چقدر دلش می خواست وقتی از دور صدای نزدیک شدنقلبش رو می شنید و به سمت در می دوید، از پشت شیشه های مات همیشگی تصویرش رو می دید،از ته قلبش، به اندازه ی همه ی حس خوشبختی، همه ی احساسی که اون لحظه داشت فریادبکشه؛ " اون اومده ... اون این جاس ... " اما هربار یه چیزی، یه دلیلی، بودکه صداش رو در گلو خفه کنه و بهش بگه که باید ساکت باشه. بهش بگه که به جای همه یخوشحالی درونش باید یه تصویر سرد و بی تفاوت از چهره اش ترسیم کنه با یه لحن خاموشکه فقط می گه؛ " سلام. " چون توی اون دنیا همیشه نمی تونست خودش باشه.باید یه نقاب به صورتش می زد که هر روز نفس کشیدن رو براش سخت تر می کرد و هربارانگار یه چیزی یه گوشه ای از قلبش رو در سکوت می کشت.
وقتی کسیرو دوست داشت احمق به نظر می رسید اگه دلش می خواست از احساسش باهاش حرف بزنه. هیچوقت تو بازار دوستی های آدما هیچ کس نباید می فهمید که اون چقدر دوسش داره. ولیاون مرگ رو می تونست تحمل کنه، می شد که در فقر و بیماری زندگی کنه اما نمی تونست تودنیایی نفس بکشه که باید صداقتش رو یه گوشه ای قایم می کرد و بعد لبخند می زد،نگاه می کرد، حرف می زد. یه تیکه از سخاوتش رو دور می انداخت و بعد آدما رو دوست میداشت چون ممکن بود بهشون وابسته بشه و روزی که می فهمید اونا هیچ وقت مثل اوننبودن و احساسش رو نداشتن یه بغض بزرگ رو قلبش سنگینی می کرد. روزی که می فهمیدافکار آدما پیچیده تر از اونه که بتونه احساسشون رو از نگاه یا حرف هاشون بفهمه؛اون قدر که می تونستن حتی با چشم هاشونم دروغ بگن. انگار می خواستن خودشون رو پنهان کنن؛ براشون سخت بود که باآدمای اطرافشون رو راست باشن. انگار می خواستن اونا رو به بازی بگیرن. شایدسخاوتشون اون قدر زیاد نبود که باعث بشه احساسی رو که داشتن نشون بدن. شایدم فکرمی کردن اون طوری دست نیافتنی می شن و جذاب تر به نظر می رسن. اما نمی فهمیدن همونرفتار باعث می شد کم کم دیگه کسی بهشون اعتماد نکنه؛ حتی به خنده هاشون. اون آدماپشت هر لبخندشون، هر رفتار ساده ای که داشتن، یه دلیل پیچیده بود و اون پیچیدگی کمکم باعث می شد که خسته کننده بشن و روابطی رو که می تونستن خیلی ساده و دوسداشتنی باشن، علایقی رو کهاطرافیانشون بهشون داشتنن اون قدر درگیر پیچیدگی ها می کردن که یه روز همه ی اونارو از دست می دادن و همون غروری که اون روزا یه خیال براشون می ساخت که جذاب تر ودوست داشتنی تر هستن، یه روز خوردشون می کرد. اون روز شاید می فهمیدن کهغرور خودشم نمی دونه معنی ای که واسش ساختن از کجا اومده؟ واقعیت غرور چیزی نبود که همیشه تصور می کردن. چیزی نبودکه باعث بشه از اطرافیانت؛ آدمایی که دوست دارن، فاصله بگیری. غرور باعث می شه بهخودت نزدیک بشی. اون قدر به واقعیت خودت، به ارزش هات اهمیت بدی که حاضر نشی بهخاطر هرچیزی ازش فاصله بگیری، صداقتت رو از دست بدی، از فکر و احساست یه دروغبسازی و اسم غرور رو روش بذاری در حالی که نمی فهمی که اون هم می تونست دستنیافتنی باشه اما برای دست نیافتنی بودن خیلی وقتا لازم بود که نباشه. لازم بود کهبعضی از صداها رو جواب نده. لازم بود که یه گوشه هایی از قلبش رو سرد و سنگی کنه.برای داشتن مفهومی که تو از غرور ساختی، برای به دست آوردن احساس تو، برای دستنیافتنی بودن ... باید خودش رو دور می انداخت، غرورش رو از دست می داد ... باید میمرد.
نوشته ی گیلس