این جنگ لعنتی
نوشته ی گیلس
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبدکبود، غیر از خدای مهربان، یک نفر بود به اسم جناب آقای کادینت؛ از اعضای رسمیسازمان مبارزه با جنگ. با یک کت دست دوز قهوه ای رنگ که همیشه برای مزین کردنکارمندان دولتی به کار می آید و چند تار موی جو گندمی که طاسی سرش حتی در سال های جوانیهم چنان دل خوشی از آن ها نداشت.
آن روز صبح هم، مثل خیلی وقتهای دیگر، از خواب که بیدار شد، نگاهی به ساعت مچی اش انداخت؛ تا اخبار ساعت هفت هنوزچند دقیقه وقت داشت. روی کاناپه نشست و همان طور که قهوه ی جوشیده و تلخش را هم میزد به صفحه ی تلویزیون چشم دوخت. کراوات اخبار گوی ساعت هفت از سفیدی چشمک می زد. این بار پرچم کشورمجبور نبود تنها گوشه ای از میز جا خوش کند و از شنیدن اخبار تکراری و روزمرهخمیازه بکشد. کنار او یک پرچم سفید نشانده بودند و پشت سرش پرچم هایی از کشورهایمختلف خبردار صف کشیده بودند. لبخند خانوم اخبار گو هم از همیشه گشادتر بود. بعداز یک سلام پرهیجان و سرحال مثل همیشه ای که می خواست خبر مهمی را به اطلاع رساندگلویش را صاف کرد، غبغبش را هم باد کرد تا چهره ی جدی تری به خود بگیرد.
_ آخرین جنگ دولت ها نیز امروز به پایان رسید. هم اکنون اوضاع داخلی و خارجیتمامی کشورهای زمین در امن و آسایش است. از این پس در هیچ گوشه ای از زمین جنگیصورت نخواهد گرفت و سرتاسر این خاک از هرگونه سلاحی پاک سازی خواهد شد.
صفحه ی تلویزیون هیچ وقتچنین توفیقی در جلب نگاه رضایت آمیز آقای کادینت به دست نیاورده بود. اما قبل ازآن که برای این پیروزی بزرگش حتی جشن مختصری بگیرد لبخند او رفت و چهره اش را تنهاگذاشت. تصاویر دور سرش رژه می رفتند و دور می شدند. تنها چیزی که باقی گذاشتندتصویر برگه ی بازنشستگی بود که کلماتش را با لبخند شیطانی و موذیانه ای به نمایشمی گذاشت و هر لحظه سیاه تر می شد. بعد از آن همه سال هایی که پشت میز سازمان جاگذاشته بود حتی تخصصی هم نداشت که کار دیگری در پیش بگیرد و ...
کم کم تصاویر تلویزیون دوباره جای خود را پس گرفتند و او را از غرق شدن درافکارش نجات دادند. سربازهای جنگی با لباس هایی از نژاد ها و ملیت های مختلف درمقابل هم رژه می رفتند. بعد از چند دقیقه ی کوتاه رو در روی هم ایستادند و سلامنظامی دادند. سلاح ها را بالا بردند، آسمان را با موجی از گلوله تیرباران کردند و دریک لحظه کلاه آفتابی زمین پر شداز نورهای درخشان و گل های رنگی. چشم های دوربین همه چیز را از ارتفاع زیادزیر نظر گرفته بود. هم زمان همه ی سلاح ها در دست سربازان شکسته شدند و آن ها رابا پوتین های زخمی از خاک میدان جنگ لگد مال کردند. نمایش بعدی را هواپیماها بهاجرا در آوردند. از دور وارد صحنه شدند و بر فراز آن اوج گرفتند. همه در یک نقطهبه هم رسیدند و هم چنان که چرخ می خوردند و با حرکات نمایشی جلب توجه می کردند بارانیاز اسلحه بر زمین فرو ریختند. برای چند لحظه دوربین فیلم برداری از کوه اسلحهمنحرف شد و ناگهان صحنه در انفجار مهیبی لرزید. مه غلیظ و سیاهی همه چیز را بلعیداما کم کم آرام گرفت و صحنه از نو باز سازی شد جز کوهی که جای خود را به یک گودالعمیق و وسیع داده بود. انفجار همه ی آن ها را با یک نفس خاکستر کرده بود.
