پادشاهى در حال مرگ بود، به فرزندش وصيت کرد که بعد از من از ثروت و دارائى خودت بهنحو احسن استفاده کن. بعد از مدتى پادشاه از دنيا رفت و پسرش بر اثر قماربازى تمام مال و دارائى خود را از دست داد و او را از پادشاهى خلع کردند.
|
|
روزى به مادرش گفت: اگه پول دارى بيست تومن به من بده، مىخواهم به بازار بروم. مادرش کمى پول به او داد و پسر به بازار رفت. ديد دکاندارى کبوترى را گرفته و مىزند. |
|
به دکاندار گفت: چرا کبوتر را مىزنيد؟ او گفت: اين کبوتر به قيمت بيست تومن چينى دکانم را خرده کرده. پسر بيست تومن به او داد و کبوتر را خريد و به خانه آورد. مادرش گفت: بهجاى اين کبوتر يک چيزى مىگرفتى تا با هم بخوريم. |
|
فردا مجدداً بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت. ديد مغازهدارى گربهاى را بسته و او را مىزند، پسر گفت: اين گربه را چرا مىزنيد؟ او گفت: اين گربه بيست تومن از ماستهايم را خورده. پسر بيست تومن را به او داد و گربه را خريد و به خانه آورد.
|
|
مادرش گفت: تو که هر روز چيزى بهدرد نخور مىگيرى اين چه معاملهاى است. |
|
روز بعد باز بيست تومن گرفت و به بازار رفت، ديد شخصى صندوقى را بر پشت قاطرى گذاشته و مىگويد: صندوقى دارم پر از آشغال هر کس آن را بخرد پشيمان است و هر کس نخرد کور پشيمان. پسر بيست تومان را داد و آن را خريد و به خانه آورد و در اتاق انبارى پنهان کرد. |
|
روز چهارم بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت و يک تير و کمان خريد و به خانه آمد، مادرش گفت: امروز چيز خوبى خريدهاي. پسر تير و کمان را برداشت و به کوه رفت و قوچى شکار کرد و به خانه برگشت، ديد سراى آنها بسيار تميز است. پسر صداى مادرش زد و گفت: کى اين سرا را تميز کرده است؟ مادرش گفت: نمىدانم چه کسى ديشب آمده خانه را تميز کرده. |
|
پسر با مادرش گفت: شام که خوردى مىروى کنار صندوق مىخوابي، هر چيز که باشد داخل آن صندوق است (قفل و کليد آن صندوق از داخل باز مىشده است). |
|
مادرش شام خورد و رفت کنار صندوق خوابيد، نصف شب ديد در صندوق باز شد و دخترى از آن بيرون آمد و شروع کرد به تميز کردن خانه و سرا، پس از تمام شدن کارها موقعى که دختر مىخواست وارد صندوق شود مادر پسر او را گرفت و گفت: تو کى هستي؟ و از کجا آمدهاي؟ او را پيش پسر برد و از خواست که سرگذشت خودش را تعريف کند. |
|
دختر گفت: من دختر يک سلطان هستم و دوست داشتم با يک شخص فهميدهاى عروسى کنم، دستور دادم تا صندوقى که قفل و کليد آن از داخل باز و بسته مىشود برايم ساختند و به يک قاطرچى گفتم: داخل اين صندوق مىروم، مرا بر پشت قاطر بگذار و در شهر بگرد و بگو: صندوقى دارم پر از آشغال، هر کس بخرد پشيمان و هر کس نخرد کور پشيمان است، تا شما آدم فهميدهاى بوديد آن را خريديد و فردا بايد پيش آخوندى برويم و مرا به عقد خودت درآوريد، پسر گفت بسيار خوب، و پيش آخوندى رفتند و دختر را به عقد خودش درآورد. |
|
