الهی به مستان میخانهات
به عقل آفرینان دیوانهات
الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از دل و دیده مردمند …
به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به اندُه گریزان عشق
به آن دلپرستان بیپا و سر
به شادی فروشان بیشور و شر
به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه دل …
به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام سحر را فتوح
کز آن خوبرو چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
که خاکم گِل از آب انگور کن
سراپای من آتش طور کن
خدا را به جان خراباتیان
کزین تهمتِ هستیام وارهان
به میخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
مِی ای ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو …
به عقل آفرینان دیوانهات
الهی به آنانکه در تو گُمند
نهان از دل و دیده مردمند …
به دُرّی که عرش است او را صدف
به ساقیّ کوثر، به شاه نجف
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به اندُه گریزان عشق
به آن دلپرستان بیپا و سر
به شادی فروشان بیشور و شر
به رندان سر مست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه دل …
به شام غریبان به جام صبوح
کز ایشانْست شام سحر را فتوح
کز آن خوبرو چشم بد دور باد
غلط دور گفتم که خود کور باد
که خاکم گِل از آب انگور کن
سراپای من آتش طور کن
خدا را به جان خراباتیان
کزین تهمتِ هستیام وارهان
به میخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هر سو شدم سر به سنگ آمدم
مِی ای ده که چون ریزیش در سبو
برآرد سبو از دل آواز هو …
رضی الدین آرتیمانی