واژهی « بازار» که اصل آن (واچار) است و هنوز هم در گیلان و نطنز به صورت واچار به کار میرود، اصلا ً فارسی است و کلمه ی بازارگان (بازرگان) هم از آن به دست میآید.
این واژه به دلیل تجارت ایرانیان با پرتغالیها وارد زبان پرتغالی شده و از آنجا به فرانسه و انگلیس راه یافته، چنانکه آنان هم مرکز خرید و فروش خود را بازار میگویند. امروزه هرگاه بازار تهران را به یاد میآوریم، بی درنگ راهروی سر پوشیده ای در نظرمان مجسم میشود با دو ردیف دکان که روبروی هم زیر آن سقف مشترک قرار دارند.
اما این تجسم با هویت اصلی بازار در تهران قدیم بسیار متفاوت است، چرا که در آن زمان چون ارتباط مردم با هم بسیار محدود و سنتی بود، بازار نه فقط یک مرکز داد و ستد، بلکه یکی از مراکز عمده ی رابطههای اجتماعی و سیاسی میان مردم - از هر طبقه و دسته ای - به شمار میرفت و جایگاه وسیعی در قلب تهران قدیم، نزدیک به کاخهای سلطنتی ( ارگ ) و دیگر مراکز حکومتی داشت و همچنین نزدیک به مسجد جامع بود. زیرا که هر یک از این دو مکان عمومی(بازار و مسجد) باعث تقویت یکدیگر میشدند. البته امروز هم بازار تهران تا حدودی موقعیت خود را حفظ کرده است.
فکر ساختن بازار ابتدا در ذهن آقا محمد خان قاجار افتاد و در زمان فتحعلیشاه قاجار، در مرکز تهران قدیم، میان دو محله ی «سنگلج» در غرب و «عود لاجان» در شرق، شکل گرفت و در دوره ی ناصر الدین شاه به رونق رسید.
بنای بازارکه هنوز هم معماری ویژه ی خود را با راهروهای پیچ در پیچ، طاقهای ضربی و هواکشهای سنتی حفظ کرده است، در آغاز کار زیاد هم پیچیده نبود اما به مرور زمان گسترش یافت چنانکه درآن سراها و چارسوقهای تو در تو و پیچیده و مرتبط بوجود آمد.
مکانهای عمومیچون قهوه خانه و زور خانه و حمام و حسینیه و سقّاخانه ساخته شد. راستهها ایجاد گردید و هر راسته ای که خود در حکم بازار کوچکتری بود، به صنف خاصی تعلق گرفت و بطور جداگانه صاحب تکیه و مسجد و حمّام و غیره و برنامههای خاص خود شد و در برگزاری جشنها و سوگواریهای مذهبی، برای جلب بیشتر مردم با راستههای دیگر به رقابت پرداخت. بنابراین بازار بزرگ که از اجتماع این راستهها فراهم آمده بود، در مسیر جنب و جوش بیشتری قرار گرفت و مردم بیشتری را به سوی خود کشید.
از طرف دیگر چون معماری بازار بگونه ای بود که زمستانها گرما و تابستانها خنکا را حفظ میکرد، کم کم به صورت پایگاه مطبوعی برای مردم در آمد و مرکز ملاقات آنان گردید. مردم در بازار یکدیگر را میدیدند، از حال و وضع هم با خبر میشدند، اخبار اجتماعی و سیاسی را به گوش هم میرساندند و گاهی از صبح تا غروب یعنی تا زمان بسته شدن دکانها در بازار وقت میگذراندند و بدینگونه بود که بازار چونان شهری پر شور در دل شهر تهران قرار گرفت و قلب تپنده ی آن شد.
اما امروزه بر اساس نیازهای اجتماعی، بسیاری از آن راستهها از میان رفته است مثلا ً اکنون دیگر از بازار مسگرها، بازار مرغیها و بازار توتون فروشها اثری نیست و بعضی از آنها هم چون بازار زرگرها و بازار حلبی سازها کوچکتر شده. و حتا از بازار خندق هم که در گذشته، معروفترینشان بود، رد پایی وجود ندارد. ( به بازار خندق؛ بازار شتر گلو و یا بازار مفت برها هم میگفتند.)
جهانگردان خارجی که به ایران آمدهاند از قبیل «کنت دو گو بینو» و «اورُسل متولد ۱۸۵۸ میلادی» جهانگرد بلژیکی که در زمان ناصر الدین شاه به ایران آمده و در مورد بازار بزرگ تهران، گفتههایی شنیدنی دارند. مثلا ً «اورسل» در مورد موقعیت بازار مینویسد:
« از سبزه میدان به وسیله ی سه مدخل میتوان وارد بازار شد. بازار تهران خود به تنهایی به منزلهی یک شهر است که روزانه در حدود بیست تا بیست و پنج هزار نفر را در خود جای میدهد و کوچهها، مهمان خانهها و مساجد مرتبی دارد. راهروها ی وسیع پیچ در پیچ سر پوشیده اش زیر گنبدهای روزنه داری قرار گرفته است و این روزنهها طوری ساخته شده که نور و هوا به داخل بازار نفوذ میکند.
بازار گذشته از این که بزرگترین مرکز کسب و تجارت تهران است، برای بیکارهها نیز گردشگاه مناسبی به حساب میآید و میعادگاه انواع و اقسام مردمیاست که در آنجا یکدیگر را میبینند تا امور را ارزیابی کنند، اخبار روزانه را بشنوند و شایعات و دروغهایی را که بلافاصله دهان به دهان میگردد و یک کلاغ چهل کلاغ میشود، پخش کنند.
