Maryam
متخصص بخش ادبیات
با دیدن این داستان فاطمه در رابطه با افسانه گل مریم به یاد این داستان افتادم.
در اساطیر یونان, نارسیس(Narcissus) جوان زیبا رو, بالا بلند و رعنایی بود. تمام دختران یونان شیفته ی او بودند, اما نارسیس به هیچ یک عنایتی نداشت. حتی سرگذشت اندوهبار زیباترین پریان،یعنی اکو (Echo) نیز نتوانست او را تحت تأثیر قرار بدهد.
این دوشیزه نورچشمی و مورد علاقه خاص آرتمیس، الهه جنگل و وحوش بود ولی مورد نفرت و انزجار نیرومندترین الهه ها قرار گرفت، یعنی هرا که مثل همیشه سرگرم کشف اسرار ماجراهای عاشقانه زئوس بود. هرا بدگمان شده بود که زئوس با یکی از پریان یا نیمف ها سر و سری دارد. از این رو به دیدار پریان رفته بود تا ببیند زئوس با کدام یک از آنها در ارتباط است. اما صحبت های دلنشین و شادی آور اکو، او را از پی گرفتن ماجراهای عشقی زئوس بازداشت. در حالی که او سراپا گوش شده بود، پریان فرصت یافتند و از آنجا رفتند و در نتیجه هرا درنیافت که زئوس دلداده کدام پری است. هرا که ناگهان متوجه قضیه شده بود، با همان سنگدلی همیشگی به دشمنی با اکو برخاست و نیروی سخن گفتن از او گرفت. از آن پس دیگر اکو نمی توانست سخن آغاز کند و تنها قادر بود واپسین کلماتی را که می شنود تکرار کند…
اکو که نیروی سخن گفتن را از دست داده بود خود را در میان بوته ها، جایی که «نارسیس» اغلب به آنجا سر می زد مخفی کرد، به امید اینکه شاید نارسیس با خود حرفی بزند و اکو بتواند آن حرف را تکرار کند. طولی نکشید که نارسیس آمد. از شکار خسته بود و برای استراحت زیر درختی دراز کشید.
آهی کشید و گفت: آه
اکو به نرمی تکرار کرد: آه
نارسیس فریاد زد: چه کسی آن جاست؟
اکو تکرار کرد: آن جاست.
نارسیس پرسید: دوست است؟
اکو تکرار کرد: دوست است.
نارسیس گفت: اگر دوستی جلو بیا.
اکو با شادی فریاد زد بیا و از میان بوته ها به سوی او دوید. اما نارسیس رو برگرداند و گفت:
نزدیک تر نیا که مرا با تو مهری نیست. از من دور شو»
اکو، دلشکسته به کوه و بیابان زد و بر اثر این شکست عشقی، رفته رفته تلف شد و استخوان هایش به سنگ بدل گردید. تنها چیزی که از او باقی مانده، صدایش است. هم اکنون نیز، اگر کسی در کنار بیشه، جنگل، و یا دره ای فریاد بکشد و یا با صدای بلند سخن گوید، صدای اکو را می شنود.
بدین سان نارسیس به شیوه سنگدلانه و ستمگرانه اش که تحقیر عشق بود ادامه داد. اما سرانجام دعای یکی از دلباختگان دلریش نزد خدایان برآورده شد:
«ایکاش می شد این جوان که دیگران را دوست نمی دارد حداقل خود را دوست بدارد»
نمسیس، الهه بزرگ، که خشم واقعی معنی می دهد، عهد بست که این دعا را مستجاب کند. چون نارسیس بر آب زلال یک آبگیر خم شد تا آب بنوشد، تصویر خود را در آب دید و بی درنگ دلباخته خود شد. وی بانگ برآورد:
«اکنون می دانم که دیگران چه رنجی به خاطر عشق من برده اند، زیرا من خود در آتش خود شیفتگی می سوزم. با وجود این من چگونه می توانم به آن زیبایی که در آب دیده ام دست یابم؟ اما نمی توانم آن را رها کنم و فقط مرگ می تواند مرا برهاند»
نارسیس اثر کاراواجو
و چنین اتفاقی نیز روی داد. نارسیس پیوسته لاغر می شد و رو به کاستی می نهاد. او همیشه بر آبگیر خم می شد و تا مدتها به زیبایی خویش چشم می دوخت. می گویند که چون روح نارسیس از رودخانه ای که دریای مردگان را دور می زند عبود کرد، بر لبه قایق خم شد تا خود را برای آخرین بار ببیند.
تمامی آن پریانی را که آزرده و به ایشان ستم روا داشته بود به هنگام مرگ با وی مهربانی کردند و گشتند تا جسدش را بیابند و آن را به خاک بسپارند، ولی آن را نیافتند. خدایان، نارسیس را به خاطر ناکامی اش به گل نرگس بدل کردند تا همواره بر لب آب بروید و خود را نظاره کند.
