_ اه!این گرن کجاست؟بهش گفته بودمباید زودتر برگرده.
_ اون بعداً هم می تونه بیاد.
_ صبر می کنیم همه با هم می ریم.
_شرط می بندم واسش خیلی سخته از بالدارای عزیزش جدا بشه الأنم حتماً داره ...
_ زدگی!
_ حتماً خیلی پشیمون می شی منتظرش موندی وقتی تا چند دقیقه دیگه با یه مشتبالدار این طرفا ظاهر شه و ...
_ دهنتو می بندی یا ... ایگویین!ما نمی تونیم منتظر یه نفر دیگه هم بشیم.
ایگویین دستش را به سمت در برد اما چند لحظه بی حرکت ماند و دوباره برگشت.
_ من می رم دنبالش ... دیگه حالم داره ازین اردوگاه لعنتی به هم می خوره. میرم دنبالش که ... ها!مثلاً برگردیم که چی بشه؟شمشیرمو یادم نمیاد کجا ... اااه!اینشمشیر من کجاااست؟
ایگویین همین طور که اطراف مخفیگاه می گشت،دست هایش را دیوانه وار به هر طرفتکان می داد و واژه های نامفهومی را زیر لب تکرار می کرد. ولی یکدفعه آن قدر بلندفریاد کشید که صدایش مثل صاعقه به دیواره ها هجوم برد و با لرزش شدیدی برگشت.اماخیلی زود ساکت شد و زمزمه کنان به گشتن ادامه داد.
_ آخرین بار که دیدمش ... زدگی!؟تو یادت نمیاد ...
نیزا خودش را به ایگویین نزدیک کرد و دستش را به آرامی روی شانه ی او گذاشت.
_ ایگویین!زیاد طول نمی کشه؛گرن الأن میاد.اون بیرون هنوز پر از سربازه ...اگه بری،حتماً ...
_ فکر می کنی اونا چقدر اهمیت دارن؟
_ برای ما دارن.
_ برای من نه ... من می خوام بمیرم.دیگه حالم داره ازین حمام خونی که به راهانداختیم به هم می خوره.
_ تو رو که ببینن،مخفیگاه ما رو هم پیدا می کنن و ...
_ اون وقت همه با هم می ریم به درک. آرزو می کنم هرچی زودتر این اتفاقبیفته.این طوری شاید جنازه های کمتری رو با خودمون برگردونیم.
_ ما اینو نمی خوایم.
_ اینو نمی خواید؟!پس شما چی می خواید؟!آها!آره،حتماً می خواید که زودتربرگردید اردوگاه.اونجا همه منتظرمون هستن.وقتی برگردیم همه با هم پیروزی مونو جشنمی گیریم.مراسم قدردانی از سربازان شایسته ... نه،این طور بهتره؛سربازان وفادارارتش!به افتخار کشتن این همه بالدار.حتماً خیلی هیجان انگیزه؛بالا سر بالدارایی کهکشتیم هورا می کشیم و ... باید زودتر برگردیم.این گرن کجاست؟... حتماً مقام هم میگیریم.من می شم ... فرمانده.نیزا!تو ... می شی افسر ارشد.کیسی هم ... دیگه که مقامبالاتری نیست تا ... کیسی می شه فرمانده ی اول ...
اشک هایش بی اختیار روی گونه هایش سر می خوردند و دست پاچه و نگران جا به جایمخفیگاه را زیر پا می گذاشت.
_ ولی قبلش باید فرمانده رو بکشیم.ما که این همه رو کشتیم،خوب اونم بکشیمدیگه.اون وقت ... اصاً فرمانروا هم دیگه خیلی پیر شده،زیاد به درد نمی خوره.اگهاونم بکشیم ... وای!کیسی!تو می شی فرمانروا ... منم ... نیزا تو ...اه!!!اون شمشیرلعنتی منو هیچ کس ندیده؟
_ ایگویین!ما برای این نیست که به این مأمورت اومدیم.هیچ کدوم ما این طوری کهتو می گی فکر نمی کنیم.
_ پس حتماً خیال می کنی یه سربازفداکاری که برای نجات هم نوعانش می جنگه؟!اگه این تصوریه که داری،پس تو هم یهاحمقی!مثل همه ی اونای دیگه.ولی اینو تو مغزت فرو کن.تو یه قاتلی.هممون قاتلیم،یهمشت جاسوس احمق.پس همه با هم می ریم به درک.
_ تو زده به سرت،ایگ!دیوونه شدی.
_ خیلی وقته هممون دیوونه ایم؛از وقتی به جون هم افتادیم که کار اون سایه هایسیاه لعنتی رو راحت تر کنیم.
به دیوار تکیه داد و بالأخره روی زمین آرام گرفت.
_ کیسی؟!یادت میاد؟اولش قرار بود فقط همین باشه ... تو این شمشیرا روساختی.قرار بود ... باهاش فقط خون سیاه اونا رو بریزیم.ولی حالا ... یه جایی،اونبالا،نشستن و دارن بهمون می خندن.ها!آره،حتماً به ما هم خیلی افتخار می کنن؛اونقدر این حمام خون رو عمیق می کنیم که وقتی داریم تو سفیدیش دست و پا می زنیم...ولی من شمشیرمو گم کردم،کیسی!...
یکدفعه از جا پرید و دوباره نعره کشید:
_ شمشیر من کجاااست؟
صدای وحشت زده ی نیزا آهسته گفت:
_ حتماً دیروز که تعقیبت می کردن جاش گذاشتی؟!
_ من جاش نذاشتم،می فهمی؟من یه قاتلم؛شمشیرمو لازم دارم پس جاش نمی ذارم...پسش بده،شمشیرمو بهم پس بده.
نگاه های وحشت زده ی حاضران با ناباوری روی ایگویین میخکوب شده بود.به سینه ینیزا چنگ زد و او را محکم به دیوار کوبید.رنگ از چهره ی نیزا گریخته بود و اشکهایش،از ترس،روی گونه هایش خشک می شدند.زدگی دست ایگویین را پایین انداخت و درسفیدی چشمانش خیره شد.
_ تمومش کن،ایگ!اگه خیلی دلت برای بالدارا می سوزه پس چرا با اونا نمی ری و مارو راحت نمی ذا...
_ خفه شووو... خفه شو و اون دهن کثیفتو ببند ...
زدگی با ضربه ی دست ایگویین روی زمین پرتاب شد،یک متر عقب تر سر خورد و سرشمحکم به دیوار کوبیده شد.
_ شمشیرتو بده بهمن.
_ خواهش می کنم،ایگویین!اون بیرون ...