بازار تهران دارای کاروان سراها ی متعددی است که از نظر ساختمان همه شکل هم هستند: یک حیاط چهار گوشه که در میان آن یک حوض نسبتا ً وسیع و گِردی وجود دارد که آب از آن جاری است. دورتادور حوض را درختان انبوه گرفته و دور تا دورحیاط هم ساختمانهایی دوطبقه یا یک طبقه و در اطراف این حیاط هم بستههای کالاست که بر روی هم انباشته شده است.
در میان این کاروانسراها، کاروان سرای «حاجب الدوله» که در زمان ناصر الدین شاه بنا شده، از همه دیدنی تر است. جایی وسیع، پر از گونه گونه چلچراغها و انواع کالاهای بلور، و گردشگاه و محل تجمع صاحبان ذوق که حتا از میان اعیان و اشراف نیز کسانی بدشان نمیآمد که گاهی سری به آنجا بزنند.
در بازار مساجدی نیز وجود دارد و در تقاطع دالانهای آن چار سوقهای سر پوشیده ای که گنبد و دیوارههای آن با کاشیهای زیبا به طرزی چشمگیر تزیین شده است. چارسوق تیمچه یکی از آنها ست که حجرههای اطرافش اختصاص به کتاب فروشها دارد و لاجرم محل مراجعه و اجتماع روحانیون و میرزاها و روشنفکران است.
کسبه روی قالیهایی که در حجرههای خود گسترده اند، دو زانو یا چهار زانو بر مخده ای مینشینند و کالاهای خود را با سلیقه ی چشمگیری- که ما مغرب زمینان از آنان تقلید کرده ایم و آن را به کمال رسانده ایم – میچینند و مردم را به خرید دعوت میکنند.
در جایی دیگر اورسل مینویسد: در بازار مسجدهایی نیز وجود دارد، به نظرم در حدود چهار باب. ولی در این مورد اطلاعات من نمیتواند دقیق و درست باشد زیرا روزی وسوسه شدم یکی از آنها را از نزدیک ببینم، بلافاصله از هر طرف فریاد «اجنبی، اجنبی!» بلند شد. در همان لحظه باربری گریبانم را سخت گرفت و مرا پیش مرد معممیبرد. این معمم با تمام زوری که در بازو داشت، مرا به سوی کوچه پرت کرد. خوشبختانه افسری از آنجا میگذشت که توانستم کمرش را بگیرم و تعادل خود را حفظ کنم. این سرمشق خوبی بود که تا دیگر به فکر بازدید مسجدی نیافتم.
گاهی بعضی از اشخاص با دیدن یک خارجی خود را کنار میکشند تا لباس شان به علت تماس با لباس او آلوده نشود، یا بعضی از بازاریان جواب این نجسها را نمیدادند و حتا حاضر نمیشدند، سکه یا نشانی را که روی آن آیه ای از قرآن و یا فقط کلمه ی الله نوشته شده بود، به آنان بفروشند.
«سفرنامه ی اورسل»
« کنت دوگوبینو » در سفرنامه ی خود درباره ی بازار تهران مینویسد:
«مردم گوناگونی در این بازارها در رفت و آمدند: لوطیها که کلاه را کج گذاشته، تکمه ی پیراهن را گشوده و خودنمایانه دست بر قبضه ی قمه ی خود نهاده اند. فروشندگان میوه و کره و پنیر و آجیل که متاع خود را بر دراز گوشهای سفید بار کرده و تبلیغ کالای خود را به الحان گوناگون میخوانند، نابینایان و گدایان اشعار شاعران سلف را در مایهها و آهنگهای متنوع میسرایند و نقالان که هر یک در گوشه ای معرکه گرفته، باد به گلو انداخته و از پهلوانیها افسانه میگویند. گاه میرزایی که قلمدان از پر شالش دیده میشود، شتابان برای خود راهی باز میکند. آن سو ترک درویشی که تخته پوستی به پشت انداخته و تبرزینی بردوش نهاده، با خراطی که سخت مشغول تراشیدن تنه ی قلیانی است، سرگرم گفتگوست و شاهزاده ای افغانی، که خود سوار است و نوکرانش پیاده او را در میان گرفته اند، با جلال و جبروت تمام میگذرد. بخش عمده ای هم زنان خانه دارند که بخصوص در بازار کفاشان و بّزازان بیشتر از جاهای دیگر اجتماع میکنند.
ناگهان قطار شتری که از اعماق دوردست کویرهای بی پایان رسیده با قافله ای از استران که کالای مازندران را به پایتخت آورده است، درهم گره میخورند و در میانهای و هوی و فریاد ساربانان خسته و کاروانسالاران بی حوصله و آواز آشفته ی زنگ و زنگوله ی شتر و قاطر پیشاهنگ که در شلوغی بازار و عدم حرکت آزادانه ، نظم تفکرانگیز آهنگ خود را از دست داده است راه آمد و شد مسدود میشود ... من نمیدانم این قطار شتر و قاطر چگونه در این معبر تنگ توفیق مییابند که از کنار یکدیگر بگذرند. اما از آنجا که در این کشور باستانی هیچ کاری نیست که عملا ً امکان ناپذیر باشد، نه تنها قطارها راه خود را ادامه میدهند بلکه مردم هم به راحتی از میان دست و پای شتر و قاطر برای عبور خود راهی مییابند.