در اساطیر یونان, نارسیس(Narcissus) جوان زیبا رو, بالا بلند و رعنایی بود. تمام دختران یونان شیفته ی او بودند, اما نارسیس به هیچ یک عنایتی نداشت. حتی سرگذشت اندوهبار زیباترین پریان،یعنی اکو (Echo) نیز نتوانست او را تحت تأثیر قرار بدهد.
این دوشیزه نورچشمی و مورد علاقه خاص آرتمیس، الهه جنگل و وحوش بود ولی مورد نفرت و انزجار نیرومندترین الهه ها قرار گرفت، یعنی هرا که مثل همیشه سرگرم کشف اسرار ماجراهای عاشقانه زئوس بود. هرا بدگمان شده بود که زئوس با یکی از پریان یا نیمف ها سر و سری دارد. از این رو به دیدار پریان رفته بود تا ببیند زئوس با کدام یک از آنها در ارتباط است. اما صحبت های دلنشین و شادی آور اکو، او را از پی گرفتن ماجراهای عشقی زئوس بازداشت. در حالی که او سراپا گوش شده بود، پریان فرصت یافتند و از آنجا رفتند و در نتیجه هرا درنیافت که زئوس دلداده کدام پری است. هرا که ناگهان متوجه قضیه شده بود، با همان سنگدلی همیشگی به دشمنی با اکو برخاست و نیروی سخن گفتن از او گرفت. از آن پس دیگر اکو نمی توانست سخن آغاز کند و تنها قادر بود واپسین کلماتی را که می شنود تکرار کند…
اکو که نیروی سخن گفتن را از دست داده بود خود را در میان بوته ها، جایی که «نارسیس» اغلب به آنجا سر می زد مخفی کرد، به امید اینکه شاید نارسیس با خود حرفی بزند و اکو بتواند آن حرف را تکرار کند. طولی نکشید که نارسیس آمد. از شکار خسته بود و برای استراحت زیر درختی دراز کشید.
آهی کشید و گفت: آه
اکو به نرمی تکرار کرد: آه
نارسیس فریاد زد: چه کسی آن جاست؟
اکو تکرار کرد: آن جاست.
نارسیس پرسید: دوست است؟
اکو تکرار کرد: دوست است.
نارسیس گفت: اگر دوستی جلو بیا.
اکو با شادی فریاد زد بیا و از میان بوته ها به سوی او دوید. اما نارسیس رو برگرداند و گفت:
نزدیک تر نیا که مرا با تو مهری نیست. از من دور شو»
اکو، دلشکسته به کوه و بیابان زد و بر اثر این شکست عشقی، رفته رفته تلف شد و استخوان هایش به سنگ بدل گردید. تنها چیزی که از او باقی مانده، صدایش است. هم اکنون نیز، اگر کسی در کنار بیشه، جنگل، و یا دره ای فریاد بکشد و یا با صدای بلند سخن گوید، صدای اکو را می شنود.
بدین سان نارسیس به شیوه سنگدلانه و ستمگرانه اش که تحقیر عشق بود ادامه داد. اما سرانجام دعای یکی از دلباختگان دلریش نزد خدایان برآورده شد:
«ایکاش می شد این جوان که دیگران را دوست نمی دارد حداقل خود را دوست بدارد»
نمسیس، الهه بزرگ، که خشم واقعی معنی می دهد، عهد بست که این دعا را مستجاب کند. چون نارسیس بر آب زلال یک آبگیر خم شد تا آب بنوشد، تصویر خود را در آب دید و بی درنگ دلباخته خود شد. وی بانگ برآورد:
«اکنون می دانم که دیگران چه رنجی به خاطر عشق من برده اند، زیرا من خود در آتش خود شیفتگی می سوزم. با وجود این من چگونه می توانم به آن زیبایی که در آب دیده ام دست یابم؟ اما نمی توانم آن را رها کنم و فقط مرگ می تواند مرا برهاند»
نارسیس اثر کاراواجو
و چنین اتفاقی نیز روی داد. نارسیس پیوسته لاغر می شد و رو به کاستی می نهاد. او همیشه بر آبگیر خم می شد و تا مدتها به زیبایی خویش چشم می دوخت. می گویند که چون روح نارسیس از رودخانه ای که دریای مردگان را دور می زند عبود کرد، بر لبه قایق خم شد تا خود را برای آخرین بار ببیند.
تمامی آن پریانی را که آزرده و به ایشان ستم روا داشته بود به هنگام مرگ با وی مهربانی کردند و گشتند تا جسدش را بیابند و آن را به خاک بسپارند، ولی آن را نیافتند. خدایان، نارسیس را به خاطر ناکامی اش به گل نرگس بدل کردند تا همواره بر لب آب بروید و خود را نظاره کند.