دفتر اول - اسیر- شعر از یاد رفته - اهواز زمستان 1333
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم که ز من رشته ی الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می نگرم باز هم اوست که به چشمان ترم خیره شده
درد عشق است که با حسرت و سوز بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد ورنه دردی ست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد لب سوزنده ی آن بد خو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بردارم بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار سرمه را پاک کن از چشمانم
یکن این پیرهنم را از تن زندگی نیست به جز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آئینه را ای مادر حاصلم چیست ز خود آرایی
در ببندید و بگوئید که من جز از او از همه کس ببریدم
کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن دیرگاهیست در این منزل نیست
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطایی کردم که ز من رشته ی الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می نگرم باز هم اوست که به چشمان ترم خیره شده
درد عشق است که با حسرت و سوز بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد ورنه دردی ست که مشکل برود
تا لبی بر لب من می لغزد می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد لب سوزنده ی آن بد خو بود
می کشندم چو در آغوش به مهر پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم که ز دل بردارم بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد با که گویم ستم عشقش را
مادر این شانه ز مویم بردار سرمه را پاک کن از چشمانم
یکن این پیرهنم را از تن زندگی نیست به جز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آئینه را ای مادر حاصلم چیست ز خود آرایی
در ببندید و بگوئید که من جز از او از همه کس ببریدم
کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست بگویید آن زن دیرگاهیست در این منزل نیست