در این میان سیاسیون ( = سیاسیها) شهر و کسانی که خود را در هر مورد آگاه و صاحب اطلاع میدانند، در حجرههایی که پاتوق آنهاست در باب مسائل دولتی و پیچیدگی امور کشوری سخن میگویند و تصمِیمات تازه ی شاه و صدر اعظم را بررسی میکنند و از وقایع حرمسرای شاه که بیش از همه چیز شنونده دارد، گفتگو مینمایند.
مردم پول میدهند و پول میگیرند. قرض میکنند و اثاث خانه ی خود را به گرو میگذارند. علاوه بر اینها قلیانچیهای دوره گرد بی وقفه قلیانها را در بازار میگردانند و قهو ه چیان استکانهای شستی کوچک را که چون برج و بارویی عظیم بر یک دست بر هم چیده اند، به کاسبان و مشتریان عرضه میکنند و شاگردان چلو پزیها که در برابر چلو پز خانهها ایستاده اند، عابران را به صرف ناهار میخوانند.
گاهی هم یکی از جارچیان حکومتی در گوشه ای میایستد و آخرین احکام حکومت را به صوت بلند برای آگاهی عامه اعلام میکند، زیرا مردم به ندرت میتوانند بنویسند یا بخوانند.»
(کنت دوگوبینو / سه سال در آسیا۱۸۵۸-۱۸۵۵/ص ۶۲ تا ۶۴)
اورسل در سفرنامه ی خود در مورد اتفاقهایی که در بازار رخ میدهد اینگونه مینویسد:
«گاهی یک خبر عجیب که از کاخ سلطنتی سرچشمه میگیرد از ابتدا تا انتهای بازار دهان به دهان میگردد: اعلیحضرت به بازار میآیند! آنگاه شاهنشاه در حالی که درباریان و ملتزمین زیادی دور و برش را گرفته اند به چپ و راست گشتی میزند و رای مبارکش به سوی مغازه ای متمایل میشود و از صاحب مغازه میخواهد که با شاه شریک شود. صاحب مغازه با کمال اشتیاق میپذیرد. بعد اعلیحضرت دستور حراج میدهد. درباریان و اشخاص ثروتمندی که همراه شاه هستند برای اینکه نظر مبارک شاهانه را بیشتر به سوی خود جلب کنند با شور عجیبی در بالا بردن قیمتها با هم رقابت میکنند و آن زمان است که یک کالای تجملی که سه یا چهار فرانک بیشتر قیمت ندارد، به مبلغ هزار یا دو هزار فرانک به فروش میرسد و خریدار هم حتما ً باید پول نقد بپردازد. وقتی تمام اجناس مغازه به فروش رسید، شاه با شریک یکروزه ی خود تسویه حساب میکند، به این صورت که سه چهارم مبلغ عایدی را به جیب مبارک میگذارد و یک چهارم را به صاحب مغازه میدهد و آن وقت خوشحال و تر دماغ به کاخ مراجعه میکند.
از غروب آفتاب به بعد درهای حجرهها را تخته کرده و بر آنها قفلهای سنگین میزنند و تنها چند شمع روشن میکنند که در سایه روشن آنها به زحمت میشود تک و توک مردم را دید که با رداهای بلند و تیره، آرام آرام در دالانها و چارسوقها میلغزند. دست آخر گزمهها سراسر بازار را که دیگر جنبنده ای در آن نیست تحت نظارت میگیرند.
از تجّار بعضی یکراست به خانههای خود میروند و بعض دیگر بر نیمکتهایی که کنار خیابان نقاره خانه گذاشته شده، مینشینند و شاگرد قهوه چی با سرعتی عجیب، با سینیهای پر چای دور مشتریها میچرخد و با مهارت قابل تحسینی جلوی هر شخص تازه وارد استکانی چای میگذارد. قلیانها دست به دست میگردد و در طرفی نوازندهها اشعار حافظ یا فردوسی را میخوانند و درویشها سرگذشت خود و ماجراهایی را که در سفرهای دور و دراز بر سرشان آمده با بیانی گرم تعریف میکنند و بازاریها همچنان که در ذهن خود به حساب سود و زیان خویش میرسند، به این آوازها و داستانها جسته و گریخته گوش میدهند و چای مینوشند و قلیان میکشند.»
