یكهو روی روم اسلحه كشیدن!" . تقلایش اصلا در این جهت نیست كه اتهام "تلاش برای سرقت" را انكار كند. بیشتر برایش مهم است كه توجیه قانع كنندهای برای اینكه ترسو بوده و نتوانسته از پس آن 3 نفر بیاید، جور كند؛ "به نظرم یكی شون رو میتونستم ناكار كنم... بی خیال! دفعه بعد كارم رو بهتر انجام میدم". رو میكند به پرستار ؛ "بهتره بجنبی و این لباسا رو از تن من درآری؛ الان همه شون خونی مونی میشن. خوشم نمیاد كثیف شن." صدایش كم كم پایین میآید و محو میشود. قیافه اش واقعا شبیه یك آدم شكست خورده شده است. از خودش دلخور است كه از پس آن 3 نفر برنیامده. دستمال قرمزی كه از آن به عنوان ماسك استفاده كرده، هنوز دور گردش آویزان است. شروع میكند برای خودش سیگاری بپیچد و پرستارها هم دارند لباسهایش را از تنش در میآورند كه یك گلوله سربی میافتد كف اتاق و تلق تلق كنان سر میخورد سمت دیوار؛" هی! تمومه، تموم شد، میتونم زودتر از اینا از اینجا مرخص شم. مگه نه دكتر؟ دكتر جواب میدهد:" از بیمارستان، بله" و با خوشرویی لبخند میزند. بیرون از بیمارستان در خیابان بیست و هفتم، یك فروشنده داروخانه – احتمالا یكی از آن 3 نفری كه سارق را گیر انداخته بودند- دارد یك گلوله كالیبر 38 نو از زنجیر ساعتاش آویزان میكند.
یك شب، یك سیاه پوست را آوردند كه با تیغ ریش تراشی زخمی شده بود. سیاه پوستها وقتی پای تیغ ریش تراشی وسط باشد، با كسی شوخی ندارند. سمت چپ سینه مرد، زخم عمیقی برداشته بود و به قلبش رسیده بود. دكترها امید چندانی نداشتند كه زنده بماند. به بستگانش خبر دادند و توضیح دادند كه شانس ضعیفی برای زنده ماندنش هست اما به هر حال عملش خواهند كرد. فردای عمل، حال و روز مرد سیاه پوست طوری بود كه بتواند سین جیم پلیس را جواب دهد؛ "كی این كار و باهات كرد؟" مرد سیاه پوست با صدای ضعیفی جواب داد:" مهم نیست یه رفیق بود قربان". افسر نیشخندی زد؛ مرد را تهدید كرد اما او راضی نشد بگوید كی این بلا را سرش آورده است. افسر پلیس هم از كوره در رفت و همان طور كه از جایش بلند میشد، گفت: "پس همین جا بمون و بمیر" اما مرد سیاه پوست نمرد. چند هفته بعد مرخص شد و پلیس بالاره فهمید ضارب او چه كسی بوده است. ضارب در حالی پیدا شد كه مرده بود چون سمت چپ سینه اش با تیغ ریش تراشی زخم عمیقی برداشته بود و شریانهای اصلی قطع شده بودند.
یكی از پرستارها با شنیدن ماجرا میگوید : زخم تیغ ریش تراشی مختص منطقه سیاههاست. مكزیكیها مشت را ترجیح میدهند و ایتالیاییها هم با شات گان طرف را خلاص میكنند. ما دیگر از روی اینكه طرف را چطوری از پا در آورده اند میفهمیم مال كجای شهر است".
اما اتفاقهای بخش اورژانس همیشه از جنس بحران و مرگهای ناگهانی نیست. دكترهای این بخش، گاهی هم با مشكل شفقت آمیزی از بیماریها و دردسرها طرف میشوند؛ یك كارگر ساختمانی كه پایش بدجور سوخته است یا مادری كه پسربچه اش را آورده و توضیح میدهد كه بینی بچه مشكلی دارد؛ با وسیله ای كه نوك فولادی بی آزاری دارد، سوراخ بینی پسرك را میگردند و وقتی میله فولادی بی آزار بیرون میآید، یك دانه ذرت كه جوانه زده از نوك آن آویزان است!
یك روز هم یك كارگر چاپ خانه كه سن و سالی از او گذشته بوود آمد؛ دستش ورم كرده بود. سرب چاپخانه از خراشی كه روی دستش مانده بود، وارد خونش شده بود و زخم عفونت كرده بود. دكتر گفت مجبورند انگشت شست دست چپش را قطع كنند. كارگر بیچاره از كوره در رفت:" تو كه منظورت دقیقا این نیست دكتر؟ هست؟ هان؟ منظورت این نیست كه شست من و قطع كنی؟ هان؟ میدونی یعنی چی؟ مثل اینه كه "پریسكوپ" یك زیردریایی (دوربین یك زیر دریایی) را راه كنن و بندازن دور؛ حتی بدتر از اون. من به این شست احتیاج دارم. من یك چاپخانه چی با سابقه تر و فرز هستم. من خیلی قبل تر ازاین ماشینهایی كه اومدن، میتونستم 6 ستون متن را یكروزه حروفچینی كنم و و هنوز هم كار و كاسبی ام رو به راهه، چون آخرش هیچی كار دست نمیشه. حالا شما هم میخواین دخل این انگشت رو بیارین؟ خیلی دلم میخواد بدونم بعد از اون چطوری من باید یك "حرف" را توی دستم بگیرم و بچینم؟ هان دكتر؟ چطوری؟". مردی كه صورت بهم ریخته و پكری دارد و از آن اول داشته قصه پیرمرد را گوش میكرده، سلانه سلانه از در بیرون میرود. او یك نقاش فرانسوی است كه چند روز پیش سعی كرده بود خودش را بكشد چون دست راستش در جنگ نابود شده است. احتمالا او درك میكند این پیرمرد چرا این طوری جنجال به پا كرده و بعد هم در تاریكی گم شد و رفت. اواخر آن شب، مرد چاپخانه چی، برگشت. هوشیار نبود و پشت سر هم میگفت: "قالش رو بكن دكتر! هر كار لعنتی كه میدونی بكن" گریه میكرد و این را میگفت.
یك بار هم دختر جوانی را آوردند كه سم خورده بود. دكترهای معالجش درباره اینكه ماجرا چی بوده، حرفی نمیزدند. اگر دخترك مرده بود، شاید قصه اش را هم میگفتند؛ حالا كه زنده بود.
در اورژانس، شبانه روز همین طوری میگذرد و كار ادامه دارد. برای یكی، كار در اینجا، یعنی یك رختخواب نسبتا تمیز، نوشیدنی خوب و پیچیدن یك نسخه. برای یكی دیگر شاید اورژانس جایی است كه آدم میتواند یك جوری سر خودش را گرم كند و وقت بگذراند. اینكه دلیل مریضی یا جراحت چیست یا اینكه مریض چه جور آدمی است و چه كار میكند، موضوعاتی هستند كه تاثیری در اینكه جراح كارش را بهتر انجام دهد یا بدتر، ندارند. جراح كارش را میكند؛ این،مهارت و حرفه اوست.
تلفن اورژانس دوباره دارد زنگ میزند. منشی جواب میدهد: "بخش اورژانس، بفرمایید!... گفتید كلانتری شماره 4؟.... به یكی تیراندازی شده؟ بسیار خوب، الان آمبولانس میآید" و ماشین گنده بلافاصله در سرازیری خیابان میافتد. نور چراغهای جلویش كه زرد و مخروطیاند، مثل دو تا قیف در تاریكی خیابان "چری" فرو رفته اند.