روزى پسر به شکار رفت و در درهاى ديد که دو اژدهاى سياه و سفيد با هم دعوا مىکنند و اژدهاى سياه گردن اژدهاى سفيد را گرفته است. پسر با تير اژدهاى سياه را زد. و بلافاصله اژدهاى سفيد دخترى شد و به پيش پسر آمد و گفت: آفرين، اين اژدهاى سياه نوکر من بود و در اين بيابان مىخواست به من تجاوز کند. حالا من تو را پيش پدرم که سلطان پريون است مىبرم تا او به تو کمک کند. انگشترى زير زبان او مىباشد که به تو مىدهد و نام آن، انگشتر زنها مارون است. |
|
زمانى که آن را به تو مىدهد چيزى به تو نمىگويد. من حالا به تو مىگويم که تو هر خواستهاى داشته باشى او براى تو انجامش مىدهد. |
|
آن دو رفتند تا به خانه سلطان پريون رسيدند سلطان ديد دخترش با يک انسان مىآيد و نوکرش همراه او نيست. پدر به دختر گفت: نوکرت کو؟ دختر شرح حال نوکرش و اين جوان را براى پدرش تعريف کرد. |
|
پدر دختر دست کرد زير زبانش انگشترى را درآورد و به پسر داد. پسر مسافتى از کاخ سلطان پريون دور شد و خواست انگشتر را امتحان کند و گفت: اى انگشتر زنها مارون در اين کوه من را به چند شکار برسان، فورى انگشتر پسر را به چند بزکوهى رساند. پسر چندتائى بز شکار کرد و يکى را برداشت و بقيه را کنار بيشهزارى گذاشت. موقعى که به خانه آمد صداى همسايه خود که مير شکار بوده کرد و گفت: برويد فلان جا چند بز کوهى زدهام آنها را بياوريد. |
|
آن وقت پسر به زنش گفت: اين قصر خوب نيست، برويم قصر بهترى بسازيم. زن به او گفت: مگر مىتوانيم اين کار را بکنيم؟ |
|
پسر رفت جائى پيدا کرد و به انگشتر گفت: يک قصر بسيار زيبائى اينجا حاضر کنيد. طولى نکشيد که قصر بسيار زيبا در آنجا آماده شد. پسر تمام اثاثيه خانه را به آنجا برد. |
|
چند روزى گذشت تا اينکه پيرزن جادوئى آنجا بود و پيش خود گفت: آنکه اين قصر را ساخته مهره دارد و من بايد بروم پيش زنش شايد بتوانم آن را بدزدم. پيرزن به خانهٔ پسر رفت و ديد شوهر او به شکار رفته و زنش تنها است. به او گفت: شوهرت کجاست؟ زن گفت: جهت شکار به کوه رفته. پيرزن به او گفت: آيا چيزهائى خودش را به تو نشان داده است؟ زن گفت: چه چيزي؟ پيرزن گفت: او مهرههاى خوبى دارد که به تو نشان نداده است. آن وقت پيرزن غذائى خورد و رفت. عصر که شوهرش به خانه آمد ديد که زنش غمگين است. به او گفت: چرا ناراحت هستي؟ زن به او گفت: براى اينکه تو چيزهاى خوب دارى و به من نشان نمىدهي. مرد گفت: مثل چه چيزي؟ زن گفت: مانند آن مهرهاى قيمتى که داري. مرد گفت: من چيزى ندارم، جز اين انگشتر که جايش در زير زبانم است و نبايد آن را بيرون آورد و هر چيزى به او بگويند انجام مىدهد. زن به مرد گفت: آن را به من بدهيد تا پيش من باشد و انگشتر را از مرد گرفت و شوهرش به او گفت: اى زن جاى اين انگشتر زير زبانت است و هر موقع خواستى چيزى بخورى او را درآور و بعد از خوردن سرجايش بگذار. |
|
روز بعد شوهر زن به کوه رفت و پيرزن دوباره به خانه آنها آمد و به زن گفت: چيزى دستگيرت شده؟ او گفت: بله شوهرم انگشترى داشت که آن را به من داد. بعد انگشتر را از زير زبانش درآورد و به پيرزن داد. پيرزن گفت: اگر تا نيم ساعت نيامده بودم تو مرده بودى زيرا اين انگشتر زهرآلود است و آن را به تو داده بود که تو را بکشد. آن وقت انگشتر را در دستمالى پيچيد و غذائى خوردند و خوابيدند وقتى دختر خوابش برد پيرزن بلند شد و انگشتر را به زير زبانش گذاشت و گفت: اى انگشتر زنها مارون، احمد من را حاضر کن، که فورى احمد پسر پيرزن پيش آنها آمد و مجدداً گفت: انگشتر زنها مارون، اين خانه را به جزيرهٔ داس ببر که فورى به آنجا رفتند. |
