يکى رفت زمان قديم پيش پيغمبر خدا، گفت: 'خرجم از کارم بيشتره' پيغمبر ازش پرسيد که چه کارهاي؟ گفت: 'من رعيتم، گاو داشتم، گاوم مرده حالا بيچاره شدم.' پيغمبر گفت: 'بسيار خوب، من يه گاو به تو مىدم، برو زراعت کن.'
يه نفر بخيل اونجا نشسته بود، پا شد گفت: 'تو رسول خدائي، من نمىذارم به اين گاو بدي.' گفت: 'خوب توه يه گاو دارى با اين يه گاوى که به تو ميدم دو تا ميشه، برو زراعت کن! اين بيچارهاس يه دونه بهش مىدم که بره با يکى ديگه شريک بشه که يه اندازهاى راحت بشه، معاشش بگذرده' از اون بخلى که داشت، گفت: 'من نمىگيرم، به اين هم نده که اين در همين ذلالت بمونه، راحت نشه، منم نمىخوام يه گاوو' اين رو مىگند بخيل.
- اين رو مىگند بخيل
- قصههاى مشدى گلين خانم - ص ۲۲۰
- گردآورنده: ل.پ. الول ساتن
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)