سفر نامه ی اورسل/ ص ۱۴۰ و ۱۴۱
اکنون جا دارد به دو راسته ی مهم که هر یک نام بازار را به خود گرفته است، سری بزنیم :
بازار بزّازها :
بازار بّزازها هم یکی دیگر از راستههای مهم در تهران قدیم بود که ادامه ی آن به بازار امیر میرسید و علت اینکه در بعضی مراجع این سه بازار را یکی میدانند، همین است. بازار بزازها که قسمت اعظم آن هنوز هم باقی است، در گذشته از انتهای خیابان ناصر خسرو فعلی شروع میشد و تا میدان محمدیه ( =اعدام ) امتداد مییافت. طول آن را تا پنج کیلومتر نوشته اند. در بازار بزازها انواع و اقسام پارچههای نخی و پشمیو ابریشمی، از قبیل پارچههای چیت ( پارچه ی پنبه ای و نقش دار، مزین به نقش گلهای کوچک و بزرگ)، چلوار (پارچه ی پنبه ای سفید و آهار دار و بسیار پر مصرفی که از آن پیراهن و زیرجامه و ملحفه و روبالشی تهیه میکردند)، کرباس (= کرپاس، پارچه ی پنبه ای سفید و درشت بافت که غالبا ً زنان و مردان روستایی از آن جامه میساختند و برای کفن نیز به کار میرفت )، متقال (پارچه ی پنبه ای سفید شبیه به کرباس اما از آن لطیف تر)، کتان (پارچه ای که از الیاف ساقه ی کتان ساخته میشود. کتان گیاه علفی یکساله ای است دارای برگهای سبز مات و ساقه ی متشکل از الیاف نرم و بلند. از این الیاف نخ کتانی هم به دست میآورند)، مخمل( پارچه ای نخی یا ابریشمیکه یک روی آن صاف و روی دیگر دارای پرزهای لطیف و نزدیک به هم و به یک سو خوابیده است.)،حریر (پارچه ی ابریشمینازک )، ململ، (نوعی پارچه ی نخی لطیف و نازک و سفید)، ماهوت (پارچه ای ضخیم تمام پشم، نرم، کمیبراق، با سطح پرز دار)، کریشه(پارچه ی سبک نخی دارای گلهای برجسته)، کلوکه (پارچه ی نخی که بیشتر برای چادر مشکی بکار میرفت)،کرپدوشین (یا کربدوشین پارچه ای از خانواده ی کرپ که از ابریشم خام بافته میشد)،آغبانو (=آقبانو ، پارچه ای نازک و پنبه ای که بیشتر برای چارقد و چادر به مصرف میرسید)، گاواردین( نوعی پارچه ی معتبر و مرغوب انگلیسی که بیشتر به مصرف کت و شلوار مردانه میرسد.)، دبیت ( پارچه ای نخی که بیشتر آستر لباس و رویه ی لحاف میشد و نوع علی اکبری آن از همه مرغوب تر بود. حاج علی اکبر شخصی بود که دبیت را به کارخانههای دبیت بافی لندن سفارش میداد)، مخملهای کاشان، زربفتهای یزد (= زربفتهایی که به دست زنان زردشتی یزد بافته میشد.)، بورسا (بروسا یکی از بنادر معروف ترکیه است که محصولات ابریشمیآن شهرت جهانی داشت.)، شالهای کشمیر (این شالها را به تقلید از شالهای کشمیر با پشم شتر در کرمان میبافتند.) ، پارچههای زری دوزی شده ی اصفهان، قدک نخی قزوین، وال، تور، فاستونی،عبای لار و بسیاری از چیزهایی از این دست به معرض فروش گذاشته میشد. مشتریان این بازار بیشتر خانمها بودند که دسته دسته به مغازهها هجوم میآوردند، پارچه ای را قیمت میکردند و بعد وارد مغازه ی دیگری میشدند و دوباره قیمت میکردند و چانه میزدند و سر انجام هم ممکن بود آن را نخرند. از این رو مغازه داران سعی میکردند مشتریان واقعی (به قول خودشان مشتریان بخر) را بشناسند و با آنها با زبان چرب و نرم تری گفتگو کنند و چنانکه معمول شان بود جنس را به چند برابر قیمت آب نمایند.
روانشاد جعفر شهری در کتاب تهران قدیم میگوید: «به بازار بزازها، بازار «بدذاتها» هم میگفتند، زیرا بی ایمانی با خون فروشندگان آن عجین شده و پایبند هیچ مذهب و آیینی نبودند. این بازار چرخ سیاست مملکت را میچرخانید و پولهای کلا نی که از جانب ارباب و صاحب میرسید، اول در این بازار تقسیم میشد. بازار بزازها در وضع سیاسی آن زمان تأثیر کلی داشت و باز و بسته بودنش میتوانست شهر را به آشوب بکشد یا آرام کند. فروشندگان آن بسیار حقه باز بودند و در این بازار حتا اگر کسی جنسی را به ثلث قیمت هم میخرید، باز سرش کلاه رفته بود. » طهران قدیم /ج ۳ / ص ۲۳۳
بازار امیر یا بازار خیاطها:
بازار خیاطها در قدیم، در ادامه ی بازار بزازها قرار داشت و اصلا ً در بسیاری از کتابها، از جمله کتاب «تهران در گذشته و حال/ صفحه ی ۱۴۷» آن دو بازار را یکی میدانند و میانشان تفاوتی نمیگذارند.
کتاب دارالخلافه ی طهران، در شرح این بازار مینویسد :
بازار امیر یادگار امیر کبیر، صدر اعظم بزرگ ناصر الدین شاه است. هنگامیکه امیر کبیر به دسیسه ی اجانب مغضوب و به کاشان تبعید شد، چون احساس کرد که مرگش نزدیک است، وصیت نامه ای نوشت و در آن ثلث اموال خود را به حاج شیخ العراقین که از مجتهدان معروف تهران بود واگذار کرد تا به مصرف امور خیریه برساند. پس از مرگ وی وصیتش اجرا گردید و شیخ عبدالحسین از محل یک سوم اموال او، مسجد و مدرسه ای ساخت که هنوز هم در انتهای بازار ارسی دوزها باقی است و برای اداره ی مسجد و مدرسه نیز بازار امیر را وقف کرد. به این بازار، بازار خیاطها نیز میگویند . سبب این نامگذاری از آن جهت است که در گذشته معروف ترین خیاطهای پایتخت در آن راسته بودند و بدون استفاده از چرخ خیاطی که هنوز وارد نشده بود، با نخ و سوزن لباس و پوشاک میدوختند. بعدها مظفر الدین شاه که از سفر فرنگ بازگشت یک خیاط قفقازی را با خود به تهران آورد که ده دستگاه چرخ خیاطی به همراه داشت و لباس درباریان را با ماشین خیاطی میدوخت. این عمل، ابتدا با مخالفت عده ای از روحانیون رو به رو شد، ولی بعد با آن موافقت کردند و اندک اندک استفاده از چرخ خیاطی در بازار خیاطها باب شد.
