حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...
من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند
من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند
حال مرا نپرس که هنجارها مرا مجبور می کنند بگویم که بهترم... مردم چه می کنند که لبخند می زنند غم را نمی شود که به رویم نیاورم زمان مرگ خودم را غروب می دانم