• توجه: در صورتی که از کاربران قدیمی ایران انجمن هستید و امکان ورود به سایت را ندارید، میتوانید با آیدی altin_admin@ در تلگرام تماس حاصل نمایید.

انارخاتون

B a R a N

مدير ارشد تالار
روزى بود، روزگارى بود. زنى بود که عاشق ديوى شد. ديو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزى انارخاتون، دختر زن، در اتاقى را که ديو در آن پنهان بود گشود و ديو را ديد. وقتى زن به سراغ ديو رفت گفت: 'نه تو زيبائى و نه من زيبا فقط آقا ديو زيباست' .

ديو گفت: 'نه تو زيبائى نه من زيبا، فقط انارخاتون زيباست'

زن دختر را از خانه بيرون کرد. دختر رفت تا رسيد به يک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنيدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. ديو جريان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد. خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نيز انارخاتون را در خوجينى گذاشتند و طرف ديگر خورجين را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : 'هر کس علاج اين دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.'

پادشاهى انارخاتون و طلاها را پيدا کرد و با ديدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکيمان را خبر کنند. حکيم‌ها انارخاتون را به‌ترتيب در هفت حوض شير انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد.

پس از يک سال انارخاتون دو پسر زائيد. ديو ماجرا را به زن خبر داد. زن مى‌خواست هر جور شده دختر را از ميان بردارد تا آقا ديو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پيش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را بريد و چاقوى خونين را در جيب انار خاتون گذاشت. صبح براى پيدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصيهٔ زن امر کرد جيب همه را بگردند. چاقو از جيب انار خاتون پيدا شد. پادشاه دستور داد چشم‌هاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زير بلغش گذاشت و بيرونش کرد.

انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابه‌اى رسيد. داخل خرابه نشست و گريه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را ديد. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشيد و دستى هم به سر و گردن بچه‌ها و مشتى ريگ به دامنش ريخت و گفت: 'پاشو تو و بچه‌هايت صحيح و سلام هستيد.'

انارخاتون بيدار شد و ديد که بچه‌هايش سالمند و مشتى طلا نيز در دامنش ريخته شده. زن قصرى ساخت. و بچه‌ها بزرگ شدند. روزى بچه‌ها پادشاه را ديدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچه‌ها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و بايد همه را بگردند. وزير گفت مگر پادشاه قاشق مى‌زدد؟ اناخاتون که پشت پرده‌اى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچه‌هايش را مى‌برد؟ و از پشت پرده بيرون آمد. شاه از همهٔ قضايا با خبر شد و دستور داد که ديو و مادر انارخاتون را پيدا کردند و کشتند.

- انارخاتون
- افسانه‌هاى آذربايجان ص - ۱۶۸
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)

 
بالا