این واژه به دلیل تجارت ایرانیان با پرتغالیها وارد زبان پرتغالی شده و از آنجا به فرانسه و انگلیس راه یافته، چنانکه آنان هم مرکز خرید و فروش خود را بازار میگویند. امروزه هرگاه بازار تهران را به یاد میآوریم، بی درنگ راهروی سر پوشیده ای در نظرمان مجسم میشود با دو ردیف دکان که روبروی هم زیر آن سقف مشترک قرار دارند.
اما این تجسم با هویت اصلی بازار در تهران قدیم بسیار متفاوت است، چرا که در آن زمان چون ارتباط مردم با هم بسیار محدود و سنتی بود، بازار نه فقط یک مرکز داد و ستد، بلکه یکی از مراکز عمده ی رابطههای اجتماعی و سیاسی میان مردم - از هر طبقه و دسته ای - به شمار میرفت و جایگاه وسیعی در قلب تهران قدیم، نزدیک به کاخهای سلطنتی ( ارگ ) و دیگر مراکز حکومتی داشت و همچنین نزدیک به مسجد جامع بود. زیرا که هر یک از این دو مکان عمومی(بازار و مسجد) باعث تقویت یکدیگر میشدند. البته امروز هم بازار تهران تا حدودی موقعیت خود را حفظ کرده است.
فکر ساختن بازار ابتدا در ذهن آقا محمد خان قاجار افتاد و در زمان فتحعلیشاه قاجار، در مرکز تهران قدیم، میان دو محله ی «سنگلج» در غرب و «عود لاجان» در شرق، شکل گرفت و در دوره ی ناصر الدین شاه به رونق رسید.
بنای بازارکه هنوز هم معماری ویژه ی خود را با راهروهای پیچ در پیچ، طاقهای ضربی و هواکشهای سنتی حفظ کرده است، در آغاز کار زیاد هم پیچیده نبود اما به مرور زمان گسترش یافت چنانکه درآن سراها و چارسوقهای تو در تو و پیچیده و مرتبط بوجود آمد.
مکانهای عمومیچون قهوه خانه و زور خانه و حمام و حسینیه و سقّاخانه ساخته شد. راستهها ایجاد گردید و هر راسته ای که خود در حکم بازار کوچکتری بود، به صنف خاصی تعلق گرفت و بطور جداگانه صاحب تکیه و مسجد و حمّام و غیره و برنامههای خاص خود شد و در برگزاری جشنها و سوگواریهای مذهبی، برای جلب بیشتر مردم با راستههای دیگر به رقابت پرداخت. بنابراین بازار بزرگ که از اجتماع این راستهها فراهم آمده بود، در مسیر جنب و جوش بیشتری قرار گرفت و مردم بیشتری را به سوی خود کشید.
از طرف دیگر چون معماری بازار بگونه ای بود که زمستانها گرما و تابستانها خنکا را حفظ میکرد، کم کم به صورت پایگاه مطبوعی برای مردم در آمد و مرکز ملاقات آنان گردید. مردم در بازار یکدیگر را میدیدند، از حال و وضع هم با خبر میشدند، اخبار اجتماعی و سیاسی را به گوش هم میرساندند و گاهی از صبح تا غروب یعنی تا زمان بسته شدن دکانها در بازار وقت میگذراندند و بدینگونه بود که بازار چونان شهری پر شور در دل شهر تهران قرار گرفت و قلب تپنده ی آن شد.
اما امروزه بر اساس نیازهای اجتماعی، بسیاری از آن راستهها از میان رفته است مثلا ً اکنون دیگر از بازار مسگرها، بازار مرغیها و بازار توتون فروشها اثری نیست و بعضی از آنها هم چون بازار زرگرها و بازار حلبی سازها کوچکتر شده. و حتا از بازار خندق هم که در گذشته، معروفترینشان بود، رد پایی وجود ندارد. ( به بازار خندق؛ بازار شتر گلو و یا بازار مفت برها هم میگفتند.)
جهانگردان خارجی که به ایران آمدهاند از قبیل «کنت دو گو بینو» و «اورُسل متولد ۱۸۵۸ میلادی» جهانگرد بلژیکی که در زمان ناصر الدین شاه به ایران آمده و در مورد بازار بزرگ تهران، گفتههایی شنیدنی دارند. مثلا ً «اورسل» در مورد موقعیت بازار مینویسد:
« از سبزه میدان به وسیله ی سه مدخل میتوان وارد بازار شد. بازار تهران خود به تنهایی به منزلهی یک شهر است که روزانه در حدود بیست تا بیست و پنج هزار نفر را در خود جای میدهد و کوچهها، مهمان خانهها و مساجد مرتبی دارد. راهروها ی وسیع پیچ در پیچ سر پوشیده اش زیر گنبدهای روزنه داری قرار گرفته است و این روزنهها طوری ساخته شده که نور و هوا به داخل بازار نفوذ میکند.
بازار گذشته از این که بزرگترین مرکز کسب و تجارت تهران است، برای بیکارهها نیز گردشگاه مناسبی به حساب میآید و میعادگاه انواع و اقسام مردمیاست که در آنجا یکدیگر را میبینند تا امور را ارزیابی کنند، اخبار روزانه را بشنوند و شایعات و دروغهایی را که بلافاصله دهان به دهان میگردد و یک کلاغ چهل کلاغ میشود، پخش کنند.