چهره ی آقای کادینت هنوز دررنگ مایه ای از نا امیدی می خندید. و این نا امیدی هم چنان وجدانش را به درد میآورد. صدای پر ازشور و هیجان خودش را می شنید که در تمام سال های خدمتش از صلح ودوستی سخن سر می داد و برای به دست آوردن صلح می جنگید. اما تصور بازنشستگی آن قدربرایش سخت بود که هیجان این پیروزی را کم رنگ می کرد. اخبارگوی ساعت هفت را ساکتکرد اما صداها انگار نمی خواستند تنهایش بگذارند. زنگ عجیب و ناشناخته ای در مغزشمی پیچید و گوش هایش را آزار می داد. کت قهوه ای رنگش را پوشید و خانه از دوری چهرهی عبوس و گرفته اش نفس راحتی کشید. چند قدم جلو رفت. نزدیک آسانسور که شد زنگ باصدای درگیری هایی از دور هم دست شد و ذهنش را به اختیار درآورد.
_ کی قراره این در لعنتی رو تعمیرکنید؟ پس کار تو این جا چیه؟
_ لطفاً آروم باشید! اون اصلاً ...
_ آروم باشم؟چطوری آروم باشم؟ فردا قراره چی رو بدزدن تا این به سرش بزنهکارشو درست انجام بده؟
_ مدیر ساختمون یکی دیگس، من این جا فقط ...
_ اونم مث تو؛ همتون یه مشت دزدید ... مردک احمق! جیبای خودتونو پر کنید وبذارید ساختمونو غارت کنن.
_ خودت هواشو می گرفتی که ندزدنش. فقط که تعمیر این در نیست ... من تمام اینهفته رو ...
_ آره، فقط تعمیر این در نیست. این طوری تو و اون مدیر ساختمونت جیباتونو ...
ساعت مچی آقای کادینت با ناامیدیهوشدار می داد که آن قدر وقت ندارد تا نمایش آن ها را دنبال کند. او هم قبل از کمترین جلب توجهی از آن ها فاصله گرفت و بهسمت اتوبوسی رفت که به تماشای فرم بازنشستگی می رفت. اما زنگ هم چنان در تعیبش بودو با هر قدم صدای پاهایش را شدید تر می شنید. انگار در ذهنش یکدرگیری بزرگ ...
_ هر روز باید این مسیرو برم و برگردم فقط برای یه برگه احضاریه. این دادگاهاچی کار می کنن نمی دونم. اگه فقط کار یه نفرو راه می انداختن، این قدر شلوغ نبودکه واسه یه برگه چند روز تو نوبت بمونم.
سعی می کرد ذهنش را درگیر صداهای اطراف کند تا زنگ ها برای چند لحظه آرامبگیرند. صدای مهربان یک مرد از صندلی عقب گفت:
_ اونا هم کار خودشونو می کنن فقط سرشون یه کم شلوغه. شما احضاریه برای چی میخواید؟
_ خودم می کشونمش دادگاه ... مردا همشون همینن؛ فکر می کنه فقط به این خاطر کهزنم ...
_ هههی! نگه دااار. این جا مگه ایسگا نیس سرتو انداختی پایین می ری؟!
_ مواظب حرف زدنت باش،جناب! ... تا ننداختمت پایین.
_ منو بندازی پایین؟! مگه ...
_ آقا، بشین،بذار رانندگی شو کنه تا نزده رو ترمز.
با تردید روی صندلی نشست. بدون این که نگاه خشمگینش را از صندلی راننده بردارد،آب دهانش را بیرون انداخت و خرخر کرد.
_ حیف که توقیفش کردن؛ اگه الان بام بود، مغزشو می ریختم وسط.