|
کبوتر و گربه که در خانههاى قديمى پسر بودند، ديدند قصر آنها نيست. کبوتر به گربه گفت: برويم بلکه او را پيدا کنيم، آنها به بيابان رفتند که قصر را پيدا کنند. يکمرتبه پسر را ديدند که شکارى زده و برگشته به خانه بيايد، متوجه شدند قصر را نديده و زير درختى خوابيده است. آن دو پيش او رفتند و پسر به آنها گفت: مىتوانيد برويد انگشترم را از پيرزن بگيريد و برايم بياوريد؟ آنها بهدنبال قصر حرکت کردند و رفتند تا اينکه کبوتر در هوا قصر را ديد و به پيش گربه آمد و گفت: قصر آقامان در فلان جزيره است. گربه به او گفت: مىتوانى من را نيز همراه خودت ببري؟ گربه بر پشت کبوتر نشست تا رسيدند به جزيره. آن دو هر جا گشتند انگشتر را پيدا نکردند، گربه رفت و شاه موشها را گرفت و به او گفت: دستور مىدهيد تا موشها تمام قصر را بگردند تا انگشتر را پيدا کنند. در غير اين صورت تو را مىخورم. او دستورى صادر کرد و تمام موشها حاضر شدند و به آنها گفت: برويد در قصر انگشتر را پيدا کنيد. آنها رفتند و هر چه گشتند آن انگشتر را پيدا نکردند و برگشتند پيش گربه، گفتند: موش دوپائى است شايد او بتواند آن را پيدا کند. موقعى که موش دوپا آمد گفت: برويد يک کيسه فلفل براى من بياوريد تا من انگشتر را پيدا کنم. |
|
موشها رفتند و کيسه فلفلى آوردند آن را دادند به موش دوپا. او دم خود را خيس کرد و به فلفلها زد تا خوب فلفلى شود. بعد به قصر وارد شد و دم خود را به دماغ و دهن پيرزن زد پيرزن شروع کرد به عطسه کردن که يکمرتبه انگشتر از دهنش بيرون افتاد. |
|
موش فورى آن را برداشت و آورد به گربه داد. گربه هم انگشتر را در بال کبوتر قرار داد و خود سوار بر پشت کبوتر شد و پرواز کردند که به خشکى بيايند. در نزديکى ساحل گربه تکانى خورد و انگشتر به دريا افتاد و کبوتر چيزى به گربه نگفت. موقعى که به خشکى رسيدند کبوتر به گربه گفت: آنجا که تو تکان خوردى انگشتر به دريا افتاد. گربه به سر و صورت خود مىزد و مىدويد، که صيادى را ديد که با قلاب ماهى مىگيرد و يکى از ماهىهاى که گرفته شکمش سبز است. او را برداشت و دويد. تا در بيابانى شکم آن ماهى را پاره کرد و انگشتر را داخل آن ديد. انگشتر را برداشت و پيش کبوتر رفت و دوتائى پيش پسر رفتند که ديگر از حال رفته بود. |
|
انگشتر را به او دادند و او نيز گفت: اى انگشتر زنها مارون، حال من خوب شود. فورى حال او خوب شد و گفت: اى انگشتر زنها مارون، خانهٔ من هر جا هست آن را اينجا حاضر کن. انگشتر فورى قصر را بهجاى اصلى خودش آورد. پسر به داخل قصر رفت و ديد هنوز آنها خواب هستند، شمشير کشيد، پيرزن و پسرش را کشت و به زنش گفت: کار خوبى نکردي، او به شوهرش گفت: خودت مىدانى که زن ناقصالعقل است و تو هم به من جريان انگشتر را نگفته بودى و آن پيرزن گول من زد و آن را از من گرفت و از تو مىخواهم که مرا ببخشي. |
|
- انگشتر زنها مارون |
- قصههاى مردم، ص ۱۸۴ |
- سيد احمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |