Maryam
متخصص بخش ادبیات
این نوشته یک قصه نیست، داستان یک رویا نیست، چهره زشت و عریان حقیقتی تلخ است، عفریته ای به نام جنگ...
نامش را نمی دانم، همه سادات خانم خطابش می کنند، از آخرین باری که دیدمش، سالها می گذرد، نوجوانی بیش نبودم که زمزمه هایی می شنیدم که: بنده خدا کم کم دارد عقلش را از دست می دهد، خدا صبرش بدهد، مصیبت بزرگی است...
تنها پسرش، سعید، 20 سال بیشتر نداشت که به جبهه رفته بود و دیگر باز نگشته بود، نه نامی و نه نشانی، نه زنده و نه مرده!
وقتی معصومه، دخترش، را در خانه سالمندان دیدم، انگار خاطراتی مبهم و غم آلود در مقابل دیدگانم جان گرفت، اول از اینکه اینجا دیدمش، ترسیدم، یعنی پدر یا مادرش را اینجا آورده است؟! اما وقتی لب به سخن می گشاید می بینم دلش دریاست:
پدرم تا زمان آزادی اسیران همیشه امید داشت و امید می داد: پسرم اسیر است، نامش را نمی گویند خدا نیامرزها، اما می آید، بالاخره می آید، می دانم...
اما نیامد، تمام اسیران آمدند و برادرم نیامد، او هم بعد از مدتی انگار تنها امید زندگیش را از دست داده بود دیگر تاب نیاورد و همان سالها خاموش شد، برای همیشه ...
ناگهان لحنش تغییر می کند و با خوشحالی می گوید:
اما مادرم، نه! هنوز امیدوار است، هنوز منتظر است، باورت می شود کسی بتواند اینهمه سال منتظر بماند و از اشتیاق و امیدش کاسته نشود؟!
اوایل سعی می کردیم دلداریش دهیم، ولی راستش نیازی به دلداری نداشت! چون اعتقاد نداشت که داغی دیده است، همیشه و همیشه باور دارد که سعید زنده است و باز خواهد گشت. هر روز را با امید و انتظار آمدنش به شب می رساند و شبها برای سلامتی اش دعا می کند...
معصومه حرفهای زیادی برای گفتن داشت، و من گوشی بسیار شنوا برای درد دلهایش...
طاقت نیاوردم: معصومه! می شود به دیدن مادرت بیاییم، ایرادی ندارد، ناراحت نمی شود کمی با او صحبت کنیم؟
- نه، چه ایرادی دارد، خیلی هم خوشحال می شود. ببین اصلا فکر نکن با یک پیرزن غمگین و افسرده روبرو خواهی شد، نه، امید بازگشت پسرش او را زنده و سرزنده نگه داشته است. مطمئنم از صحبت با شما خوشحال هم می شود.
قراری می گذاریم و جدا می شوم...
به رفیق گرمابه و گلستانم، آزاده، زنگ می زنم، طبق انتظارم با استقبالش مواجه می شوم، فردا عصر با هم راهی می شویم، سر راه کمی سیب سبز می خریم و به خانه که می رسیم، پیاده می شوم، آزاده می گوید: تو برو، من ماشین را جایی پارک کنم و بیایم.
با اضطراب و اشتیاق، زنگ می زنم، تاخیری که پیش می آید نگرانم می کند ولی بعد از چند لحظه صدایی رنجور، منتظر و البته مشتاق از پشت اف اف می گوید: جانم سعید؟!
آآآآآآه! خاک بر سرم! حالا چه بگویم؟! چه کار کنم؟! چگونه بگویم که من سعید نیستم؟! چگونه امیدش را ناامید کنم؟!
با شرمندگی و روسیاهی از اینکه سعیدش نیستم، با صدایی لرزان می گویم: مادر جان، زری ام، دوست معصومه.
بدون کوچکترین کاستی از مهربانی صدایش، شمرده می گوید: بفرمایید دخترم.
در باز می شود و من با یک دنیا شرم و ناراحتی، در حالی که سعی می کنم چهره ام گویای آشوب درونم نباشد، وارد می شوم. معصومه هم به استقبالم می آید و خوشامد می گوید، صورتم را به سمت دیگر می چرخانم، پیرزنی کوچک اندام، با چادر گلدار آبی به رنگ چشمانش که نشان از زیبایی دوران جوانی دارند، مهربان و آرام نگاهم می کند، به سمتش می روم و عمیقا در آغوشش می کشم، می بوسم و می بویمش: خوب هستین مادر جان؟
- خوبم مادر، خوبم، شما را هم که دیدم، بهتر شدم.
با دیدن روحیه اش، انگار جانی دوباره می گیرم. سیبها را به دستش می دهم: قابل شما را ندارد؛ و با خود می اندیشم ایکاش می توانستم به جای اینها، خبری از جگر گوشه اش برایش بیاورم... گوشه ای از اتاق کوچک که با فرش های رنگ باخته زیتونی و پشتی های سبزرنگ زینت شده، می نشینم. معصومه هم به کنارم می آید، آرام زمزمه می کنم: چرا مادرت فکر کرد ممکن است سعید باشد؟ خبری شده مگر؟ اصلا چرا اجازه دادی مادرت برای باز کردن در برود که بنده خدا اینطور ناامید شود؟!
با لبخندی سرشار از غم و شادی، می گوید: ناامید نمیشود، ماشاءاله این زن ناامید نمی شود! اصلا بویی از ناامیدی نبرده است! از روزی که به یاد می آورم برنامه ما در خانه مان همین است، فقط مادر حق دارد گوشی اف اف را بردارد؛ حتی اگر 10 بار در روز زنگ در را بزنند، عین 10 بارش، مادر مانند جوان 20 ساله از جا می پرد که: "این دیگر سعید است، حالا می بینید!" اینهمه سال گذشته، ولی ناامید نشده و نمی شود. اوایل سعی کردیم منصرفش کنیم، منعش کنیم، حتی ناامیدش کنیم، ولی راستش از پسش برنیامدیم. از پس این عشق بی انتها برنیامدیم! حالا که با این امید زنده است، بگذار زندگیش را بکند، همین که سایه اش بالای سرمان است خدا را شکر. اصلا چه اصراری است که تنها امیدش را به زور به یاس بدل کنیم؟!
سادات خانم که در جریان بحث ما نیست ناگهان بلند می گوید:
راستی معصومه! فردا تولد سعید است، داشت یادمان می رفت ها مادر!
بعد نگاهش را از ما گرفته و به نقطه ای مبهم می دوزد و ادامه می دهد:
الان دیگر پسرم ماشاءاله مردی شده برای خودش، الان حتما موهای شقیقه اش هم قربانش بروم سفید شده، حتما خیلی هم بهش می آید، آخر نه که قدش ماشاءاله بلند است همه چیز بهش می آید!
و نگاهش به دوردستها خیره می ماند و لبخندی که بر لبانش نقش می بندد گویای حضی است که از تصور این رویا می برد... بغضی سنگین گلویم را وحشیانه می فشارد...
هنوز دهانش برای ادامه صحبت باز است که مثل برق گرفته ها از جا می پرم: ای وای!!
- چیزی شده؟
با سرعت به سمت در می روم، از پله ها پایین می دوم و خودم را به در ورودی می رسانم اما سیاهی اندامی پشت شیشه یخی در ورودی، قلبم را فرو می ریزد، ناامید نمی شوم و سریع در را باز می کنم، در حالی که سیلاب اشکهایم جاری است، آزاده را می بینم که خنده روی لبهایش محو می شود و با وحشت نگاهم می کند: چه اتفاقی افتاده؟
- زنگ زدی؟ زنگ زدی آزاده؟
- نباید می زدم؟ چرا؟ کسی خواب است، کسی مریض است یا...؟؟!!
صدای لرزان، منتظر و مشتاقی از پشت اف اف می آید: جانم سعید؟!
نگاه متعجب و پرسشگر آزاده، پشت پرده اشکهایم و صدای بریده بریده اش در هق هق گریه هایم گم می شود...