بازار تهران دارای کاروان سراها ی متعددی است که از نظر ساختمان همه شکل هم هستند: یک حیاط چهار گوشه که در میان آن یک حوض نسبتا ً وسیع و گِردی وجود دارد که آب از آن جاری است. دورتادور حوض را درختان انبوه گرفته و دور تا دورحیاط هم ساختمانهایی دوطبقه یا یک طبقه و در اطراف این حیاط هم بستههای کالاست که بر روی هم انباشته شده است.
در میان این کاروانسراها، کاروان سرای «حاجب الدوله» که در زمان ناصر الدین شاه بنا شده، از همه دیدنی تر است. جایی وسیع، پر از گونه گونه چلچراغها و انواع کالاهای بلور، و گردشگاه و محل تجمع صاحبان ذوق که حتا از میان اعیان و اشراف نیز کسانی بدشان نمیآمد که گاهی سری به آنجا بزنند.
در بازار مساجدی نیز وجود دارد و در تقاطع دالانهای آن چار سوقهای سر پوشیده ای که گنبد و دیوارههای آن با کاشیهای زیبا به طرزی چشمگیر تزیین شده است. چارسوق تیمچه یکی از آنها ست که حجرههای اطرافش اختصاص به کتاب فروشها دارد و لاجرم محل مراجعه و اجتماع روحانیون و میرزاها و روشنفکران است.
کسبه روی قالیهایی که در حجرههای خود گسترده اند، دو زانو یا چهار زانو بر مخده ای مینشینند و کالاهای خود را با سلیقه ی چشمگیری- که ما مغرب زمینان از آنان تقلید کرده ایم و آن را به کمال رسانده ایم – میچینند و مردم را به خرید دعوت میکنند.
در جایی دیگر اورسل مینویسد: در بازار مسجدهایی نیز وجود دارد، به نظرم در حدود چهار باب. ولی در این مورد اطلاعات من نمیتواند دقیق و درست باشد زیرا روزی وسوسه شدم یکی از آنها را از نزدیک ببینم، بلافاصله از هر طرف فریاد «اجنبی، اجنبی!» بلند شد. در همان لحظه باربری گریبانم را سخت گرفت و مرا پیش مرد معممیبرد. این معمم با تمام زوری که در بازو داشت، مرا به سوی کوچه پرت کرد. خوشبختانه افسری از آنجا میگذشت که توانستم کمرش را بگیرم و تعادل خود را حفظ کنم. این سرمشق خوبی بود که تا دیگر به فکر بازدید مسجدی نیافتم.
گاهی بعضی از اشخاص با دیدن یک خارجی خود را کنار میکشند تا لباس شان به علت تماس با لباس او آلوده نشود، یا بعضی از بازاریان جواب این نجسها را نمیدادند و حتا حاضر نمیشدند، سکه یا نشانی را که روی آن آیه ای از قرآن و یا فقط کلمه ی الله نوشته شده بود، به آنان بفروشند.
«سفرنامه ی اورسل»
« کنت دوگوبینو » در سفرنامه ی خود درباره ی بازار تهران مینویسد:
«مردم گوناگونی در این بازارها در رفت و آمدند: لوطیها که کلاه را کج گذاشته، تکمه ی پیراهن را گشوده و خودنمایانه دست بر قبضه ی قمه ی خود نهاده اند. فروشندگان میوه و کره و پنیر و آجیل که متاع خود را بر دراز گوشهای سفید بار کرده و تبلیغ کالای خود را به الحان گوناگون میخوانند، نابینایان و گدایان اشعار شاعران سلف را در مایهها و آهنگهای متنوع میسرایند و نقالان که هر یک در گوشه ای معرکه گرفته، باد به گلو انداخته و از پهلوانیها افسانه میگویند. گاه میرزایی که قلمدان از پر شالش دیده میشود، شتابان برای خود راهی باز میکند. آن سو ترک درویشی که تخته پوستی به پشت انداخته و تبرزینی بردوش نهاده، با خراطی که سخت مشغول تراشیدن تنه ی قلیانی است، سرگرم گفتگوست و شاهزاده ای افغانی، که خود سوار است و نوکرانش پیاده او را در میان گرفته اند، با جلال و جبروت تمام میگذرد. بخش عمده ای هم زنان خانه دارند که بخصوص در بازار کفاشان و بّزازان بیشتر از جاهای دیگر اجتماع میکنند.
ناگهان قطار شتری که از اعماق دوردست کویرهای بی پایان رسیده با قافله ای از استران که کالای مازندران را به پایتخت آورده است، درهم گره میخورند و در میانهای و هوی و فریاد ساربانان خسته و کاروانسالاران بی حوصله و آواز آشفته ی زنگ و زنگوله ی شتر و قاطر پیشاهنگ که در شلوغی بازار و عدم حرکت آزادانه ، نظم تفکرانگیز آهنگ خود را از دست داده است راه آمد و شد مسدود میشود ... من نمیدانم این قطار شتر و قاطر چگونه در این معبر تنگ توفیق مییابند که از کنار یکدیگر بگذرند. اما از آنجا که در این کشور باستانی هیچ کاری نیست که عملا ً امکان ناپذیر باشد، نه تنها قطارها راه خود را ادامه میدهند بلکه مردم هم به راحتی از میان دست و پای شتر و قاطر برای عبور خود راهی مییابند.
در این میان سیاسیون ( = سیاسیها) شهر و کسانی که خود را در هر مورد آگاه و صاحب اطلاع میدانند، در حجرههایی که پاتوق آنهاست در باب مسائل دولتی و پیچیدگی امور کشوری سخن میگویند و تصمِیمات تازه ی شاه و صدر اعظم را بررسی میکنند و از وقایع حرمسرای شاه که بیش از همه چیز شنونده دارد، گفتگو مینمایند.