آقای کادینت با تعجب نگاهی به او انداخت. از دیدن چهره ی برافروخته و چشم های خیرهاش تیر دردناکی از مغزش گذشت و همان صدا، شدید تر از قبل، برگشت؛ چیزی شبیه صدایبه هم خوردن نیزه و شمشیر.
تماشای ساختمانی چندین ساله در روزهای نزدیک مرگ احساس عجیبی برایش داشت. هیچوقت او را این قدر فروتن ندیده بود. ساختمان سازمان انگار از همیشه کوتاه تر بودآن قدر که فقط کافی بود سرش را کمی بالا بگیرد تا حرف های تابلوی بزرگش را بشنود؛سازمان مبارزه با جنگ. انگار فقط آن روز می توانست صدای تابلو را بشنود که می گفتسال ها پشت میز سازمانی می نشست که میجنگید برای از بین بردن جنگ. انگار جنگ حتی برای نابودی خودش هم یک راه حل بود. راهحلی با موهای سفید، قد خمیده و دست های لرزان.
_ تو این جا چی کار می کنی؟! اومدی بازنشستگی تو بگیری؟
_ برو یه روز دیگه بیا؛ سازمان ریخته به هم. هیچی سرجاش نیس ... جنگو آوردن اینتو ...
به ابرهای تیره ای که آسمان بالای سرش را می پوشاندند نگاه کرد. هیچ چیز شبیهصبح اولین روز صلح نبود. آن سوی خیابان در ساختمانی باز شد و مرد ریز نقش و میانسالی با ظاهر بیمار و لباس های مندرس از کمانه ی در رها شد و روی سنگ فرش پیاده روافتاد. زنگ درگیری آزاردهنده تر از آن بود که برایش توان راه رفتن گذاشته باشد. راهشرا از میان نیزه و شمشیر باز کرد و از عرض خیابان گذشت. مرد ریز نقش و رنجور رویسنگ فرش ها افتاده بود و همان طور که عاجزانه تقلا می کرد به زبان ناشناخته ایغرغر می کرد. آقای کادینت بازویش را گرفت و بلندش کرد. همین که پاهایش روی زمینمحکم شد به سمت در یورش برد و چند لگد ناتوان نثارش کرد. چمدان پیر و بیمارش را کهبین میله های دریچه ی فاضلاب گیر افتاده بود بیرون کشید، دستش را گرفت و دنبالخودش راه انداخت. آقای کادینت خواست حداقل کمکی به چمدان کرده باشد اما مرد میانسال به همان زبان ناشناس ناسزایی گفت و اضافه کرد:
_ تو هم یکی مث همشون. این همه سال جون کندم تهش گفتن برو گم شو، دیگه برنگرد.
و بعد همین طور که دور می شد با صدای گرفته فریاد می کشید.
_ مملکت خودت که نباشی همینه دیگه؛ ازت مث برده کار می کشن، به دردشون کهنخوردی مث یه تیکه آشغال می اندازنت ...
قطره های باران پشت سر هم سر و صورتش را لگد مال می کردند. چتری را که در آنروزهای بارانی اخیر همراه داشت از جیب کوچک کیفش بیرون آورد و روی سرش گرفت. امادرست یک دقیقه بعد ماشینی با سرعت از عرض خیابان گذشت و کت دست دوز قهوه ای رنگآقای کادینت را در ناامیدی اش غرق کرد. از وقتی اخبار ساعت هفت را شنیده بود، آرامو سربه زیر روی تن آقای کادینت کز کرده بود و از تصور سرنوشت آه می کشید. هجومقطره های گل و آب کافی بود تا خنده های بی رحمانه ی صاحب امانت فروشی را در میانتصوراتش ترسناک تر و پر رنگ تر کند. نفس آقای کادینت از شدت عصبانیت به تپش افتاد و خواست فریاد بکشد اماچیزی مانعش شد و با وقار و متانت همیشگی سکوت کرد.