منبع : یک دوست دات کام
نامش را نمی دانم، همه سادات خانم خطابش می کنند، از آخرین باری که دیدمش، سالها می گذرد، نوجوانی بیش نبودم که زمزمه هایی می شنیدم که: بنده خدا کم کم دارد عقلش را از دست می دهد، خدا صبرش بدهد، مصیبت بزرگی است...
تنها پسرش، سعید، 20 سال بیشتر نداشت که به جبهه رفته بود و دیگر باز نگشته بود، نه نامی و نه نشانی، نه زنده و نه مرده!
وقتی معصومه، دخترش، را در خانه سالمندان دیدم، انگار خاطراتی مبهم و غم آلود در مقابل دیدگانم جان گرفت، اول از اینکه اینجا دیدمش، ترسیدم، یعنی پدر یا مادرش را اینجا آورده است؟! اما وقتی لب به سخن می گشاید می بینم دلش دریاست:
پدرم تا زمان آزادی اسیران همیشه امید داشت و امید می داد: پسرم اسیر است، نامش را نمی گویند خدا نیامرزها، اما می آید، بالاخره می آید، می دانم...
اما نیامد، تمام اسیران آمدند و برادرم نیامد، او هم بعد از مدتی انگار تنها امید زندگیش را از دست داده بود دیگر تاب نیاورد و همان سالها خاموش شد، برای همیشه ...
ناگهان لحنش تغییر می کند و با خوشحالی می گوید:
اما مادرم، نه! هنوز امیدوار است، هنوز منتظر است، باورت می شود کسی بتواند اینهمه سال منتظر بماند و از اشتیاق و امیدش کاسته نشود؟!
اوایل سعی می کردیم دلداریش دهیم، ولی راستش نیازی به دلداری نداشت! چون اعتقاد نداشت که داغی دیده است، همیشه و همیشه باور دارد که سعید زنده است و باز خواهد گشت. هر روز را با امید و انتظار آمدنش به شب می رساند و شبها برای سلامتی اش دعا می کند...
معصومه حرفهای زیادی برای گفتن داشت، و من گوشی بسیار شنوا برای درد دلهایش...
طاقت نیاوردم: معصومه! می شود به دیدن مادرت بیاییم، ایرادی ندارد، ناراحت نمی شود کمی با او صحبت کنیم؟
- نه، چه ایرادی دارد، خیلی هم خوشحال می شود. ببین اصلا فکر نکن با یک پیرزن غمگین و افسرده روبرو خواهی شد، نه، امید بازگشت پسرش او را زنده و سرزنده نگه داشته است. مطمئنم از صحبت با شما خوشحال هم می شود.
قراری می گذاریم و جدا می شوم...
به رفیق گرمابه و گلستانم، آزاده، زنگ می زنم، طبق انتظارم با استقبالش مواجه می شوم، فردا عصر با هم راهی می شویم، سر راه کمی سیب سبز می خریم و به خانه که می رسیم، پیاده می شوم، آزاده می گوید: تو برو، من ماشین را جایی پارک کنم و بیایم.
با اضطراب و اشتیاق، زنگ می زنم، تاخیری که پیش می آید نگرانم می کند ولی بعد از چند لحظه صدایی رنجور، منتظر و البته مشتاق از پشت اف اف می گوید: جانم سعید؟!
آآآآآآه! خاک بر سرم! حالا چه بگویم؟! چه کار کنم؟! چگونه بگویم که من سعید نیستم؟! چگونه امیدش را ناامید کنم؟!
با شرمندگی و روسیاهی از اینکه سعیدش نیستم، با صدایی لرزان می گویم: مادر جان، زری ام، دوست معصومه.
بدون کوچکترین کاستی از مهربانی صدایش، شمرده می گوید: بفرمایید دخترم.