مردم پول میدهند و پول میگیرند. قرض میکنند و اثاث خانه ی خود را به گرو میگذارند. علاوه بر اینها قلیانچیهای دوره گرد بی وقفه قلیانها را در بازار میگردانند و قهو ه چیان استکانهای شستی کوچک را که چون برج و بارویی عظیم بر یک دست بر هم چیده اند، به کاسبان و مشتریان عرضه میکنند و شاگردان چلو پزیها که در برابر چلو پز خانهها ایستاده اند، عابران را به صرف ناهار میخوانند.
گاهی هم یکی از جارچیان حکومتی در گوشه ای میایستد و آخرین احکام حکومت را به صوت بلند برای آگاهی عامه اعلام میکند، زیرا مردم به ندرت میتوانند بنویسند یا بخوانند.»
(کنت دوگوبینو / سه سال در آسیا۱۸۵۸-۱۸۵۵/ص ۶۲ تا ۶۴)
اورسل در سفرنامه ی خود در مورد اتفاقهایی که در بازار رخ میدهد اینگونه مینویسد:
«گاهی یک خبر عجیب که از کاخ سلطنتی سرچشمه میگیرد از ابتدا تا انتهای بازار دهان به دهان میگردد: اعلیحضرت به بازار میآیند! آنگاه شاهنشاه در حالی که درباریان و ملتزمین زیادی دور و برش را گرفته اند به چپ و راست گشتی میزند و رای مبارکش به سوی مغازه ای متمایل میشود و از صاحب مغازه میخواهد که با شاه شریک شود. صاحب مغازه با کمال اشتیاق میپذیرد. بعد اعلیحضرت دستور حراج میدهد. درباریان و اشخاص ثروتمندی که همراه شاه هستند برای اینکه نظر مبارک شاهانه را بیشتر به سوی خود جلب کنند با شور عجیبی در بالا بردن قیمتها با هم رقابت میکنند و آن زمان است که یک کالای تجملی که سه یا چهار فرانک بیشتر قیمت ندارد، به مبلغ هزار یا دو هزار فرانک به فروش میرسد و خریدار هم حتما ً باید پول نقد بپردازد. وقتی تمام اجناس مغازه به فروش رسید، شاه با شریک یکروزه ی خود تسویه حساب میکند، به این صورت که سه چهارم مبلغ عایدی را به جیب مبارک میگذارد و یک چهارم را به صاحب مغازه میدهد و آن وقت خوشحال و تر دماغ به کاخ مراجعه میکند.
از غروب آفتاب به بعد درهای حجرهها را تخته کرده و بر آنها قفلهای سنگین میزنند و تنها چند شمع روشن میکنند که در سایه روشن آنها به زحمت میشود تک و توک مردم را دید که با رداهای بلند و تیره، آرام آرام در دالانها و چارسوقها میلغزند. دست آخر گزمهها سراسر بازار را که دیگر جنبنده ای در آن نیست تحت نظارت میگیرند.
از تجّار بعضی یکراست به خانههای خود میروند و بعض دیگر بر نیمکتهایی که کنار خیابان نقاره خانه گذاشته شده، مینشینند و شاگرد قهوه چی با سرعتی عجیب، با سینیهای پر چای دور مشتریها میچرخد و با مهارت قابل تحسینی جلوی هر شخص تازه وارد استکانی چای میگذارد. قلیانها دست به دست میگردد و در طرفی نوازندهها اشعار حافظ یا فردوسی را میخوانند و درویشها سرگذشت خود و ماجراهایی را که در سفرهای دور و دراز بر سرشان آمده با بیانی گرم تعریف میکنند و بازاریها همچنان که در ذهن خود به حساب سود و زیان خویش میرسند، به این آوازها و داستانها جسته و گریخته گوش میدهند و چای مینوشند و قلیان میکشند.»