در باز می شود و من با یک دنیا شرم و ناراحتی، در حالی که سعی می کنم چهره ام گویای آشوب درونم نباشد، وارد می شوم. معصومه هم به استقبالم می آید و خوشامد می گوید، صورتم را به سمت دیگر می چرخانم، پیرزنی کوچک اندام، با چادر گلدار آبی به رنگ چشمانش که نشان از زیبایی دوران جوانی دارند، مهربان و آرام نگاهم می کند، به سمتش می روم و عمیقا در آغوشش می کشم، می بوسم و می بویمش: خوب هستین مادر جان؟
- خوبم مادر، خوبم، شما را هم که دیدم، بهتر شدم.
با دیدن روحیه اش، انگار جانی دوباره می گیرم. سیبها را به دستش می دهم: قابل شما را ندارد؛ و با خود می اندیشم ایکاش می توانستم به جای اینها، خبری از جگر گوشه اش برایش بیاورم... گوشه ای از اتاق کوچک که با فرش های رنگ باخته زیتونی و پشتی های سبزرنگ زینت شده، می نشینم. معصومه هم به کنارم می آید، آرام زمزمه می کنم: چرا مادرت فکر کرد ممکن است سعید باشد؟ خبری شده مگر؟ اصلا چرا اجازه دادی مادرت برای باز کردن در برود که بنده خدا اینطور ناامید شود؟!
با لبخندی سرشار از غم و شادی، می گوید: ناامید نمیشود، ماشاءاله این زن ناامید نمی شود! اصلا بویی از ناامیدی نبرده است! از روزی که به یاد می آورم برنامه ما در خانه مان همین است، فقط مادر حق دارد گوشی اف اف را بردارد؛ حتی اگر 10 بار در روز زنگ در را بزنند، عین 10 بارش، مادر مانند جوان 20 ساله از جا می پرد که: "این دیگر سعید است، حالا می بینید!" اینهمه سال گذشته، ولی ناامید نشده و نمی شود. اوایل سعی کردیم منصرفش کنیم، منعش کنیم، حتی ناامیدش کنیم، ولی راستش از پسش برنیامدیم. از پس این عشق بی انتها برنیامدیم! حالا که با این امید زنده است، بگذار زندگیش را بکند، همین که سایه اش بالای سرمان است خدا را شکر. اصلا چه اصراری است که تنها امیدش را به زور به یاس بدل کنیم؟!
سادات خانم که در جریان بحث ما نیست ناگهان بلند می گوید:
راستی معصومه! فردا تولد سعید است، داشت یادمان می رفت ها مادر!
بعد نگاهش را از ما گرفته و به نقطه ای مبهم می دوزد و ادامه می دهد:
الان دیگر پسرم ماشاءاله مردی شده برای خودش، الان حتما موهای شقیقه اش هم قربانش بروم سفید شده، حتما خیلی هم بهش می آید، آخر نه که قدش ماشاءاله بلند است همه چیز بهش می آید!
و نگاهش به دوردستها خیره می ماند و لبخندی که بر لبانش نقش می بندد گویای حضی است که از تصور این رویا می برد... بغضی سنگین گلویم را وحشیانه می فشارد...
هنوز دهانش برای ادامه صحبت باز است که مثل برق گرفته ها از جا می پرم: ای وای!!
- چیزی شده؟
با سرعت به سمت در می روم، از پله ها پایین می دوم و خودم را به در ورودی می رسانم اما سیاهی اندامی پشت شیشه یخی در ورودی، قلبم را فرو می ریزد، ناامید نمی شوم و سریع در را باز می کنم، در حالی که سیلاب اشکهایم جاری است، آزاده را می بینم که خنده روی لبهایش محو می شود و با وحشت نگاهم می کند: چه اتفاقی افتاده؟
- زنگ زدی؟ زنگ زدی آزاده؟
- نباید می زدم؟ چرا؟ کسی خواب است، کسی مریض است یا...؟؟!!
صدای لرزان، منتظر و مشتاقی از پشت اف اف می آید: جانم سعید؟!
نگاه متعجب و پرسشگر آزاده، پشت پرده اشکهایم و صدای بریده بریده اش در هق هق گریه هایم گم می شود...
منبع : یک دوست دات کام