سفر نامه ی اورسل/ ص ۱۴۰ و ۱۴۱
اکنون جا دارد به دو راسته ی مهم که هر یک نام بازار را به خود گرفته است، سری بزنیم :
بازار بزّازها :
بازار بّزازها هم یکی دیگر از راستههای مهم در تهران قدیم بود که ادامه ی آن به بازار امیر میرسید و علت اینکه در بعضی مراجع این سه بازار را یکی میدانند، همین است. بازار بزازها که قسمت اعظم آن هنوز هم باقی است، در گذشته از انتهای خیابان ناصر خسرو فعلی شروع میشد و تا میدان محمدیه ( =اعدام ) امتداد مییافت. طول آن را تا پنج کیلومتر نوشته اند. در بازار بزازها انواع و اقسام پارچههای نخی و پشمیو ابریشمی، از قبیل پارچههای چیت ( پارچه ی پنبه ای و نقش دار، مزین به نقش گلهای کوچک و بزرگ)، چلوار (پارچه ی پنبه ای سفید و آهار دار و بسیار پر مصرفی که از آن پیراهن و زیرجامه و ملحفه و روبالشی تهیه میکردند)، کرباس (= کرپاس، پارچه ی پنبه ای سفید و درشت بافت که غالبا ً زنان و مردان روستایی از آن جامه میساختند و برای کفن نیز به کار میرفت )، متقال (پارچه ی پنبه ای سفید شبیه به کرباس اما از آن لطیف تر)، کتان (پارچه ای که از الیاف ساقه ی کتان ساخته میشود. کتان گیاه علفی یکساله ای است دارای برگهای سبز مات و ساقه ی متشکل از الیاف نرم و بلند. از این الیاف نخ کتانی هم به دست میآورند)، مخمل( پارچه ای نخی یا ابریشمیکه یک روی آن صاف و روی دیگر دارای پرزهای لطیف و نزدیک به هم و به یک سو خوابیده است.)،حریر (پارچه ی ابریشمینازک )، ململ، (نوعی پارچه ی نخی لطیف و نازک و سفید)، ماهوت (پارچه ای ضخیم تمام پشم، نرم، کمیبراق، با سطح پرز دار)، کریشه(پارچه ی سبک نخی دارای گلهای برجسته)، کلوکه (پارچه ی نخی که بیشتر برای چادر مشکی بکار میرفت)،کرپدوشین (یا کربدوشین پارچه ای از خانواده ی کرپ که از ابریشم خام بافته میشد)،آغبانو (=آقبانو ، پارچه ای نازک و پنبه ای که بیشتر برای چارقد و چادر به مصرف میرسید)، گاواردین( نوعی پارچه ی معتبر و مرغوب انگلیسی که بیشتر به مصرف کت و شلوار مردانه میرسد.)، دبیت ( پارچه ای نخی که بیشتر آستر لباس و رویه ی لحاف میشد و نوع علی اکبری آن از همه مرغوب تر بود. حاج علی اکبر شخصی بود که دبیت را به کارخانههای دبیت بافی لندن سفارش میداد)، مخملهای کاشان، زربفتهای یزد (= زربفتهایی که به دست زنان زردشتی یزد بافته میشد.)، بورسا (بروسا یکی از بنادر معروف ترکیه است که محصولات ابریشمیآن شهرت جهانی داشت.)، شالهای کشمیر (این شالها را به تقلید از شالهای کشمیر با پشم شتر در کرمان میبافتند.) ، پارچههای زری دوزی شده ی اصفهان، قدک نخی قزوین، وال، تور، فاستونی،عبای لار و بسیاری از چیزهایی از این دست به معرض فروش گذاشته میشد. مشتریان این بازار بیشتر خانمها بودند که دسته دسته به مغازهها هجوم میآوردند، پارچه ای را قیمت میکردند و بعد وارد مغازه ی دیگری میشدند و دوباره قیمت میکردند و چانه میزدند و سر انجام هم ممکن بود آن را نخرند. از این رو مغازه داران سعی میکردند مشتریان واقعی (به قول خودشان مشتریان بخر) را بشناسند و با آنها با زبان چرب و نرم تری گفتگو کنند و چنانکه معمول شان بود جنس را به چند برابر قیمت آب نمایند.
روانشاد جعفر شهری در کتاب تهران قدیم میگوید: «به بازار بزازها، بازار «بدذاتها» هم میگفتند، زیرا بی ایمانی با خون فروشندگان آن عجین شده و پایبند هیچ مذهب و آیینی نبودند. این بازار چرخ سیاست مملکت را میچرخانید و پولهای کلا نی که از جانب ارباب و صاحب میرسید، اول در این بازار تقسیم میشد. بازار بزازها در وضع سیاسی آن زمان تأثیر کلی داشت و باز و بسته بودنش میتوانست شهر را به آشوب بکشد یا آرام کند. فروشندگان آن بسیار حقه باز بودند و در این بازار حتا اگر کسی جنسی را به ثلث قیمت هم میخرید، باز سرش کلاه رفته بود. » طهران قدیم /ج ۳ / ص ۲۳۳
بازار امیر یا بازار خیاطها:
بازار خیاطها در قدیم، در ادامه ی بازار بزازها قرار داشت و اصلا ً در بسیاری از کتابها، از جمله کتاب «تهران در گذشته و حال/ صفحه ی ۱۴۷» آن دو بازار را یکی میدانند و میانشان تفاوتی نمیگذارند.
کتاب دارالخلافه ی طهران، در شرح این بازار مینویسد :
بازار امیر یادگار امیر کبیر، صدر اعظم بزرگ ناصر الدین شاه است. هنگامیکه امیر کبیر به دسیسه ی اجانب مغضوب و به کاشان تبعید شد، چون احساس کرد که مرگش نزدیک است، وصیت نامه ای نوشت و در آن ثلث اموال خود را به حاج شیخ العراقین که از مجتهدان معروف تهران بود واگذار کرد تا به مصرف امور خیریه برساند. پس از مرگ وی وصیتش اجرا گردید و شیخ عبدالحسین از محل یک سوم اموال او، مسجد و مدرسه ای ساخت که هنوز هم در انتهای بازار ارسی دوزها باقی است و برای اداره ی مسجد و مدرسه نیز بازار امیر را وقف کرد. به این بازار، بازار خیاطها نیز میگویند . سبب این نامگذاری از آن جهت است که در گذشته معروف ترین خیاطهای پایتخت در آن راسته بودند و بدون استفاده از چرخ خیاطی که هنوز وارد نشده بود، با نخ و سوزن لباس و پوشاک میدوختند. بعدها مظفر الدین شاه که از سفر فرنگ بازگشت یک خیاط قفقازی را با خود به تهران آورد که ده دستگاه چرخ خیاطی به همراه داشت و لباس درباریان را با ماشین خیاطی میدوخت. این عمل، ابتدا با مخالفت عده ای از روحانیون رو به رو شد، ولی بعد با آن موافقت کردند و اندک اندک استفاده از چرخ خیاطی در بازار خیاطها باب شد.